رویان نیوز
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل سوم» قسمت: بیست و دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و سوم
قم _ بین الطلوعین_ مسیر حرم تا اداره
یه سر بودم و هزار سودا. تصمیم گرفتم کارها را پخش کنم. چون ما چند تا عرصه نبرد داشتیم: یکیش بساط و بیت حاج آقا و پسران، دومیش خونه تیمی که قم بود، سومیش هم اونایی که قرار بود اون شب برن تهران! چهارمیش هم جلساتی که قراره به اسم مجلس عزا برگزار بشه اما ...
دیگه خودتون بهتر میدونین!
چهار عرصه نبرد بود اما با یه زنجیر ریز و شفاف به هم متصل بودند. وقتی پرونده ترکیبی میشه، بهترین راه اینه که تقسیم کار کنیم تا عرصه ای را از دست ندیم. همین کارو کردم و گفتم: خونه تیمی قم با حیدر، تهران با داوود، بیت حاج آقا و پسران و مدیریت آسید رضا هم با خودم.
برای اداره نامه ای نوشتم که بخشی از اون را اینجا میارم:
«نظر به اهمیت موضوع و اینکه امسال برنامه هاشون حداقل دو سه پله از هر سال گسترده تر و نظام مند تر در حال اجراست، پیشنهاد میکنم که به هر جلسه به عنوان یک پرونده جدا و علیحده نگاه شود و اجازه بدید کار کارشناسی بهتری بر هر کدام صورت گیرد. چرا که هر جلسه و هر کدام از افرادی که به پیوست خدمتتان معرفی شده، دارای پتانسیل مجزا و بالفعل میباشند...»
این نامه ینی حواس سیستم جمع هست که ما مثلا با ده نفر از یک باند روبرو نیستیم. حتی با ده تا باند هم روبرو نیستیم. حرف بالاتر از این حرفهاست. بلکه شواهدی در دست دارم که به جرات میتونم بگم که ما با ده تا جریان روبرو هستیم!
ده تا جریان ینی ده تا موج قابل تامل و به این راحتی حذف نشدنی که قراره یک هدف واحد را دنبال کنند. دقیقا این مدل، مدل اجرایی سازمان منافقین هست که در کف خیابون 2 خدمتتون عرض کردم. به زبان ساده ینی: به هر جغرافیا و هر گوشه، به چشم یک هدف تمام عیار نگاه کردن و مشغول کردن دستگاه ها و نهادهای بومی هر منطقه به خودشون.
شما از این حرفها چی میفهمید؟ برداشتتون چیه؟
حداقل میشه دو تا نتیجه پیش پا افتاده و ساده گرفت:
یکیش اینه که دیگه از کلی گویی و کار وسیع بی بازده منصرف شدند و تصمیم گرفتند که چهره به چهره کار کنند به فراخور هر منطقه، نیروهای بومی تربیت کنند.
دومیش هم این که وقتی مدل رفتاری دو یا چند جریان یا گروهک یکی باشه، به راحتی میشه فهمید که به احتمال قوی، از یه جا دارن آب میخورن و تغذیه میشن. وگرنه دلیلی نداره که از سال 96 به این طرف، همه این گروهک ها و جریانات مسئله دار، با هم دست به یک مدل رفتاری بزنند.
بگذریم...
شب شد و رفتیم بیت حاج آقا. خودشون هم نشسته بودند و سخنران داشت سخنرانی میکرد:
« ... حکومت غیر معصوم بر پایه مصلحت است و مصلحت هم عمدتا سر از بی عدالتی و کتمان حقایق و این چیزها در می آوردم. مثل همین بازی که به نام مصلحت اما در قالب وحدت شیعه و سنی به خورد ملت دادند.
