eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
43.1هزار عکس
9.1هزار ویدیو
117 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔴🔴 69 🔴🔴 حرفاش یه جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود. خیلی جدی و بدون ذره ای شوخی و ادا بازی! داشت بهم میفهموند که باید چیکار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم؟! منم مثل یه مامور سر به راه و سر به زیر گوش میدادم و با خیال و اوهامم تصویر و عکس زندگی آیندم را نقاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشه و بتونم بهش عادت کنم. تصویری که ماهدخت از آیندم به من داد، خیلی شبیه زن های دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشون در رفت و آمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات و تالیف انواع کتابها و مقالات و کنفرانس ها و عشق و حال به سبک زندگی متمدنانه خاص خودشون هستند! خب هر کسی این چیزا را میشنید و با وجود مشکلاتی که براش اتفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یه تصمیم بگیره. دیگه هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی، دیوونگی محض بود! اما هنوز برام سوالات زیادی مطرح بود... دوس داشتم از خیلی چیزا بپرسم و ماهدخت هم خیلی رک و راست جوابمو بده. اما یه جورایی قدغن بود. وقتی بوی تجسس و سوالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگه نمیشد با یک من عسل هم خوردش. منم بیکار نبودم که بخوام دوباره چهره اخم و عبوسش ببینم. خرجش زیر پا گذاشتن حس فضولی دخترونم بود! تا اینکه بخوام منت و ناز ماهدختو بکشم. بهش گفتم: «ماهدخت من حد خودمو میدونم. نمیخوامم اذیتت کنم و حس و حال امشبمو خراب کنم. اما میتونم یه سوال شخصی ازت بپرسم؟» یه لبخندی زد و نگاهی و یه کم هم چشمام خیره شد و گفت: «بگو!» گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچوقت ازش چیزی نگفتی؟» گفت: «الان که قصه اون نیست... الان بحث آیندمونه! ولش کن...» بهش نزدیک تر شدم و دستشو گرفتم تو دستم و بهش گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!» گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه ... اما احساسم میگه به شدت حواسش بهم هست ... یه جایی... همین دور و برا داره بهم دقت میکنه اما اجازه نمیده من ببینمش... اولین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجه نمیکنه... پشت توجهش یه احساس هم هست... نمیدونم... شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم!» گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوستت داره یا نه؟ برنامه ای براش داری؟!» با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البته هممون توی پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما ... همه دنیا همینجوریه ... همه تو پازل هم هستند اما نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگه است....» گفتم: «متوجه نمیشم چی داری میگی؟!» گفت: «هیچی ... سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری! انتخاب با خودته! اما چون احساس میکنم پیش خانوادت و توی کشور خودت موفق تر هستی، پیشنهاد منم اینه که بری...» با تعجب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!» گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم... حالا تنهای تنهام که نه ... بالاخره