🔴#نه 72🔴
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشه. دلم براش میسوخت ... بی حس ... با نفس های شمرده و عمیق ... نمیدونستم باید نگران باشم یا نباشم؟ اما وقتی حالات و بی خیالی مهماندارها ... مخصوصا همون زن افغانستانی را دیدم، یه کم ته دلم قرص تر و استرسم کمتر شد.
منم اومدم چشمامو ببندم و تو همون فکرها بودم که احساس کردم یه نفر اومد و بغل دستم نشست. چون صندلی اون طرفیم خالی بود.
چشممو باز کردم. دیدم همون زن درشت هیکل و در لباس مهمانداری اومده بود و کنارم نشسته بود! یه کم خودمو جمع و جورتر کردم.
اون که تعجب و جمع و جور کردن منو دید، گفت: «راحت باش دخترم!»
گفتم: «راحتم ... میشه بگید اینجا چه خبره؟»
در حالی که راحت به صندلیش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصی نیست ... غصه نخور ... هر خبر هست، بعدا پیش خواهد آمد ... تو باید خیلی محکم و استوار باشی!»
با تعجب پرسیدم: «متوجه منظورتون نمیشم! از چی دارین صحبت میکنید؟!»
گفت: «تا الان نمیدونم در چه شرایطی بودید... لزومی هم نداره من بدونم ... اما اون چیزی که مشخصه اینه که شما اوضاع و احوال پیچیده ای خواهید داشت ... لطفا خودتونو برای شرایط خاص آماده کنید!»
یادم رفته بود که یه آدم 70 – 80 کیلویی سرشو روی شونم گذاشته و بخشی از سنگینی بدنش هم روی من افتاده... با وجد و تعجب بیشتر گفتم: «شما مهماندار نیستید! شما احتمالا باید امنیتی باشید! درسته؟!»
تکیه داده بود و چیزی نمیگفت! یه کم هم چشماش گذاشته بود روی هم!
دوباره پرسیدم: «درسته؟!»
چشماشو آروم باز کرد و یه نفس عمیق کشید و به آرامی گفت:
«یه استاد داشتیم... اهل عراق بود... اولین بار لبنان دیدمش... دخترش هم پیش خودمون بود ... اون وقت من خیلی جوونتر بودم ... یه کم هم خوشکلتر و سرحال تر از الان بودم ... اون خانم به من ... یا بهتره بگم به هممون ... برای بار اول معنی محبت واقعی را چشوند... یادش به خیر ... مثل مادرمون بود ... ولی یه مادر نترس و جسور و بسیار شجاع!
وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد! یه بار میگفت: درست اینه که هر کسی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسی جای دیگری را نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشت سر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه میبودم!
مهم نیست امنیتی هستم یا نه! مهم اینه که در کنارم احساس امنیت کنند! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!»
من واقعا گیج شده بودم ... گیج که نمیدونم... بیشتر مبهوتش بودم ... بعد از کلی آدما و دخترا و زنان اونجوری و اسرائیلی و نچسب و وطن فروش به همچنین زنی رسیدن هر کسی را شوکه میکرد! بخاطر همین فقط نگاش میکردم ... حتی قادر به اینکه چه کلمه ای انتخاب کنم نبودم و نمیدونستم چی باید بگم!
فقط میفهمیدم که کنارش آرومم و نگاهش مثل نگاه مامانمه! پر از امنیت و آرامش!
سوالم یادم رفته بود!
اون خانمه گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم... ببخشید شفاهی هست اما با توجه به شرایطی که شما دارین، چاره ای نیست!
به من گفتن که بهتون بگم: نقشه نغییری نکرده اما میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگر مدت ها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصی نگرفتیم... چرا که همینم بسته به شرایط شماست و با توجه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسط بقیه زیر ذره بین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون را سوخت کنیم و یا جون شما را در خطر بندازیم!»
سر تکون میدادم و داشتم کلماتو از توی دهنش میقاپیدم و میگرفتم!
به ساعتش یه نگاه انداخت ... بعدش هم یه نگاه به چهره ماهدخت کرد!
ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارید! مطمئن باشید که اون هم چشم از شما برنمیداره! شما خیلی طبیعی کارتون را انجام بدید! دقیقا طبق آموزه های اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامه هایی که ازتون خواستن و توقعاتی که ازتون دارن پیش برید و کلا راحت باشید!»
یه لحظه میخواستم حرفشو قطع کنم که نذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده ... اجازه بدید کلامم تموم بشه! ببین دخترم! لطفا ... شما را به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر باشید! یه دختر تحصیل کرده و امروزی و با احساس و با حال و خیلی طبیعی و حتی پر از شیطنت های گذشته و هر چی که قبلا بودید! حتی یه لحظه هم حس و جو امنیتی و پلیس بازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه اما حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!»
در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجهم!»
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🔴🔴 داستان «نه!» 🔴
#نه 73
تلآویو - آنکارا در فاصله 894 کیلومتری از یکدیگر قرار دارند که مدت تخمینی پرواز میان آنها تقریبا یک ساعت و هفده دقیقه است.
اون روز بخاطر شرایط جوی و آب و هوایی یه کم بیشتر طول کشید. اما پرواز نسبتا خوبی بود ... پر از خاطره و سوال و ...
در حال کاهش ارتفاع و تکون های عادی و گاهی اوقات نسبتا شدیدی بودیم که ماهدخت هم تکون خورد. وقتی متوجه شدم، یکی دو بار آروم صداش کردم: «ماهدخت! بیدار شدی؟»
جوابم داد و فهمیدم که بهتره! گفت: «آره ... خییییلی خسته بودم. اصلا نفهمیدم چی شد!»
بعد شروع کرد خودشو مرتب کردن و سر و وضع خودمون را درست کردیم.
بالاخره هواپیما نشست و ما هم حرکت کردیم که از هواپیما خارج یشیم.
لحظه ای که میخوایم از هواپیما خارج بشیم، معمولا خدمه پرواز و ... دم درب خروجی می ایستن و با مردم خدافظی میکنن.
لحظه خارج شدن، قبل از پله های هواپیما، همون زن افغانستانی را که دقایقی با هم حرف زده بودیم را در کنار دیگر خدمه دیدم که داره از مردم خدافظی میکنه. دوس داشتم یه لحظه روبروش بایستم و باهاش خدافظی کنم و دست بدیم و حتی بوسش کنم!
ولی از ته چهره بسیار جدی و چشمای دقیقش ترسیدم و جرات نکردم حتی بیشتر بهش توجه کنم! من حتی اسمشو نمیدونستم و نمیتونستم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه ....
بگذریم!
همه مسافرا داشتن میرفتن که ما در فرودگاه یه نفر را دیدیم که ما را به سمت اتاقی در قسمت بی نام و نشانی از فرودگاه هدایت کرد. پرده را کشیدند و دو تا زن و مرد وارد اونجا شدند.