خدا رحمت کند مرحوم آسید .............. که وقتی از ایشون سوال کردند که چرا اینقدر سبّ و لعن میکنی و یه کم آروم بگیر، فرمود: مادر شما زهرا نیست که بدانید درد توهین به مادر با هیچ چیز التیام نمیگیرد مگر با اظهار شدید بغض و کینه.
من که معتقدم علاوه بر علم و اجتهاد بعضی حضرات، باید در سیادت و عمامه سیاه آنها هم شک کرد. مگر میشود کسی بگوید مادرم زهراست اما سر سفره اهل بدعت بنشیند و یا سر سفره اش، اهل بدعت را راه بدهد؟
مصلحت، خانمان سوز است و در جایی حتی سبب .............. میشود...»
همین جور چرندیات بافت و تیکه انداخت تا اینجا که گفت:
«میگویند اهل کوفه نیستیم... اینها از اهل کوفه بدترند... همسر امیر مومنان صلوات الله و سلامه علیه در خانه علی در حال پرپر شدن است و بعضی ها مشغول شادمانی برای دهه چه و چه هستند!! پرچم این طرف و آن طرف میچسبانند و حرمت ایام عزا را نگه نمیدارند. مگر نه این است که اسمش را حکومت اسلامی گذاشته، خب کو؟ کجاست؟ چرا جلوگیری نمیکنند؟
عزیزانم! اینهاست که میگم ما باید دست به دامان مرجعیت راستین بشویم و از امام عصر ارواحنا فداه بخواهیم که حق را به ما نشان بدهد. از حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بخواهیم دستگیری کنند...»
این ها را گفتم که بگم وقتی با بچه ها صحبت کردم، اونا هم از جاهای دیگه خبر داشتند که همین موضوع و با همین رویکرد، بخشی از سخنرانی همون سی نفر بود و کاملا با هماهنگی قبلی اما با ادبیات مختلف و حساب شده، پیش میرفتند.
وقتی مراسم تموم شد، درگیر این بودم که چرا آسید رضا نخوند و شعری نگفت که گوشیم زنگ خورد. مجبور شدم کلا از جلسه اومدم بیرون و همینجوری که چند تا خرمای عراقی تو دستم بود، از بیت فاصله گرفتم و وقتی دورم کاملا خلوت شد، گوشیو برداشتم.
جانم حاج داوود!
سلام حاجی. قبول باشه.
تشکر. چه خبر؟
حاجی اینجا خیلی خبراست. از قم که سه تا دختر با ماشین خودشون رفتند تهران. وارد آپارتمانی طرفای حکیمیه شدند. وقتی پرس و جو کردم، گفتند نمیدونیم خونه کیه اما معمولا آقای ............... (یکی از مداحان پر حاشیه) به اینجا رفت و آمد داره.
گفتم: خب؟ بعدش؟
گفتم: با ماموری که اینجا سوژش هست و پروندش مستقله صحبت کردم. گفت این خونه همون جاست که مدتی قبل کلیپ همین آقاهه دراومد و حسابی آبروی ریزی شد. حتی همون دو تا دختری که باهاش قلیون میکشیدند تو فیلم، الان تو همین خونه هستند.
گفتم: جالبه. اون سه تایی که مال پرونده تو بودند چی شدند؟
گفت: حاجی مثل اینکه دارن میرن بیرون ... اجازه بده تماس میگیرم.
اینو گفت و خدافظی کرد.
حدودا نیم ساعت بعدش زنگ زد. گفت: حاجی سه چهار تا از دخترا و دو تا از خانمای ثابت این خونه، همشون چادر و مقنعه اما بسیار بزک کرده رفتند پاسداران. یه خونه چهار طبقه اما محافظت شده با دوربین و... هست که رفتند اونجا.
گفتم: چه خبره؟ مال کیه؟
گفت: استعلام نگرفتم اما میگن آقای ................ (مداح کمکی مداح قبلی) مدتی هست که اینجا را اجاره کرده. البته این کوچه خیلی عادی هستا. کلا دور و برش شخصیت کم نداریم. اما اونا همشون توی خونه هاشون هستند. مثل اینجا مکان نشده!