هوات دارم!» پاشدم رفتم به طرف یخچال ... همینجوری با هم حرف میزدیم... یه چیزی گفت که بازم همه چیز برام پیچیده تر شد... ینی چی هوام دارن و تنهای تنها نیستم؟! در یخچالو باز کردم... ماشالله مثل کویر بود ... چیز خاصی نداشتیم... همشو خورده بودیم... عصر هم رفته بودیم بیرون، یادمون رفته بود بریم فروشگاه و چیز میز بخریم... یه شیشه نوشیدنی بود که اونم خیلی کم بود و به هیچکدوممون نمیرسید. تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به پیتزایی که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه واسمون بیارن. الو ... لطفا دو تا پیتزا ... رست بیف لطفا ... بله ... کد اشتراک ... چند دقیقه میشه؟ یه ربع ... باشه ... منتظرم... «راستی چرا یه جوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟» جوابمو نداد... دیگه داشتم ضعف میکردم... @rooyannews
⚫️🔴 70 🔴⚫️ وقتی داشتم سفارش پیتزا میدادم، ماهدخت هم رفت تو اتاقش. یه کم طولش داد. وقتی رفتم سراغش، دیدم داره آرایش میکنه و مشغوله. خیلی اینجوری ندیده بودمش. ینی چندان مثل بقیه دخترا حواسش به چهره و هیکل و دک و پوزش نبود. بخاطر همین اونشب خیلی تعجب کردم. گفتم: «چه خبره؟ کسی قراره بیاد؟ منتظر کسی هستی؟» یه لبخند موزیانه زد و گفت: «نه بابا ... کَس کیه؟ کیو دارم که بیاد؟ کیو دارم که ارزش داشته باشه که به خودم این چیزا بمالم و مثلا به خودم برسم؟ با اینکه دوتامون میدونیم این مواد لعنتی از چی و کی ساخته میشه؟ ولش کن سمن ... بذار یه کم تو حس خودم باشم...» گفتم: «حس خودت! جالبه! جدیدا حس های عجیبی پیدا کردی و نمیدونستم!» گفت: «باشه حالا ... صبر کن یه کم... نوبت تو هم میرسه!! لبام چطوره؟» من فقط تعجب کردم و چشمامو برگردوندم و گفتم: «خدا شفات بده!» و رفتم نشستم روی کاناپه. صدای ماهدخت میومد که همینجور داشت چرت و پرت میگفت و ازم میخواست که برم تماشاش کنم و نظرمو بهش بگم. اما من هم با بلند شدن صدای ماهدخت، صدای تلوزیون را از لجش بلندتر میکردم! نگاه به ساعت میکردم... دیگه واقعا داشتم ضعف میکردم... وقتی ضعف میکنم، کلافه و کم حوصله میشم. اینقدر که دلم میخواد، اگر کسی روی اعصابم باشه، گردنشو خورد کنم! و اون لحظه، ماهدخت روی اعصابم بود و داشت چهارنعل میتاخت! تو اوج کلافگی بودم و به حرفای قبلی ماهدخت فکر میکردم و به رفتن و افغانستان و بابام و خانوادم و محلمون و ... که بالاخره صدای زنگ در اومد... یه دستی به سرم کشیدم و همونجوری که ماهدخت داشت حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در! مرد پیتزایی بود... سلام خانم! اشتراک .....؟ سلام... بله ! بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟ آره آقا ... بده به من ... مردم از گشنگی! ببخشید ... بفرمایید ... فقط لطفا اینجا را هم امضا کنید! امضاء؟ مگه اداره پست هست؟ باشه ... کجا؟ اینجا ... تا گفت اینجا، دفترچه کوچیکی را باز کرد و به طرفم گرفت! تا گرفت به طرفم، تپش قلب گرفتم... از اون جا خوردنایی که تا مغز استخون آدم سست میشه! چون توی اون صفحه کوچیک دفترچه نوشته بود: «بکشونش افغانستان ... تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه! فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون! بقیش با ما ... همه چیز تحت کنترله ... فقط بیارش! یاحسین 👈🏾 ارادتمند: محمد ! !» @rooyannews