با ماهدخت شروع به صحبت کردند. مشخص بود که دارن از ماهدخت سوالاتی میپرسن و اونم داره جوابشون میده. بعدش از ما خواستند که کاملا برهنه بشیم!
من که خیلی جا خورده بودم، اولش مقاومت کردم. اما ماخدهت رو به من کرد و در حالی که پشتش به اونا بود، به من خیلی آروم و یواش گفت: «سمن چاره ای نیست! هر کاری گفتن باید انجام بدیم. وگرنه همین جا همه چیز تموم میشه و معلوم نیست چه بر سر ما بیارن. با خودت کنار بیا لطفا ... چیزی نیست ... همش دو سه دقیقه است... یه چک عمومی میکنن و چون با یکی دو تا دستگاه حرارتی و فوق حساس چک میکنند، زود تموم میشه و میتونیم بریم.»
اومدم کلامش قطع کنم : «اما ماهدخت ....»
ماهدخت فورا گفت: «سمن اما نداره ... ازت خواهش میکنم ... دو سه دقیقه لخت شو تا از این معرکه هم بزنیم بیرون! باشه؟»
یه نگاه به ماهدخت کردم ... یه نگاه هم به آدمای پشت سرش!
و سکوت و اخم.....
ماهدخت آروم دستاشو آورد بالا و در حالی که با چشماش داشت التماس چشمام میکرد، خیلی آروم شروع به باز کردن دکمه هام کرد ...
دو سه تا را که باز کرد، دستشو گرفتم و گفتم: «لازم نکرده ... خودم اینکارو میکنم!»
روبرو هم ایستاده بودیم اما کنار هم ایستادیم و اون دو نفر هم، هر کدوم یه دستگاه به اندازه کف دست از کیفشون آوردند بیرون و از موها تا انگشتای پاهامون را چک کردند!
بعدش رفتن بیرون و ما هم شروع کردیم لباسامون را پوشیدیم.
وقتی داشتیم توی اون اتاق دو در دو لباسامون را میپوشیدیم، چشمم ناخودآگاه به محلی افتاد که اون بانو توی هواپیما داشت روی بدن ماهدخت چک میکرد! اما ... فورا چشمامو دزدیدم تا متوجه نشه!
آماده که شدیم، دو نفر دیگه اومدن داخل! دو تا مرد ترک! با لباس های معمولی و غیر حساس!
ما را به بیرون راهنمایی کردن و وارد سالن فرودگاه شدیم و از اونجا هم سوار یه ماشین و حرکت کردیم.
وقتی داشتیم میرفتیم، من خیلی ناراحت بودم و سکوت عجیبی توی ماشین حکمفرما بود. تا اینکه ماهدخت آروم سر گذاشت روی شونه هام و گفت: «میشه ناراحت نباشی؟ چیزی نشده که!»
من هیچی نگفتم!
ادامه داد و گفت: «سمن منم بدم اومده ... نه اینکه خوشم بیاد جلوی هر کس و ناکسی لخت بشم. بلکه از این ناراحت تر شدم که ما مهمان ویژه اونا هستیم و علی القاعده نباید ما را با اون وضعیت چک کنن!»
بازم چیزی نگفتم!
گفت: «الان چیکار کنم که حرف بزنی؟ چیکار کنم که بخندی؟ بخدا تقصیر من نیست! اینا آداب معاشرت با خانمای محترم و محقق موسسه زنان را بلد نیستن!»
گفتم: «بسه ماهدخت! کافیه! ینی تو نمیدونی خوشم نمیاد کسی به بدنم نگاه کنه و دست بزنه؟ ینی بعد از اون همه مدت هنوز نمیدونی که روی بعضی چیزا خیلی حساسم!»
@rooyannews
#نه 74
دو سه شب شب را در هتل نسبتا مجللی در حومه آنکارا گذروندیم. نکته ای که خیلی نظرمو جلب کرد، حضور کارکنان ایرانی و افغانستانی و پاکستانی در اون هتل بود! خیلی نیاز به دقت نبود. چون خیلی واضح و آشکار بود و همه در کنار هم کار میکردند. اونقدر زیاد و هر کسی هم به کار خودش مشغول بود که فکر نکنم هیچ ترک و یا مردم بومی اون منطقه در اون هتل شاغل باشند!
اون شب بعد از اینکه شام مفصلی خوردیم و در مراسم شبانه رقص و آواز اونجا هم ساعتی نشستیم، برگشتیم به اتاقمون و چون خیلی خسته بودیم، گرفتیم تخت خوابیدیم.
در طول اون چند روزی که آنکارا بودیم، در کیلومتر 12 جاده غربی حومه آنکارا موسسه ای بود که بیشتر رفت و آمدهای ما به اون موسسه انجام میشد. اون موسسه وابسته به یکی از دانشگاه های معروف و مطرح آمریکا به نام «دانشگاه بیلکنت» بود.
اولش که وارد شدیم، یه بورشور به ما دادند که دانشگاه بیلکنت را به خوبی معرفی میکرد. نوشته بود که:
(دانشگاه بیلکنت اولین دانشگاه خصوصی ترکیه می باشد. ٣ کمپ اصلی این دانشگاه مابین دانشگاه خاورمیانه و حاجت تپه در ١٢ کیلومتری آنکارا و در مساحتی بالغ بر٥٠٠٠ متر مربع تاسیس گردیده است.
با وجود جدیدالتاسیس بودن، این دانشگاه موفق به اخذ درجات علمی و تحقیقاتی فراوانی در سطح بین المللی گردیده است. در سال ٢٠٠٩ طبق رده بندی موسسه تحقیقاتی تی اچ ای اس، دانشگاه بیلکنت رده ٣٦٠ جهانی و ١٦٣ دانشگاه های اروپایی را به خود اختصاص داد. همچنین این دانشگاه در سال ٢٠١٠ موفق به صعود به رتبه ١١٢ جهانی و ٣٢ اروپایی و نخست ترکیه گردید.
این دانشگاه از زمان تاسیس خود موفق به بازگرداندن تعداد کثیری از دانشگاهیان مقیم سایر کشورها شده است، حدود یک سوم دانشگاهیان شاغل در این دانشگاه ترک های مقیم در ٤٣ کشور مختلف بوده اند که به کشور خود بازگشته و در این دانشگاه مشغول به کار شده اند. همچنین با ایجاد کلاس های آنلاین هزاران دانشجوی مشغول به تحصیل در این دانشگاه از استادان سایر دانشگاه های جهان بهره مند می گردند. به عنوان مثال دروسی در سالن کنفرانس نیویورک با حضور مجازی اساتید برتر ساکن در نیویورک برگزار می گردد.)