گفتم: ببین کیا داخلند؟
حدودا یه ربع دیگه پیامی داد و نوشت: حاجی اینجا مهمونی هست و دو تا ماشین بعد از هیئتایی که داشتند اومدند اینجا. پسر آقای .............. هم تشریف داره و اوف چه تیپی هم زده!
حدودا ده یازده تا مرد بودند و شیش هفت تا زن!
مهمونی و شام بعد از مراسم اونجا بودند.
(عزیزان! اینجا به بعد این پرونده تهران دیگه مربوط به پرونده ما نمیشد. به خاطر همین دیگه دنبالش نبودیم. اما به نتایج اسفباری رسیدیم که یه جای قصه به هم رسیدند. فقط بدونین انحرافی که لازمه در دو سه جای دیگش بگم، فقط از سه چهار نفر معدود سر زد که دو نفرشون .... بذارین بعدا بگم. کلا میخوام بگم اصل بدنه جامعه مداحان الحمدلله پر قدرت و سالم و معنوی هستند. اما ...)
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و چهارم
قم _ اداره مرکزی
در حال نوشتن و تنظیم گزارشات داوود از تهران بودم که همینطور با خودم فکر میکردم و میگفتم کاش میشد وجود آدم، به چند بخش تقسیم میشد و توانایی تقسیم در زمان ها و مکان های مختلف داشت. اون وقت بود که به همه سی تا مجلس روضه سر میزدم و یه سر هم به سوژه داوود و سوژه حیدر و ... اگه یه وقت هم زیاد میومد، یه سر هم پیش زن و بچم میزدم. از وقتی قضیه انتقالم به تهران جدی شده، مجبورم هر از دو سه هفته برم شیراز بهشون یه سر بزنم و برگردم و دلم براشون تنگ شده.
که حیدر اومد پشت خط ...
حیدر گفت: حاجی بالاخره پرستوی من هم از لونه اومد بیرون!
گفتم: به سلامتی اما نمیدونم چرا ازش خیلی بدم میاد.
حیدر گفت: دیگه من چی بگم که چند روزه منو کاشته و رییسی هم که شما باشی، اجازه پلتیک زدن نمیدی و مجبوریم از سر و کول زمین و هوا بریم بالا که مثلا حضورمون در اینجا حس نشه.
گفتم: کجاست حالا؟
گفت: زیر نظرمه. امر؟
گفتم: هیچی. برو دنبالش. سایش باش. بلکه هم از سایه نزدیکتر.
گفت: الحیدر اقرب الیها من حبل الوریدش بشم؟
خندم گرفته بود اما یه چیزی اومد تو ذهنم ... گفتم: حیدر جان! این جونور این موقع شب ... شاید داره میره دنبال طعمه!
حیدر گفت: حدس خودمم همینه. کفش سبک پوشیده و کیف هم باهاش نیست و ظاهرا لباس زیر چادرش هم چسبون و از همیناست که دست و پا گیر نیست.
گفتم: با این حساب، امشب ... نه ... اینطوری نمیشه ... تو کلا حواست بهش باشه.
گفت: هستم. یاعلی.
دلم طاقت نیاورد. پاشدم آماده شدم. موقعیت مکانی حیدر را دراوردم. میخواستم برم اونجا اما دوس نداشتم حیدر بدونه که منم همونجاهام. چون میخواستم هم زمان از گوشیم هم استفاده کنم و بدونم اون به جای آسید رضا چه پیامایی میده، درخواست راننده دادم اما یک راننده بانو. چون احتمال داشت به مامور زن نیاز داشته باشیم.