🔴 71🔴 دست همدیگه را گرفته بودیم. اما حرفی نمیزدیم و هردومون به صندلی تکیه داده بودیم... به چیزایی که در شب ها و روزهای قبل اتفاق افتاده بود فکر میکردم ... به مووسه تحقیقات ... شیرین و بقیه دوستاش ... اساتیدمون ... حرفهای قشنگ و جذابی که یاد گرفته بودم و فکر کنم به طور کلی داشتم عوض میشدم ... که یهو یه چیزای تازه تری توی زندگیم اتفاق افتاد ... مثلا داستان کتابخونه ... نفوذی ... نزدیک شدنش به من ... خط و ربط به قفسه و شماره سالن ... کتاب نه! ... افغانستان ... مشکلات ژنی و ... آخ گفتم ژن و یاد دخترا و مردای زندانی شده در اون زندان (بخوانید آزمایشگاه جهنمی) افتادم ... یاد لیلما و هایده بخیر ... وقتی یادشون میفتم اشکم جاری میشه و متوجه اطرافم نمیشم ... دخترانی که اولین زنان ربوده شده کشورم هستند و نه آخرینش! تو همین فکرا بودم که ماهدخت سرشو از کنار پنجره هواپیما جدا کرد و دستمو آرود بالا و آروم به لباش نزدیک کرد ... اول دو سه بار آروم بوسید ... بعدش هم عمیقا بویید ... بعدش هم گذاشت رو چشماش ... من همینجوری که سرم را به صندلی تکیه داده بودم، گفتم: «لیلما چقدر داغی تو! آخ ببخشید ... میخواستم بگم ماهدخت اما گفتم لیلما ... ماهدخت چرا اینقدر داغی؟!» ماهدخت گفت: «هنوز به اونا فکر میکنی؟!» گفتم: «الان فقط به تو فکر میکنم ...نگفتی ... چرا داغه بدنت؟ ... چرا نفس و لبات آتیشه؟» با صدای ضعیفش گفت: «نمیدونم ... دارم خودمم میترسم ... یه جوریم ...» گفتم: «فوبیای پرواز داری؟» گفت: «نه ... نداشتم ... ندارم ... من فوبیای هیچ چی ندارم ... وای سمن داره سرم گیج میره!» اینو گفت و سرش آروم افتاد روی شونه من! من که ترسیده بودم چراغ بالای سرمو زدم که مهماندار هواپیما بیاد ... بدنش شده بود یه تیکه آتیش و داشت میسوخت ... خیلی ترسیده بودم ... اینقدر که دکمه بالای سرمو چندین مرتبه فشار دادم در حالی که میدونستم چند بار فشار دادنش اثر خاصی نداره و فقط باید یکبار فشارش بدم! مهماندار اومد ... ترک بود اما انگلیسی حرف میزد ... گفت: «امرتون؟» تند و با دلهره گفتم: «دوستم ... حالش بده ... دکتر یا پرستار خبر کنید ... لطفا سریعتر!» هیچ تغییر خاصی در قیافه مهماندار رخ نداد ... حالا من فکر میکردم الان اونم هول میشه و میدوه و همه را بسیج میکنه و... اما نه ... خیلی عادی گفت: «متوجه شدم! لطفا منتظر بمونید تا برگردم!» رفت و چند ثانیه بعد، با یه نفر دیگه برگشت ... زنی نسبتا تو پر و درشت هیکل ... تا دیدمش و لب به سلام گشود، فهمیدم که افغانستانی هست! یه کم خوشحال شدم که دیدمش... گفتم الان میاد کمکم و همه چی را درست میکنه! اما اونم خیلی طبیعی بود ... گفت: «جای نگرانی نیست ... بذارید تا آنکارا راحت بخوابه ...» با تعجب و یه کم عصبانیت گفتم: «ینی چی راحت بخوابه! انسانیت هم خوب چیزیه! میگم داره میسوزه ... نمیفهمین؟!» یه کم جلوتر اومد و انگشت اشارش را به طرف سینه ماهدخت نزدیک کرد ... صورتش هم آورد جلوتر ... با نوک انگشتش یقه لباس ماهدخت ... ینی بالای سینه ماهدخت را یه کوچولو کشید و یه نگاه به بین سینه هاش انداخت ... من که داشتم شاخ درمیاوردم، گفتم: «خانم چیکار میکنی؟ مثلا داری کمکش میکنی؟» به حرفم توجهی نکرد و دقیق تر نگاه کرد ... با دو سه تا انگشت دیگش یقه لباس ماهدختو نگه داشته بود و با نوک انگشت اشارش آروم روی قسمت وسط سینه های ماهدخت دست کشید ... خیلی آروم و با دقت ... منم که داشتم میمردم از کنجکاوی، به زور سرم را برگردوندم و یه نگاه کردم ببینم چیکار داره میکنه! دیدم یه خط خیلی باریک و کوچیک و کم رنگ ... مثل وقتی جایی را عمل میکنن ... روی سینه های ماهدخت دیده و داره روی اون دست میکشه!! من با اینکه بارها ماهدخت را در حالات مختلف دیده بودم ... حتی برهنه و نیمه برهنه ... اما هنوز اون خط را ندیده بودم ... از بس کمرنگ بود و مشخص نبود! بخاطر همین داشتم شاخ درمیاوردم که چطوری اون زنه ... اون خطو ... ؟؟ دستشو برداشت و راست ایستاد و لباس ماهدخت را هم مرتب کرد ... یه نگاه بهم کرد و خیلی معمولی گفت: «روزتون بخیر!» گفتم: «ینی چی؟ همین؟ یه دست کشیدی به سینش و رفتی؟ دوستم داره از تب میسوزه ... با اینکه تا دو ساعت پیش اینجوری نبود ...» با زبون افغانستانی خیلی فصیح و خودمونی گفت: «نگران نباش دخترم! خدا بزرگه!» اینو گفت و رفت!! اگر خیلی تکون میخوردم، ماهدخت که به من تکیه کرده بود میفتاد روی زمین ... بخاطر همین نمیتونستم کار خاصی بکنم ... چیزی نگفتم و نشستم سر جام ... تنها کاری که کردم، دستمو بردم سمت لباس ماهدخت تا منم ببینم چی بوده که اون زنه بهش دقت کرد @rooyannews
که ترسیدم یهو بیدار بشه یا کسی ما را ببینه و زشت بشه! بخاطر همین نشستم سرجام و ماهدخت را نگه داشتم و واسه آرامش خودم شروع به قرآن خوندن کردم: ِبسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ‏ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ (3) و لم یکن له کفوا احد (4) @rooyannews
🔴 72🔴 ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشه. دلم براش میسوخت ... بی حس ... با نفس های شمرده و عمیق ... نمیدونستم باید نگران باشم یا نباشم؟ اما وقتی حالات و بی خیالی مهماندارها ... مخصوصا همون زن افغانستانی را دیدم، یه کم ته دلم قرص تر و استرسم کمتر شد. منم اومدم چشمامو ببندم و تو همون فکرها بودم که احساس کردم یه نفر اومد و بغل دستم نشست. چون صندلی اون طرفیم خالی بود. چشممو باز کردم. دیدم همون زن درشت هیکل و در لباس مهمانداری اومده بود و کنارم نشسته بود! یه کم خودمو جمع و جورتر کردم. اون که تعجب و جمع و جور کردن منو دید، گفت: «راحت باش دخترم!» گفتم: «راحتم ... میشه بگید اینجا چه خبره؟» در حالی که راحت به صندلیش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصی نیست ... غصه نخور ... هر خبر هست، بعدا پیش خواهد آمد ... تو باید خیلی محکم و استوار باشی!» با تعجب پرسیدم: «متوجه منظورتون نمیشم! از چی دارین صحبت میکنید؟!» گفت: «تا الان نمیدونم در چه شرایطی بودید... لزومی هم نداره من بدونم ... اما اون چیزی که مشخصه اینه که شما اوضاع و احوال پیچیده ای خواهید داشت ... لطفا خودتونو برای شرایط خاص آماده کنید!» یادم رفته بود که یه آدم 70 – 80 کیلویی سرشو روی شونم گذاشته و بخشی از سنگینی بدنش هم روی من افتاده... با وجد و تعجب بیشتر گفتم: «شما مهماندار نیستید! شما احتمالا باید امنیتی باشید! درسته؟!» تکیه داده بود و چیزی نمیگفت! یه کم هم چشماش گذاشته بود روی هم! دوباره پرسیدم: «درسته؟!» چشماشو آروم باز کرد و یه نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم... اهل عراق بود... اولین بار لبنان دیدمش... دخترش هم پیش خودمون بود ... اون وقت من خیلی جوونتر بودم ... یه کم هم خوشکلتر و سرحال تر از الان بودم ... اون خانم