اما موسسه ای که ما را به اونجا میبردن و میاوردن، جای بسیار جالبتر و جذابتر از دانشگاه بیلکنت بود! تقریبا تمامشون به زبان فارسی حرف میزدند. دختران و زنان و مردان و پسران جذاب و بسیار مودب که مثل خانوادت باهات حرف میزدند. سیستم اون موسسه خیلی بسته بود و نتونستم چندان آماری ازش دربیارم. بعلاوه اینکه خیلی میترسیدم و اصلا به طور کل، کنجکاوی های بیهودم را کنار گذاشته بودم.
فقط یه چیزی یادمه. یادمه که سربرگ دو تا از نامه هاشون و یکی از سایت هایی که باید وارد میشدیم و واسه خودمون اکانت میساختیم نوشته بود: «ایرام!»
یه شب که شام خورده بودیم، صحبتی با ماهدخت داشتیم که نظر منو بیشتر درباره «ایرام» جلب کرد!
اون شب به ماهدخت گفتم: «برنامه چیه؟ قراره چیکار کنیم؟ تا کی اینجاییم؟»
ماهدخت گفت: «خیلی طول نمیکشه! تقریبا تمومه! بهت سخت میگذره؟»
گفتم: «نه! اما خب تکلیفمو بدونم بهتره! از اینکه منتهی الیه و تاریخ یه چیزی تو دستم نباشه احساس خوبی ندارم.»
گفت: «نه ... نگران نباش! فکر کنم دو روز دیگه کارای ایرام تموم بشه و بریم!»
گفتم: «راستی گفتی ایرام! ینی چی؟ مخفف چیه؟ کلاساشون خوب بودا اما چرا اینجاییم؟»
ماهدخت حرفایی زد که بعدا فهمیدم به درد نیروهای امنیتی داخلی و بین المللی ایران و افغانستان خیلی خورده و بسیار واسشون مهمه! چون چندان دقیق یادم نیست که چیا گفت، منقطع و پراکنده عرض میکنم:
(توجه: مطالب زیر درباره ایرام، توسط تحقیقات اینجانب تکمیل شده و تماما بیانات سمن نیست!)
اولیش این که: از کودتای گولنیستها عده ای از دانشگاهیان ترکیه از جمله چند کارشناس ایران که همواره به کشور رفت و آمد می کردند به اتهام گولنیست بودن، با محدودیت هایی مواجه شده و به کلی از صحنه رسانه ای کنار گذاشته شده اند. در اثر این خلاء دولت ترکیه اقدام به تاسیس مرکزی به نام ایرام کرد. وظیفه این نهاد حمایت تئوریک از تمام سیاست های خاورمیانه ای ترکیه از جمله در سوریه و عراق، سیاه پردازی از ایران و ارائه تحلیلها یا گزارش هایی مطابق با منافع دولت ترکیه در رسانه های این کشور است.
دومیش این که: ایرام در شاخه های مختلف فرهنگی و تحلیل مطالبی در حمایت از گروهک های تروریست و بنیادگرا در افغانستان و بلوچستان و آذربایجان منتشر کرده و حتی با انتشار تصویر پرچم خیالی «کشور قشقایی» در مرکز ایران، تمایل خود را برای نابودی حکومت ایران نشان داده است.
@rooyannews
#نه 75
در طول اون چند روز که ترکیه بودیم، علاوه بر دیدن از جاهای خاص و تفریحی و عبادی ترکیه، بیشتر ارتباطات ما با موسسه مربوط به «جنبش نوین زنان» ترکیه بود.
این موسسه که حسابی داره در خاورمیانه کار میکنه و حتی زنان و دختران زیادی از ایران و افغانستان را جذب کرده، دوره های 48 ساعته فن سخنوری و سحر جمعیت را برای افرادی برگزار میکنه که یا از اسرائیل معرفی شده باشن و یا خود موسسه تشخیص بده که اونا باید این آموزش را ببینند! به خاطر همین هر کسی اجازه نداشت در اون دوره شرکت کنه!
ما که مستقیما از خود اسرائیل معرفی شده بودیم تونستیم در دوره 48 ساعتش شرکت کنیم. یه استاد داشتیم که سه چهار ساعت با اون بودیم. صحبتش را اینجوری شروع کرد:
« اسمم طاهره است ... اسممو دوس دارم اما یه چیز اعتباریه و خودم در انتخابش نقش نداشتم. پس اجازه میخوام که از چیز و چیزایی بیشتر حرف بزنم که خودم در انتخابش سهم دارم و براش زحمت کشیدم!
امروز میخوام از دو کلمه صحبت کنم:
یکیش چیزیه که اگر من و تو به عنوان یه زن به بقیه نشونش بدیم، بدون شک متهم به بی پروایی و حتی لابالی گری میشیم که بهش میگن: «نشاط»
و یکی هم چیزیه که نباید بروزش بدیم ... فقط و فقط به این علت که ممکنه جلب توجه کنه و وقتی من و تو را از بیرون اونجوری میبینن، دوسمون داشته باشن! که اونم اسمش هست: «هیجان»
کسی نمیگه این دو تا کلمه واسه من و تو حرامه و یا خوب نیست! ولی میشه از نگاهای چپ چپ مردها و بقیه زن های از جنس خودمون، فهمید که دارن درباره ما چی فکر میکنن و حتی ممکنه من و تو را تا مرز فاحشگی و بی حیایی بدونن!
امروز در این کلاس جمع شدیم تا درباره به کار گیری این دو عنصر، ینی نشاط و هیجان در سخنرانی ها و جلساتمون صحبت کنیم. فکر نمیکنم موضوع خسته کننده ای باشه. به خاطر همین لطفا اجازه میخوام در مرحله اول، با یه آهنگ بسیار خاطره انگیز از «نانسی عجرم» به نام «عینی علیک» یه تکون به خودمون بدیم و رقصی و آوازی و ... هان؟ موافقین دخترا؟»
همه تا اینو شنیدن، یه جیغ و هورا کشیدن و با این کارشون، پیشنهاد طاهره را تایید کردند!
صندلی ها دوره و به صورت جمعی و دایره ای چیده شده بود ... به خاطر همین خیلی راحت، همه برای رقص ریختن وسط و لباس های اضافی را کندن و...........
( عینی علیک انا عینی علیک
چشمام دنبال توئه
بحین لیک انا بحین لیک
من به تو عشق میورزم
هیمانة یانا امانة علیک ریحنی ماتسبنیش کده
من عاشقتم به من رحم کن و مایه آرامشم باش و اینجوری رهام نکن)
🔻 ماهدخت همینجور که داشت میرقصید به طرفم اومد ... در حالی که بهم نگاه میکردیم و میخندیدیم، دست همو گرفتیم... دوباره مثل توی هواپیما شده بود ... تب داشت و بدنش داغ شده بود!!