حرکت کردیم. یه چشمم به مانیتور جی پی اس حیدر بود و با یه چشمم هم پیاما را میخوندم. اون داشت به جای آسید رضا اشعار و نوحه های شبهای بعدی روضه را برای همه گروه ها میفرستاد. کاش فرصت بود و حوصله داشتین که از اشعار و نوحه ها هم براتون مینوشتم. از بس بعضیاش جالب و بعضیای دیگش محتواهای ریز و حساس ضد شیعی و ضد توحیدی داشت.
چون میخواستم بدونم همه چیز تحت کنترلمه، برای آسیذ رضا پیام دادم و نوشتم: کجایی مومن؟
همون لحظه زنگ زد. گفت: سلام حاجی. احوال شما؟
گفتم: سلام سیدنا. الحمدلله. صدای سر و صدا میاد اطرافت. تو خیابونی؟
گفت: آره. دارم میرم حرم دعاگوت باشم.
گفتم: زنده باشی اما این موقع شب؟ حرم؟
گفت: آره. مگه نخوندی؟ هر سال این سه چهار شب روضه اصلی، با بچه ها یه جلسه توسل و سینه زنی، نیمه شب شرعی به بعد داخل خود حرم داریم. خیلی علنی و همگانی نیست. خودمونیم.
گفتم: خوبه. ماشالله. اما قرار شد هر چی و هر جا خواستی بری، با من هماهنگ باشی. من فقط به همین شرط اجازه دادم بری خونه و پیش اهل و عیالاتت باشی.
گفت: درسته حاجی. حق باشماست. حالا اینم حرمه دیگه. جای خاصی که نیست.
گفتم: آی آی آی. مثل اینکه تو همین حرم میخواستن دهنتو مسواک بزننا. یادت نیست؟
با اندکی حالت ناراحتی گفت: آره. درسته. میگی برگردم؟
گفتم: نه دیگه. برو. اما لطفا هماهنگ باش.
رفتم رو خط بچه هایی که مواظب آسیید رضا بودند. گفتم: شماها چرا به من نگفتین که آسید رضا از خونه اومده بیرون؟
یکیشون گفت: حاجی شما ماشالله مهلت نمیدی. جوری سر بزنگاه تماس میگیری و پیداتون میشه که آدم احساس میکنه اینجایین!
به جی پی اسم نگاه کردم. دیدم حیدر داره میره ورود ممنوع چاراه شهدا به طرف حرم!
رفتم رو خط حیدر ... گفتم: کجا به سلامتی؟
گفت: نمیدونم اما فکر کنم داره میره حرم!
با تعجب گفتم: حیدر ... چیزه ... ببین ...
گفت: نه توروخدا ... بگو حاجی ... راحت باش! جونم؟ اگه رفت تو حرم، میخوای چارقد بندازم و برم بخش بانوان؟
گفتم: حیدر اصلا تیکه هات جذاب نیست! تو ماموریت با کسی شوخی نکن. علی الخصوص با من.
گفت: ببخشید. زیاده روی کردم.
گفتم: محض اطلاعت، متاسفانه آسید رضا هم داره میره حرم!
گفت: حاجی خب اینطور که فکر کنم امشب حرم داستان داریم.
گفتم: نمیدونم. اما با تیپ و حالتی که پرستوی تو به خودش گرفته، قطعا یه خبرایی هست!
دو راه داشتم: یا باید آسید رضا را برمیگردوندم. حالا به هر قیمت. یا باید آسید رضا میشد طعمه تا بازم بیاد سراغش.
اما خب مگه مغز خر خورده که دوباره اشتباهشو تکرار کنه؟!
ای داد بر من!
یه چیزی به ذهنم رسید!
رفتم رو خط حیدر و بهش گفتم: حیدر کسی الان مراقب خونه هست یا نه؟
گفت: از تیم من که نه!
تو دلم به خودم گفتم: گند زدی محمد! زود باش!
به حیدر گفتم: مواظب باش. بعیده این پرستو کاری بکنه.