به من ... یا بهتره بگم به هممون ... برای بار اول معنی محبت واقعی را چشوند... یادش به خیر ... مثل مادرمون بود ... ولی یه مادر نترس و جسور و بسیار شجاع! وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد! یه بار میگفت: درست اینه که هر کسی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسی جای دیگری را نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشت سر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه میبودم! مهم نیست امنیتی هستم یا نه! مهم اینه که در کنارم احساس امنیت کنند! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!» من واقعا گیج شده بودم ... گیج که نمیدونم... بیشتر مبهوتش بودم ... بعد از کلی آدما و دخترا و زنان اونجوری و اسرائیلی و نچسب و وطن فروش به همچنین زنی رسیدن هر کسی را شوکه میکرد! بخاطر همین فقط نگاش میکردم ... حتی قادر به اینکه چه کلمه ای انتخاب کنم نبودم و نمیدونستم چی باید بگم! فقط میفهمیدم که کنارش آرومم و نگاهش مثل نگاه مامانمه! پر از امنیت و آرامش! سوالم یادم رفته بود! اون خانمه گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم... ببخشید شفاهی هست اما با توجه به شرایطی که شما دارین، چاره ای نیست! به من گفتن که بهتون بگم: نقشه نغییری نکرده اما میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگر مدت ها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصی نگرفتیم... چرا که همینم بسته به شرایط شماست و با توجه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسط بقیه زیر ذره بین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون را سوخت کنیم و یا جون شما را در خطر بندازیم!» سر تکون میدادم و داشتم کلماتو از توی دهنش میقاپیدم و میگرفتم! به ساعتش یه نگاه انداخت ... بعدش هم یه نگاه به چهره ماهدخت کرد! ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارید! مطمئن باشید که اون هم چشم از شما برنمیداره! شما خیلی طبیعی کارتون را انجام بدید! دقیقا طبق آموزه های اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامه هایی که ازتون خواستن و توقعاتی که ازتون دارن پیش برید و کلا راحت باشید!» یه لحظه میخواستم حرفشو قطع کنم که نذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده ... اجازه بدید کلامم تموم بشه! ببین دخترم! لطفا ... شما را به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر باشید! یه دختر تحصیل کرده و امروزی و با احساس و با حال و خیلی طبیعی و حتی پر از شیطنت های گذشته و هر چی که قبلا بودید! حتی یه لحظه هم حس و جو امنیتی و پلیس بازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه اما حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!» در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجهم!» @rooyannews