(مالی بدوب انا مالی بدوب
چی به سرم اومده که اینجوری دارم میسوزم
وانا یدوب کده وانا یدوب
اینجوری من تو تب عشق میسوزم
حالا من لحظة فی لحظة دوب و الحب یعمل کل ده
تو یه چشم بهم زدن وجودم آتیش گرفت و عشق با همه اینکار و میکنه
جرالی ده اللی جرالی لیه
چرا این بلا به سرم اومد
هو انت تطلع منین یابیه
تو یه هو از کجا پیدات شد
شوقک حصلی وصلنی ایه)
🔻 آروم تو گوشش گفتم: چته دختر؟ چرا دوباره تب کردی؟ حالت خوب نیست؟
(دلتنگی تو این بلا رو سرم اورده
وده باینله ده اللی اسمه بیه
اینا از طرف کسی سرم اومد که حتی اسمشم نمیدونم
الحب صیاد القلوب یاماما دوب قلبی دوب
عشق دل ها رو شکار میکنه وای مامان دلم آتیش گرفت)
🔻 گفت: نمیدونم! خودم احساس تب نمیکنم ... فقط یه کم سرم گیجه! مشکلی نیست ... خودت ناراحت نکن عزیزم!
(وبالامارة مش عارفة نوم
با وجود اینا من نمیتونم بخوابم
ولا انا عارفة کم و لاانا فاهمة لیه
نمیدونم چقدر و نمفهمم اصلا چرا اینجوری شدم
شایفة الحیاة متزوقة
زندگی به چشمم یه طعم دیگه پیدا کرده
مزاجی حلوة مروقة
همه چیز در نظرم شیرین شده
معقول من اول لقاء
با عقل جور در نمیاد ولی از همون نگاه اول
حاسة انا عرفاک من السنین
احساس کردم سال هاست میشناسمت
استنی علی مهلک یاعم
بیا با ما باش عمو !!
هو انت ایه معندکش دم
تو اصلا احساس نداری
قبل ماتمشی من المکان انا عایزة اقولک کلمتین
قبل از اینکه بری میخوام تو کلمه حرف حساب باهات بزنم....)
بعد از یه ربع بیست دقیقه قر و فر، نشستیم و طاهره شروع به صحبت کرد ... از شیوه های هیجان و نشاط در سخنرانی گفت و چیزی حدود 15 یا 16 روش عملی و جذاب را تشریح کرد! یادگیری و انتقالش خیلی راحت بود و حتی نیاز به نوشتن و جمله برداری نبود. حتی با خودم میگفتم چرا قبلا دنبالش نبودم و چیزی از اون روش ها نمیدونستم!
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 76
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حداکثر تا چهار پنج ساعت دیگه به وطنم برمیگردم و به زودی میتونم خانوادمو ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریم بگیره که جلوی خودمو گرفتم.
تا نشستیم و کمرندمون را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده! سر خودمم یه کم گیج بود ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود!
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با یه کم بی حالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشه ها اما هروقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و سینم تیر میکشه!»
تا گفت سینم تیر میکشه، یاد مسائل پرواز قبلیمون افتادم!
خیلی عادی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه ... اما سینت چرا؟ کجای سینت تیر میکشه؟!»
چشمم به دستاش بود ... آروم آورد بالا و نقطه ای از سینش نشون داد و گفت: «اینجا ! دقیقا اینجا ... حتی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقا دستشو گذاشت همون جا ... بین قفسه سینش ... که اون خانمه آروم دست کشید و چک کرد!!
منم دستمو بردم و گذاشتم روی دستش!
گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره ... جای خاصی نیست ... یه کم زیر گردنمه!»
دست کشیدم ... یه کم دقیق تر نگاش کردم ... داشتم جای غیر طبیعی بودن بخش کوچکی از پوست اون منطقه را زیر انگشتام حس میکردم! جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاص و قدیمی بوده باشه!
همینطور که آروم دست میکشیدم گفتم: «آخی ... عزیزم ... چند وقته اینجوری هستی؟»
گفت: «نمیدونم ... خیلی وقته ... گاهی وقتا حتی نمیذاره نفس بکشم ... یادمه اون شب ... که تو زندان بودیم ... یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان افتاد روی من و منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم اومد ... همه صحنه ها از جلوی چشمام رد شد ...
گفتم: «آره آره ... خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه ... چون یکی از زانوهاش را گذاشته بود همینجا و داشت قفسه سینم را میشکست!»
گفتم: «ینی قبل از اون مشکل تنفسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
یه کم فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم ... نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعد از اون حمله وحشیانه اونشب، جا به جا شده باشه!»
با تعجب گفتم: «ینی چی مثلا؟ استخونات؟»
یه نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم ... هیچی!»
پروازمون شروع شد ...
رفتیم آسمون ...
من چشمامو بستم ... خسته بودم ... مقاومتی نکردم ... راحت خوابیدم!
وسطای خواب بودنم، هست یهو آدم سرشو جا به جا میکنه و یه لحظه چشمش اطرافشو میبینه ... دقیقا همونجوری شدم!
حالا خوب گوش بدید که چی شد!!
دو ثانیه چشمام دید که توی دستای ماهدخت چیزی هست و داره آروم باهاش ور میره!
بعدش فورا چشمام بسته شد ... اما مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چیه که دستشه!
حریف مغزم نشدم ... که یهو صدای بسیار آروم ماهدخت شنیدم که گفت: «سمن بیداری؟»
هیچی نگفتم ... مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! ... نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بخاطر همین یکی دو بار که پرسید و منم چیزی نگفتم ... دیگه شک نکرد و ساکت شد!
یه کم نبضم رفته بود بالا ... همش فکر میکردم تا چشمم یه کم باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که داره با چشماش، شدیدا زل زده بهم و سکوت الانش هم ترفندشه که مچ منو بگیره!
بخاطر همین ترسیدم که اون لحظه چشممو باز کنم!
یکی دو دقیقه صبر کردم ... وای لحظات هیجان انگیزی بود ... میخواستم مچشو بگیرم ... میخواستم بهش بفهمونم که میدونم نمیتونه به عشقش فکر نکنه و میدونم که باهاش در ارتباطه!
باید تنفسمو کنترل میکردم که با اینکه هیجانم بالاست، اما صدای خور خور خوابیدن همیشگیم بده!
مژه هام جوری بلنده که وقتی میخوابم، مثل اینه که مژه هام در هم تنیده شده و میخوای از بین یه صحرای علف زار، از زیر تاریکی خاک، همشو بزنی کنار و به نور خورشید برسی!
خیلی آروم ... ینی خیلی خیلی آروم ... مژه ها را یه کم اینور اونور کردم تا یه کوچولو نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبره؟!
وای از اون لحظه ! وای از هیجانش! وای از چیزایی که دیدم و خوندم!