به بچه های مراقب آسید رضا گفتم: جون شما و جون سید! من دو سه تا شهید بدم، بهتر از اینه که آسید رضا را از دست بدم.
به راننده گفتم: برو به این آدرس ...
ادامه دارد...
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه چشمه از شوخطبعی #امام_خمینی.😁
در مراسم تنفیذ ریاست جمهوری، امام با شوخی و خنده به شهید رجائی درس اخلاق حکومتداری میده...😄
جالبه که رئیس جمهور این روزهامون هم تو جلسه هست و حسابی میخنده؛
ولی ظاهراً این حرف امام رو فقط شوخی گرفته...
@rooyannews
🌺 سلام دوستان: کانال خبری شهر رویان
آغاز امامت و ولایت منجی عالم بشریت. امام زمان (عج) را
بر تمامی شما همراهان ارجمند تبریک وتهنیت عرض می نماید...
با ماهمراه باشید
@rooyannews
🗓 امروز پنجشنبه:
16 آبان 1398
9 ربیع الاول1441
7 نوامبر
🔅امام خامنه ای:
"لشکر جوانان مؤمن و انقلابی باید وارد میدان مطالبه دائم و هوشیارانه آرمانها و کمک به تحقق اهداف انقلاب شود."
🔺مطالبه گري يكي از حقوق عامه شهروندي است به شكل پرسش گري و درخواست پاسخ صحيح و روشنگري در باره موضوع كه يكي از مصاديق امر به معروف ونهي از منكر است.
🔻اگر فرهنگ مطالبه گري فرهنگ سازي، نهادينه و مردم با حقوق خود آشنا شوند و پرسش گري نهادينه گردد به گونه ای که افراد و يا گروه هاي برخاسته از بطن جامعه بتوانند با طرح سوال و اعمال نظر در موردي، مسئول خاصي و يا گروه و جماعتي را به سمت و سوي راه قانوني سوق دهد و يا در مسير رسيدن به هدف مطلوب كمك كند تا به نتيجه برسد مي تواند به نحوي همان امر به معروف و نهي ازمنكر شرع مقدس باشد.
🔶 امام علي (ع) مي فرمايند:" امر به معروف و نهي از منكر براي اصلاح امور جامعه واجب شده است، پس عمل به اين فريضه براي ترويج خوبي ها لازم است زيرا اين فريضه كليد خوبي ها و موجب بيداري جامعه است از اين رو تحقق آن موجب مصون ماندن جامعه از آسيب ها خواهد شد."
♦️مطالبه گری نهتنها حق بلکه یک تکلیف است.
@rooyannews
رویان نیوز
🔅امام خامنه ای: "لشکر جوانان مؤمن و انقلابی باید وارد میدان مطالبه دائم و هوشیارانه آرمانها و کمک ب
☘ 🌸 ☘ 🌸 ☘ 🌸 ☘
همشهریان محترم!
🔹در راستای عمل به وظیفه و تحقق منویات مقام معظم رهبری و احقاق حقوق شهروندی از این پس بخشی در کانال تحت عنوان صدای همشهری راه اندازی میشود؛ که آماده دریافت مطالبات به حق شما بزرگواران و انتقال آن به مسئولین مربوطه و سایر شهروندان است.
🔺مطالبات شما عزیزان بدون ذکر نام در کانال درج خواهد شد.
🔸ارسال مطالبات به:
▫️ @hanifa_1450
▫️ @AB9552
@rooyannews
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️امام رضا علیه السلام:
«بردباری و چشم به راه فرج بودن چه زیباست».
💠امروز را #عید_بیعت نامیده اند. سالروز آغاز امامت مولایمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف. در این عید با سرورمان عهد ببندیم برای تمهید ظهور از جا برمی خیزیم؛که جای خود را در این کاروان رو به حرکت پیدا خواهیم کرد و مانع و وبال حرکت نخواهیم شد!