گفت: «جسارت منو ببخشید! بخاطر خودتونه! بذارین این بازی تموم بشه! نه اینکه با حرکت نسنجیده شما خراب بشه! بچه های ما اشتباه نمیکنن! شما فقط مراقب خودتون باشید! نه چیزایی که به شما ارتباطی نداره!» با اینکه با لحنش آروم میشدم اما با کلماتش میترسیدم، فقط تونستم بگم: «چشم!» آروم بهم گفت: «روشن به دیدار امام مهدی! موقع خدافظی ماست! امری ندارین؟!» یهو شوکه شده بودم که باید از پیشم بره! گفتم: «نه .. ینی نمیدونم! حالا چی میشه؟ برم ترکیه چیکار؟ بقیش؟» گفت: «خودتون میدونید! نمیدونم! اما حدسم اینه که باید به سفرتون ادامه بدید!» گفتم: «ببخشید! میدونم نباید کنجکاوی کنم ... اما چرا وسط سینه های ماهدخت را معاینه کردید؟ چی بود؟ اون جای زخم ...؟» گفت: «عزیز مادر! وقتی میدونی که نباید کنجکاوی کنی، پس کنجکاوی نکن! فراموشش کن و مبادا به سرت بزنه و بهش دقت کنی و باهاش درباره این چیزا حرف بزنی! دقت کن دخترم!» گفتم: «چشم!» گفت: «وقت رفتنه! امیدوارم موفق باشید!» خدافظی کردیم و اون خانمه رفت! اون رفت ... در حالی که من شده بودم جمع اضداد! سوالام زیادتر شده بود اما نباید بهش فکر میکردم! میترسیدم اما نباید میترسیدم! حرف داشتم اما باید وانمود میکردم که همه چیز اُکی هست! آدمای جالبین اما ... آرومن اما گوشت تلخ! با لحنشون آرومی و با کلماتشون ترسو! خدا حفظشون کنه! ادامه دارد @rooyannews
🌹🍃🌹🍃🌹 خدایا در دفتر حضور وغیاب ضیافت امشب حضورمان را بپذیر و جایگاهمان را در کلاس بندگی ات در ردیف بهترین ها قرار ده شبتون ماه دوستان مهربان🌹🌹 @rooyannews
♦️با هم دعای فرج را هرصبح برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) می‌خوانیم 🔹با قرائت دعای فرج به این جمع میلیونی بپیوندیم @rooyannews
صبح آمده تا که عشق ابراز کنی لبخند زنان پنجره را باز کنی هر روز تو یک منظره از زیبایی ست با نام 💓خدا💓هفته که آغاز کنی سلام دوستان گرامی صبح تون به خیر و نیکی @rooyannews
🌹دلنوشته زینب سلیمانی به یاد پدر| من به فدای خواهر حسین(ع) ✍ «بابای عزیزتر از جانم چه قدر خوب شد نام مرا زینب گذاشتید. مادرم می‌گفت شما وقت انتخاب اسمم گفتید «بعدها متوجه می‌شید چرا اسم زینب را انتخاب کردم برای دخترم». شهادتتان از درون، خیمه سوزان من بود و‌ تمام وجودم یکی‌یکی از درون می‌سوخت و روی هم فرومی‌ریخت اما وقتی عظمت حضور مردم را دیدم که چه باشکوه و با عزت و با تمام وجود برای‌تان به میدان آمدند، دلم کمی آرام گرفت. همیشه به من می‌گفتید عزت دست خداست و بدانید اگر گمنام‌ترین هم باشید ولی نیت شما یاری مردم باشد، می‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش می‌گیرد. می‌دانم راز آن چهره نورانی‌تان و آن همه عزت و عظمت‌تان فقط در نمازهای نافله و گریه‌های شبانه و گرسنگی در بیابان‌ها و گرمای صحراها و آن همه خطر را به جان خریدن نبود... بلکه شما جان و مال و دنیا و آخرت‌تان را با خداوند متعال، فاطمه زهرا(س) و عمه سادات(س) معامله کردید. آن روز که رسم «کلنا عباسک یا زینب» را نوشتید، این نوشته وِرد زبان همه عالم شد. شما علمدار خیمه خواهر حسین(ع) شدید و من تا آخرین نفس فدایی بانویی می‌شوم که نام مبارکش را بر من نهادید تا حق این نام را ادا کنم». @rooyannews
سپـاس خــدایے ڪـہ مـرا دوسـ♥️ـت دارد درحـالے کــہ از من بـی نیـاز اســت 🌿فــرازے ازدعـاے ابوحمـــزه ثمالۓ 🌙 🤲🏻 @rooyannews
🔺آیا کرونا از دود سیگار افراد مبتلا به سایرین منتقل می‌شود؟ 🔹موسسه تحقیقات دانشکده علوم پزشکی تهران: هنگام مصرف دخانیاتی مانند سیگار و قلیان، تعداد زیادی ذرات معلق در هوا تولید می شود که ممکن است در صورت مبتلا بودن فرد مصرف کننده به کرونا، این ویروس در هوا منتشر و بیماری به اطرافیان منتقل شود 🔹گفته می شود که ویروس کرونا از طریق این قطرات ریز در هوا حدود سه ساعت حالت عفونی خود را حفظ می کند/ ایرنا @rooyannews