دیدم یه گوشی خاص ... که بعدا فهمیدم مدل اپل آیفون فوق حساس ... گذاشته وسط پاهاش ... روی صندلیش و داره آروم با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکنه!
اون گوشیو هیچوقت دستش ندیده بودم! من که ادعام میشد از جیک و پوکش خبر داشتم و حتی دو سه بار که نبودش، تمام چیزاشو چک کرده بودم! اما تا اون لحظه به اون گوشی نرسیده بودم!
معلوم بود که داره چت میکنه!
وای داشت قلبم میومد تو حلقم!
نمیدونین اون لحظه چه گذشت بر من!
@rooyannews
#نه 77
همچنان بی حرکت و خواب، اما از لا به لای مژه هام داشتم دید میزدم. قبل از اینکه گوشیشو خاموش کنه، فورا زل زدم به قسمت بالای اون صفحه ببینم اسم اون مخاطب کیه؟ که فقط دیدم نوشته: «دسترسی اول» ! دیگه چیزی متوجه نشدم و گوشیش خاموش کرد و ........... مخفیش کرد!
من اینقدر تو نقش و حسم فرو رفته بودم که به عادت همیشگی که در خواب داشتم، آب دهانم حرکت کرده بود و از لا به لای لبهام داشت میریخت روی لباس ماهدخت!
ماهدخت هم متوجه شد و بدون اینکه مثلا منو بیدار کنه و یا ناراحت شده باشه، فورا با اون دستش یه دسمال کاغذی درآورد و گوشه لباسش و گوشه لب و چونه منو تمیز کرد.
اما من همچنان مثلا خوااااااااب خواااااااب بودم و فقط لحظه ای که داشت لبمو تمیز میکرد، یه کم حالت چهره و لبمو عوض کردم!
یه همچین جونوری هستم من!
بگذریم!
اما حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یه دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگه میدونستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارن ما را میپایند و حواسشون حسابی به ما هست! و همین، قدری بیشتر منو نگران تر میکرد! اونم منی که وقتی میفهمیدم یه نفر یا یه پسری داره بهم دقت میکنه، میشدم خنگول خانم! و حسابی دست و پامو گم میکردم!
تا اینکه موقع پذیرایی شد.
اصلا نمیتونم این صحنه ها را نگم. چرا که تازه داشت گوشی میومد دستم که کجام و وسط چه معرکه ای گیر کردم. تازه ماهدخت به اون مخاطبش گفته بود که وسط یه مشت گرگ گیر کرده! دیگه من چی باید میگفتم که حتی نمیدونستم چه خبره و کیا دور و برمون هستن و چی در انتظارمونه!
همین که وسط آدمای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشون مشغولن و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل اون طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشه که بتونین حتی تصورش کنین! حالا منم هر چقدر بتونم قشنگ شرحش بدم و دقیق تعریف کنم.
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیره که مثلا من بیدار شدم و متوجه شدم. یه خمیازه ... یه قد ... مالوندن چشما ... و دیدن پذیرایی مفصل و ...
هنوز دو سه ساعت دیگه فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلا چشم رو هم نذاشتی! یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده! سینت تیر نمیکشه؟»
گفت: «نه ... بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اول عمرم روی این ادبیات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حساس بودم و میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکردم میومد جلوی چشمام و ضربان قلبم میرفت بالا !
گفتم: «آره ... اصلا وایسا ببینم ! مگه تا حالا ....»
جملمو قطع کرد و گفت: «نه ... نه ... تا حالا دروغ ازت نشنیدم ... هر چند دختر مرموزی هستی ... مثل خودم ... اما نه ... دروغ تا حالا ازت نشنیدم ... شایدم گفتی اما من خبر ندارم!»
گفتم: «خیییلی بد جنسی! خب حالا ... بگو!»
گفت: «اصلا ولش کن ... مهم نیست!»
گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم!»
گفت: «چرا تو اینقدر راحت با همه چیز کنار میایی؟ خیلی برام عجیبه! بهت تجاوز شد ... دیگه دختر نیستی ... کتکت زدند در حد مرگ! ... انفرادی کشیدیم ... جا به جا شدیم ... اسرائیل رفتیم ... کلی پستی و بلندی گذروندیم ... دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم ... اما تو حتی برنگشتی پشت سرت هم نگاه نکردی! با اینکه هر کس جای تو بود، تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میوفتاد کنج لجن خونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راحت با همه چیز کنار میایی؟»
خب سوالی بود که اصلا انتظارش نداشتم! سوالش دقیقا مثل سوال بازجوهایی بود که عمری با متهمشون زندگی کردند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبون متهم بیرون بکشند!
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم! و اون هم ... منتظر جوابش!
تا اینکه ... یه نقشه ای به کلم زد ...
گفتم: «مگه تو توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه غذاب و ناراحتی در درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چه میگذره؟»
گفت: «خب بگو برام!»
گفتم: «تو اینقدر سرت گرم موسسه و کلاسها و دوستای ایرانیت و بقیه بود که حتی نفهمیدی من چه شبها با گریه خوابیدم! حتی یه بار نشد بیایی کتابخونه دنبالم! حتی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون اما با صورت تمیز میام خونه؟ از بس گریه میکردم و پیاده میومدم که گریه هام تموم بشه!»
گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی بهم نزدیک بودیم!»
@rooyannews
#نه 78
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلی خیلی بهت زده و در عین حال خوشحال بودم. خوشحالی از اون مدلها که آدم نمیدونه باید بشینه و زار زار اشک بریزه یا قهقهه بزنه و یه دل سیر بخنده؟!
ناخودآگاه وقتی از پله های هواپیما خارج شدم، زانوهام شل شد و احساس بی حالی کردم. میدونستم که از هیجان زیاده. دستمو به زانوهام گرفتم. نتونستم همونم تحمل کنم و به زمین خوردم!
همه داشتن نگام میکردن! نمیدونستن که چمه؟ کس ینمیتونست بفهمه از گور نجات پیدا کردن و به جهنم رفتن و از جهنم فرار کردن و به اروپا و اسرائیل رفتن، و الان هم وسط کابل بودن، ینی چی و چه حس متضادی در آدم به وجود میاره!
کسی نمیتونه بفهمه که واسه یه دختر پاک دامن، که گنده ترین خلافش برق لب و خط چشم، اونم واسه چند تا کلاس و مهمونی بود، چه حسی داره که بزننش و ببرنش و دفنش کنن و دختریش را ازش بگیرن و با یه مشت موش آزمایشگاهی بدبخت جنین خور مظلوم زندگی کنه و آخر سر سر از جاهایی در بیاره که یه عمر براشون آرزوی مرگ میکرده و ...