💠انتظار یعنی به وضع موجود راضی نخواهیم شد و به این کندی طی شدن تاریخ، به این روزمرگی و این عادی شدن غیرعادی ها خو نخواهیم گرفت. یعنی نگاهمان به آن نقطه اوجیست که می دانیم بشر به آن خواهد رسید. یعنی می دانیم وعده ی الهی از راه خواهد رسید...
💠عید آغاز امامت امام عصر عج مبارک باد.
📝 #رها_عبداللهی
هدایت شده از هیئت عمّاریون
♦️{ ٺـٰا اِنقِلـٰابِ مَهــدےٖ نِهضــَٺ اِدامِـه دارَد . . . }
🔻جلسه هفٺگے با موضوع ؛
نَقشِ جَوانِ مُؤمِن وَ اِنقِلـٰابےٖ دَر حُکومَٺِ مَهدَوےٖ
سخـنران؛
برادر کمیل قندهارے (دبیر جامعه ایمانے مشعر اسٺـٰان)
مداحـٰان؛
کربلـٰایے ســجـٰاد نــــورے
کربلـٰایے علے رمضـٰانے فرد
❌چهـٰارشنبــه ۱۵ آبـٰان مـٰاه سـٰاعٺ ۱۹❌
_____________جعـفرآبـٰاد______________
هِیئـَٺِ عَمـٰاّریــٖون/مـحفـل عمـّٰارهاے انقلـٰاب🚩
☑️ @heyate_ammariyon
🔷 instagram.com/heyate_ammariyon
رویان نیوز
گفتم: نمیدونم. اما با تیپ و حالتی که پرستوی تو به خودش گرفته، قطعا یه خبرایی هست! دو راه داشتم: یا
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و پنجم
قم _ چهارمردون_ موقعیت خونه تیمی
هیچ طوره با منطقم جور در نمیومد که اون پرستو به همین راحتی بیاد بیرون و یکی دو تا کورس تاکسی سوار بشه و دور بزنه و چهارراه شهدا پیاده بشه و بعدشم بره حرم اما مثلا دوباره بخواد قصد جون کسی بکنه! که چی؟ آدم به این تابلویی که به درد کسی نمیخوره. گذشت موقعی که میگفتن مجرم به محل جرم برمیگرده!
سر کوچه ماشینمون را پارک کردیم. با خودم میگفتم: آی عمار کجایی که یادت بخیر! اگه الان اینجا بودی، میزدیم به خط اما ... نیستی و من باید دنبال یه راه حل دیگه بگردم.
از ماشین پیاده شدم. یه کم خودمو پوشیده تر کردم و از کوچه های اطراف و موقعیت منزل و دوربین هایی که تو کوچه ها بود، بازدید کردم و به ذهنم سپردم.
برگشتم تو ماشین. از راننده پرسیدم: کسی به طرف خونه و ته کوچه نرفت؟
گفت: نه!
از بچه های حرم پرسیدم: چه خبر؟ آسید رضا چیکار میکنه؟
گفتن: خوبه. مشکلی نیست. روضهشروع شده و بچه ها دورش هستن. خانما هم به فاصله یکی دو متری همونجا نشستن.
از حیدر پرسیدم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: نشسته تو صحن آیینه. هدفونش تو گوشش هست. از حالاتش پیداست که ممکنه منتظر تماس یه نفر باشه.
از داوود پرسیدم: داوود تو چطوری؟
داوود گفت: اینجا که ماشالله بساط داریم. گل و بلبل و کلا همه جَمعند!
خطری حس نمیکردم و این خیلی آزارم میداد. چرا؟ چون وقتی اینجوریه، یا الکی شلوغش کردیم و خبری نبوده و ما هم داریم ژینگولک بازی درمیاریم. یا اینکه آرامش قبل از طوفان هست و باید منتظر یه چیز خاص باشم!