و از همه بدتر ؛ الان حتی به شعارهای قبلیش هم یه ذره تردید کرده و ... خلاصه داره داغون میشه و مشخص نیست تا کی ترکش های این مدت سیاه زندگیش بتونه تحمل کنه و افکارش آزارش نده!
همه داشتن نگاه میکردن و کسی نمیدونست چم شده و چطوری بهتر میشم؟
ماهدخت کلی قربونم شد و فورا منو به سالن انتظار منتقل کردن و یه کم آب و آب میوه و ... شکلات واسه فشارم نیفته و اینا ... تا اینکه تونستم سر پا بایستم.
نمیدونم توی اون لحظات و سرگیجه ای که داشتم، چطوری و چه کسی انداخت توی دلم؟ اما تمام حرکات و رفت و آمدهای ماهدخت را زیر سر داشتم و یه حسی بهم میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارن به حرکات ما دقت میکنند!
به خاطر همین، حتی وقتی که حالم بهتر شده بود و مادخت میخواست عرق و خستگیش را برطرف کنه و یه آبی به صورتش بزنه، پشت سرش رفتم و نذاشتم از جلوی چشمام تکون بخوره!
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، اومد مثل بچه آدم نشست کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه و چند کلمه ای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بخاطر همین فشارم افتاد!»
اولش چند لحظه ای سکوت کرده بود و به زمین زل زده بود... بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «دقیقا درد من هم یه چیزی تو همین مایه هاست! منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حس سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، اما خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خانوادته؟!»
یه نگاه دسپاچه ای بهم کرد و بعدش فورا گفت: «آره حالا ... گیر نده تو این موقعیت!»
گفتم: «برنامت چیه؟ اصلا پاشو بریم خونه ما یا هتل یا حالا هر جا که تو بگی، یه کم استراحت کنیم و تفریح و این چیزا ... بعدش هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم!»
اولش هیچی نگفت! اما بعدش گفت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیتم نکن! ضمنا اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم! پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذره بینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره ماموریت هایی داری و کلی کار داری! منم همینطور! پس بذار اول یه جایی بریم ... نه اصلا چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما ... چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم!
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدم، اول زنگ زدم خونمون. چون یادمه که آخرین روزا که پیش خانوادم بودم، بابام میخواست اسباب کشی کنه! بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برامون توضیح نمیداد، گاهی اوقات خونه و محل و حتی گاهی شهرمون را عوض میکرد!
زنگ زدم خونمون. خوشبختانه تونستم شماره جدیدمون را پیدا و با خانوادم ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم!»
از این حرف مادرم خیلی تعجب کردم. چاره ای نبود. صبر کردم!
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام و یا بابام بگیره!»
ساکت شد اما معلوم بود که شاخکاش حساس شده!
زنگ زدن و آدرس را دادن!
حرکت کردیم ... چیزی تقریبا تو مایه های دو ساعت تو راه بودیم.
نکته خیلی جالب و حساسی که رخ داد این بود که ماهدخت همون گوشی را از .................. آورد بیرون و شروع به عکس برداری و تهیه فیلم و مثلا گزارش و سلفی از مسیرمون و راه کرد!
من که تعجب کرده بودم، بهش گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک؟»
فقط خندید و گفت: «چیزی نیست ... هدیه است ...»
فورا گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟»
بازم خندید و هیچی نگفت!
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 79
ما را از هم جدا کردند. منو به یه اطاق بردند و ماهدخت هم به یه اطاق! خیلی یه جوری بود. دلم میخواست هر چه زودتر با بابام و خانوادم حرف بزنم. اما نمیشد...
دو تا مرد اومدن نشستن روبروم. یه میز بود و دو تا صندلی اون طرف و یه صندلی هم این طرف!
شروع کردند و سوال ازم پرسیدند. چیزی حدود چهار ساعت ... شاید هم از چهار ساعت بیشتر ازم سوال پرسیدند... از همه چی ازم پرسیدند... اصلا بذارین اقرار کنم که هسته اولیه رمانی که دارین میخونین، همون سی چهل صفحه ای بود که در طول اون چهار پنج ساعت نوشتم...
از وقتی منو دزدیدند تا وقتی که حالم در فرودگاه کابل بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد! ینی دقیقا تا همین جای داستان که در 78 قسمت با آب و تاب و تحقیقات بیشترش براتون تعریف کردم!
⛔️ لطفا یه لحظه استپ!!
از اینجای داستان تا آخرش، با محدودیت منابع و معذوریت های خاص خودمون مواجح هستیم و نمیتونم مثل اون 78 قسمت، با جزئیاتش بیان کنم. دقیقا مثل بقیه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرت خواهی کردم. با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم. اما اینجا معذوریت ها و محدودیت هامون بیشتره. چرا که متاسفانه پیش بینی میشه که ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصا مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحولات بزرگ و دردآور میان مدت شود. لذا به خاطر پاره ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.⛔️
بگذریم...
خلاصه حسابی منو تکوندند و همه چیز ازم پرسیدند و علاوه بر چیزایی که خودشون مینوشتند، منم باید همه حرفام را مینوشتم و امضا میکردم.
بعدا که با ماهدخت حرف زدم، میگفت: «پیش بینی چنین وضعی را میکردم. فقط تعجب کردم که چرا توی فرودگاه سراغمون نیومدند و ما را برای استنطاق و شرح ماوقع نبردند!»
شب اول قرار شد اونجا بمونیم. برامون توضیح دادند که این کارها لازمه و کاملا قانونی هست و به محض تایید و انطباق، در اختیار خودمون قرار میگیریم و میتونیم بریم.
حتی اجازه ندادند که اون شب همدیگه را ببینیم. جدا بودیم و همه چیزمون جدا بررسی شد. اما چندان نگران نبودم. چون بالاخره در وطن خودم بودم و میدونستم روالش همینه و کسی بهم تعرض و بی احترامی نمیکنه!
دقیقا فردای اون روز ... حوالی غروب بود که درب اطاقم باز شد. خانمی منو به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعدش وارد یه راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یه اطاق معطلم کردند.
هست یه وقتایی نمیدونی چه خبره و قراره چه بشه، اما دلت داره میتپه ها ... منتظر یه اتفاق خاص هستی و میدونی که هر چی باشه بد نیست و خیره ان شاءالله!
دقیقا همون حالی بودم.
تا اینکه وارد اون اطاق شدم ... دیدم یه مرد عینکی و جوون ... کمتر از چهل ساله ... سبزه ... ایرانی ... بدون لباس نظامی ... با محاسنی نسبتا پر پشت ... یه طرف نشسته و روبروش هم یه روحانی که معلوم بود پیرمرده و پشتش به من بود!
تا دیدند من وارد شدم، ابتدا اون آقای جوون بلند شد و سلام کرد ...
بعدش هم ...
وای خدای من ... به خدا الان داره گریم میگیره که یادم اومد ...