به حیدر گفتم: حیدر به محض حرکت پرستو به طرف بچه هایی که اطراف آسید رضا جمع شدن، هر جا هست و به هر روشی که صلاح دونستی، زمین گیرش کن! به اونا نزدیک نشه.
حیدر گفت: حاجی احتمال انتحاریش هست؟
گفتم: هر چیزی امکان داره. چون دیگه این ضعیفه، مهره سوخته است و ممکنه برای دست زدن به هر کاری ...
که دیدم در پارکینگ اون آپارتمان باز شد ...
فورا به حیدر گفتم: حیدر فعلا ... حواست باشه چی گفتم. یاعلی!
دیدم دو تا ماشین پژو 405 از پارکینگ اومدن بیرون. فورا بیسیم زدم به مرکز و مشخصات دو تا مشین را دادم و گفتم: بسم الله... مهمون خودتونن.
به فاصله چند دقیقه کوتاه، واحدهای گشت، دوتا ماشین را زیر نظر گرفتن و رفتن دنبالشون. اما من موندم همون جا. با خودم گفتم: شیش هفت نفر سر جمع این دو تا ماشین ... بعلاوه سه چهار نفری که رفتن تهران و داوود دنبالشونه ... بعلاوه پرستوی حیدر ... تقریبا میشه همون آماری که از اول خودمون از اینجا به دست آورده بودیم.
اما لعنت خدا بر شیطون! یه چیزی منو میکشوند توی اون خونه! به خانمی که رانندم بود گفتم: پوششمو داشته باش تا برم داخل.
بسم الله گفتم و آیه وجعلنا خوندم و رفتم به طرف آپارتمان.
دیگه پوستم کلفت شده و صرفا با این خطرات تپش قلب نمیگیرم اما باید احتیاط کرد و سوتی نداد. چون معمولا اولین اشتباه در چنین موقعیت هایی، آخرین اشتباه زندگیت ممکنه باشه و همه چی تموم!
در پایینو باز کردم و رفتم داخل. وارد آسانسور نشدم و از پله ها راه افتادم رفتم بالا. گرایی که داشتیم از طبقه دوم، خونه غربی بود. خوب همه جا را چک کردم. دوربین نداشت و همه چیز عادی به نظر میومد.
رسیدم در واحد مدّنظر. از تو کوچه که نگا کرده بودم و از دم درشون که دقت کردم، دیدم نور داره و احتمال این که کسی باشه، پنجاه پنجاه بود.
شاید تعجب کنین اما ترجیح دادم در بزنم تا اگه کسی هست، بیاد دم در! آره دیگه. بهتر از اینه که یهو در را باز کنم و با کسی مستقیم سر شاخ بشم و ندونم چرا دارم باهاش مبارزه میکنم؟ تازه اونم یه چیزی طلبکارم بشه.
بازم بسم الله گفتم و یه یا زهرا و تک زنگ زدم ...
شاید هفت هشت ثانیه نشد که در باز شد ... اما کسی دم در نیومد ... مشخص بود که در را باز کرده و زود رفت!
خیلی با احتیاط با دست چپم یه کم در را بازتر کردم ... در حالی که دست راستم رو اسلحم بود که اگه لازم شد بیارم بیرون!
یه تپش ریز هم گرفتم و هیجانم داشت میرفت بالا ...
صدای یه خانم اومد که گفت: بیا داخل بابا ... کسی نیست ... همشون رفتن حرم ...
خیالم یه کم راحتتر شد اما چون هر چی سرک کشیدم ندیدمش، باید جوانب احتیاط را رعایت میکردم. دلمو زدم دریا و رفتم داخل و در را هم آروم پشت سرم بستم.
صدای خانمه میومد که میگفت: اومدی تو؟ کجایی؟ الو ... بذار یه کم دیگه مونده ... لپامو هلو کنم و بیام ...
نوبت من بود ... باید یه چیزی میگفتم ... گلمو صاف کردم و با یه تن صدای معمولی گفتم: خانم ... کجایین؟
یهو خنده بلندی کرد و گفت: خانم مامانته! بشین رو مبل تا بیام ...
دیدم مبل روبرو ماهواره هست و داره یه فیلم ناجور هم پخش میکنه و ... بعله ... دو سه تا پیاله و میوه و ...
گفت: عزیزم اگه دوس داری بیا تو اطاق دومی ...
گفتم: شما بیا ...
که یهو گفت: متین! چرا خودتی؟
که حس کردم داره از اطاقش میاد بیرون ...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل سوم»
قسمت: بیست و ششم
قم _ خونه تیمی
صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟
همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده!
که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...»
از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش...
«جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... »
بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا !
بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...»
تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟
صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...»
با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات!
گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...»
صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ...
همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟»
همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم...
ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..»
که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد!
در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین!
نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه.
اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم.
در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد.
یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش.
گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش!
یه ربع گذشت...
یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه.
یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟
حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل. کاملا حواسم به دستاش بود که به طرف خاصی نره و چیزی بر نداره.
منم به دید زدم منزل و وارسی و تفتیش منزل ادامه دادم. چشمم خورد به گوشیش که روز زمین افتاده بود. برداشتم. در حالی که روش یه طرف دیگه بود، متوجه شد گوشیش برداشتم و با صدای آروم و بی جون گفت: 14111365 ...
یه نگا بهش انداختم!
با حالت بی حالی گفت: چیه؟ نگا میکنه ... رمزشه ... 14 بهمن 1365 ... تاریخ تولدم ... اینم نباید میگفتم؟
رفتم تو گوشیش ... به نت وصل شدم ... همه اطلاعاتش را به اکانت مجازی خودم فرستادم ... رفتم تو دفترچه تلفنش ... گفتم: اسم اینی که رفته حرم دنبال آسید رضا چیه؟
چیزی نگفت!
خیلی جدی و محکم گفتم: نشنیدی؟!
یهو یه تکون خورد و گفت: چیه؟ داد نزن! کدومشون؟
گفتم: همونی که مسلح رفت! همون که تک و تنها رفت. حدودا دو سه ساعت پیش!
گفت: فائقه!
گفتم: کجاییه؟
چیزی نگفت ...
در حالی که داشتم دنبال شماره فائقه توی گوشیش میگشتم گفتم: از کجا سر و کلش پیدا شده؟
بازم چیزی نگفت ... حتی چادرشو یه کم زد کنار و شروع کرد خودشو باد زدن ...
گفتم: من کاری ندارم کار تو چیه و چرا الان اینجایی و متین کیه؟ من فعلا فقط با اون فائقه کار دارم. راستی گفتی اطاقش کدومه؟
هیچچچی نگفت! فقط جا به جا شد و خودشو باد میزد...
دیدم چیزی نمیگه ... منم دیگه شماره فائقه را پیدا کرده بودم.
سه چهار دقیقه گذشت. من تو فکر بودم و اینکه چی میشه و اگه یهو یه گله آدم بریزه اینجا چی میشه و .... این فکرا که یهو با صدای خیلی نازک و بی حال گفت: متین دیگه نمیاد! معلوم نیست امشب چیکاره است؟میشه واسه من ... البته اگه معذّبی به چشم خواهری ... یه لیوان آب بریزی؟
چیزی نگفتم ... نگاش کردم ... دیدم داره با چشماش التماس میکنه ... گفت: گلوم خیلی خشک شده... خواهش ... جان من ... فقط یه قلپ ...
ادامه دارد...
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💸 اگر سهمتو از پولی که ایران تو سوریه و عراق و... خرج میکنه بهت بدن، زندگیت چه شکلی میشه؟
🔺چیزی که شما رو شوکه خواهد کرد!
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آن روزهای پُر از قناعت و سادگی بخیر
@rooyannews