دیدم اون روحانی پیرمرد، بابام ... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم ... بابایی که با گم شدن دخترش، یه عالمه حرف و حدیث مردم پشت سرش بود و داشت تحمل میکرد ... جلوم پاشد و گفت: «سمن! عزیزدلم!»
به گریه افتادم ... حالم بد شد ... تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربون هم رفتیم ... از خونه و مامان ازش پرسیدم ... از اونجا و دردام واسش گفتم: «بابا دخترت را زدند ... بردند ... آزار دادند ... کشتن ... زندانی کردند ... اما تو نبودی ...»
بابام هیچی نمیگفت و فقط نوازشم میکرد ... بغض داشت ... اما تا اون موقع گریش را نشون ما نداده بود ... یه شخصیت عجیبی داشت ... به حرفام گوش میداد و قربونم میشد و واسم حرف میزد...
نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که اون مرد جوون ایرانی، به من و بابام دقیق نگاه میکرد و ازمون چشم بر نمیداشت... حتی یادمه که یه جوری نشسته بود که قشنگ و واضح، همه چیزو ببینه و حتی به حرکت دستهای من روی صورت و سینه بابام هم دقت میکرد!
اما هیچی نمیگفت ... تا اینکه دید یه کم آرومتر شدم... به بابام اشاره کرد و بابام بهم گفت: «دخترم! این آقا سوالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه... چون معمولا کاراش را خیلی زود به نتیجه و سرانجام میرسونه و میشناسمش ... حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده ... جوابشو بده .. هر چی که هست ... هر چی که میخواد ... جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم...
@rooyannews
#نه 80
یه کم خودمو مرتب کردم و نشستم روی صندلی روبروش!
اون مرده هم به صندلیش تکیه داده بود ... هر سه نفرمون ساکت بودیم ... تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدید من بیرون باشم ... اگه مزاحمم ...»
اون مرده هیچ جوابی نداد ... اما خداشاهده هر لحظه داشت قیافش ترسناک تر و جدی تر میشد ... تا اینکه که همینجوری که به من نگاه میکرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیت میشید میتونید تشریف ببرید ... چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم!»
بابای بیچاره من ... واقعا موند چی بگه و چیکار کنه ... خب هر کس باشه توی اون شرایط، نمیدونه چیکار کنه!
بابام هیچی نگفت و نشست!
اون آقاهه گفت: «سمن لطفا کف هر دو دستت را بذار روی این میز ...»
با ترس و لرز گذاشتم...
گفت: «کف دستت رو به طرف سقف باشه!»
همین کارو کردم! دستم با فاصله ... رو به سقف بود... که دستشو برد کنار کمربندش و یه چاقوی بزرگ نظامی درآورد و وسط دستام گذاشت!! ینی دقیقا وسط دو تا کف دستم!
من که داشت چشمام از کاسه میزد بیرون ... بابام هم قشنگ یه تکون خورد و حسابی تعجب کرد! اما هیچ کدوممون چیزی نگفتیم!
به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایید! شرم حضور دارم! خیلی طول نمیکشه ... بفرمایید تا خبرتون کنم!»
بابای بیچارم یه نگاه به من کرد ... یه نگاه به اون مردک ... یه نگاه به چاقوی گنده گاوکشی ... از سر جاش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و رفت بیرون!
من یه اون زل زده بودم و اون به چاقوش!
هر لحظه گفتم الانه که سرمو ببره و بذاره روی سینم! از بس ترسیده بودم ..... ببخشید اما نزدیک بود خودمو خراب کنم ...
گفت: «سه تا سوال دارم ... سه تا کلمه میخوام ... بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت را قسم میده و دعا میکنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون!»
در حالی که لبام داشت میلرزید گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «وقتی کسی میگه بفرمایید، خیلی نمیتونم رو حرفش حساب کنم!»
گفتم: «چشم!»
گفت: «سوال اول: وقتی بهت تجاوز شد ... اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»
با تعجب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»
گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»
گفتم: «آره»
گفت: «رنگی بود یا سفید؟»
با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم میومد و گریم گرفته بود!
سکوت کرد ... بعدش گفت: «سوال دوم! زیر تیغ جراحی هم رفتی؟»
گفتم: «نمیدونم!»
گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچه های ترکیه گفتن بدن تو نداشته! میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه!»
با تعجب و خشم گفتم: «ینی اونا که توی ترکیه ما را لخت کردند از شما بودند؟!»
فورا دست راستشو زد به دسته چاقو ... جوری که ترسیدم و از سر جام پریدم بالا ... گفت: «تا خانم محترم هستی، جواب منو بده!»
با لرز گفتم: «نه من ندارم ... اما فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه!»
گفت: «سوال سوم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادند یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟»
گفتم: «نه ... کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم! ببخشید میشه دستمو بردارم ... داره فکم میلرزه و بدنم سوزن سوزنی میشه!»
گفت: «نه ... برندار... قبلا هم اینجوری میشدی؟»
همینطور که داشتم میلرزیدم گفتم: «چجوری؟ نه ... نمیدونم ... بذارین دستمو بردارم!»
گفت: «باشه ... بردار ...»
دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته! متوجه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت خودمو بمالونم و بخارونم و ...
همینطور که داشت چاقوشو کنار کمرش میبست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن! به زندگیت برس! برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس!»
گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟»
گفت: «تلاش کن هوشمندانه تر زندگی کنی! از ماهدخت چشم برندار ... تا خودمون بهت بگیم ... دوره درمانت را کامل و جامع سپری کن! باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره! تو خونه کنجکاو نباش و سوالای زیادی از بابات نکن! همونی باش که اسرائیل بهت گفته : یه دختر فمنیسم و چپ گرا ...»
گفتم: «شما که همه چی میدونین! فقط میتونم یه سوال هم من ازتون بپرسم؟»
با همون جدیتش گفت: «میشنوم!»
گفتم: «یه پیرمرد ایرانی ... ببخشید ... دو نفر بودند ... اونجا در بند و اسارتن ...»
چشماشو بست و مثل وقتی یه چیز دردناک یادت میاد، سرش را به صندلی تکیه داد! وسط اون خلجان ذهنی که با این سوالم براش پیش اومده بود گفت: «مرخصید!»
فهمیدم که نباید دیگه سوالمو تکرار کنم ... گفتم: «فقط یه سوال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدید! حداقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز داشته باشه!»
چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود!
@rooyannews
#نه 81
وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یه گوشه ایستاده روبروی محوطه اونجا و اره به دوردست نگاه میکنه و مشخص بود که حسابی نگرانه.
وقتی اومدم بیرون، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتی از لا به لای موهام هم عرق داشت میریخت. خیلی بهم فشار اومده بود. هیچ وقت علت برخورد اون مرده را نفهمیدم. ولی شوک بزرگی واسه من محسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم تو بغلش! محکم بغلش کردم ... در گوشم آروم گفت: «دیگه تموم شد ... برگشتی پیش بابات ... دیگه باید از روی جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن ...»
همینطور که سرم روی سینم بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجه لباس سیاهش شدم! نگاه به چهره بابام کردم و گفتم: «بابا ... چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمومنین که جونم فداش: خداوند را فرشته اى است كه هر روز فرياد ميكند: بزائيد براى مردن، و جمع كنيد براى از بين رفتن، و بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت ... من خودم و بقیه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم که : مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبديلًا ... عزیزم! داداشت ... سوریه ... حلب ...»
دنیا روی سرم خراب شد ... من با داداشم که اسم جهادیش ابوحامد بود، فقط 10 ماه از من بزرگتر بود و خیلی بهم وابسته بودیم ... حتی وقتی میخواست زن بگیره، خودم براش انتخاب کردم و همه چیزو ردیف کردم و اونا فقط رفتن راحت زندگی کردند! از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا که داشت همه چیز دوباره براش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه را پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه گفتم: «حتی از بدنش هم نگذشتند؟!»
گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده ... فکر کردم خبر داری!»
گفتم: «نه ... چجوری باید میفهمیدم؟»
پیرمرد بیچاره با آه و ناله گفت: «چون مُثله کردن (تیکه تیکه کردن) و سوزوندنش را فیلم گرفتن و قطعه ها و خاکستر بدن بچم را به همه دنیا نشون دادن!»
شروع کردم به جیغ کشدن ... پیش چشمام داشت سیاهی میرفت ... آخه سخته ... داداش باهوش و قد بلند و عینکی و خوشکل و ورزشکار و فرمانده اطلاعاتی داشته باشی و حالا حتی قبرش هم نداشته باشی ... چه برسه به بدنش و لباس و وسایلش که بو کنی و ببوسی و یه چشمات بکشیش!
حالم بد شد ... سخته ... داغ برادر سخته ... اون از داداش اولیم که هنوزم میگن زیر شکنجه است و گاهی داعش فیلم جدید ازش منتشر میکنه ... اینم از دومی که دستشون به زندش نرسیده بوده ... وگرنه فرماندهان اطلاعاتی را به این راحتی خلاص نمیکنن و نمیکشن!
اینم از من! که حتی خجالت میکشم فکرش کنم که چه بلاها سرم آوردند ... چه برسه که بخوام به بابای پیرمرد مظلوم جیگر خونم بگم!
شاید حدود نیم ساعت حالم خیلی بود که بابام کم کم آرومم کرد و یه کم تونستم خودمو کنترل کنم!
مخصوصا اینکه نمیخواستم جلوی ماهدخت گریه کنم و از خودم ضعف نشون بدم!
بالاخره بچه هزاره ... مظلوم مقتدر است!
بگذریم...
ایستاده بودیم منتظر ماهدخت! تا اینکه حدودا یه ساعت بعد از من، پیداش شد. در حالی که حال نداشت و به شدت ضعف داشت. بهش آب و دو سه تا شکلات دادیم تا وقتی میرسیم خونه، فشارش نیفته!
تا خونمون حدود بیست دقیقه بیشتر راه نبود. چون در نزدیکی اون منطقه نظامی، ینی دقیقا پشت اون منطقه، منازل سازمانی بود که در میان انبوهی از درختان و در دامنه دو تا تپه بزرگ قرار داشت.
تو راه همش تو فکر داداشام بودم.
تا به خودم اومدم، دیدم ماهدخت داره با بابام حرف میزنه: «حاج آقا سمن از شما خیلی تعریف میکنه! به شما خیلی وابسته است. خوشحالم که بعد از مدت ها همدیگه را میبینین!»
بابام که اونم معلوم بود دل و دماغ قبلا را نداره، فقط یک کلمه گفت: «تشکر!»
ماهدخت هم دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد و نشست و به بیرون نگام میکرد.
@ rooyannews
#نه 82
وقتی اول شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمون را نگه داشتن و پیادمون کردند و ازمون کارت شناسایی و تردد خواستن! با اینکه پدرمون را میشناختن اما بازم کار خودشونو انجام دادن!
من اونجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادن و بعدا هم فهمدیم که با سفارش نامه و تاکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده، میزان دسترسی خوبی بهش دادند!
وقتی داشتیم کارت و وسایلمون را به اون سه چهار نفر مامور نشون میدادیم، توجهمون به طرف خودروی سوخته و سیاهی که نزدیکی اونجا افتاده بود و بخشی از دیوار تخریب شده ای افتاد که در حال تعمیرش بودند!
بابام بعدا بهمون گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار نفر زن و بچه را به خاک و خون کشیده!
فکر کنین بعد از مدت ها برگشتین خونه! اونم خونه ای که مثلا قراره امن تر از بقیه جاهایی باشه که تا حالا اونجاها زندگی کردی! اینم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری و انفجار و کشتن مردم و ..... !
سوار شدیم و رفتیم داخل!
اینجاهاشو خلاصه بگم ... چون نکات مهمش همینایی بود که گفتم!
رسیدیم خونه و دیدار با مادر و خواهرام و استقبال گرم و محبتشون یه طرف!
از طرف دیگه هم پرچمای سیاه و عکس داداش خوشکلم و تسلیت مقامات ارشد و...
هیچ وقت فکرش نمیکردم در موقعیتی برسم خونمون که ندونم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
تا اینکه ......
خوابم نمیبرد ... تمام وجودم خشم و نفرت بود ... همش داداشم جلوی چشمام میومد و حجم فراقش در باورم اصلا نمیگنجید! مخصوصا با توصیفاتی که بابام از وحشی بازی های داعشی ها درباره داداشام تعریف کرده بود!
من بیدار بودم و به سقف خونه زل زده بودم و دندونامو به هم فشار میدادم و از درون داغون بودم. دلم میخواست یکی را با دستای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشم! از اونایی هستم که معمولا خشمشون را توی خیالشون تجسم میکنن اما چندان جرات ابراز ندارن!
دیدم ماهدخت هم دراز کشیده اما صورتش روشنه! فهمیدم که زیر پتوش گوشیش روشنه و داره با گوشیش ور میره!
دوس داشتم بفهمم که چه خبره و داره به کی پیام میده! با اینکه منطقه خونه ما شبکه نداشت و تا همین حالا هم نداره و اصلا شبکه داشتن جرم محسوب میشه!
❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
اما چیزی که سمن دوس داشت بفهمه ولی نه ماهدخت از گوشیش جدا میشد و نه امکان هک کردن رمز گوشیش برای سمن وجود داشت، توسط واحد سیار جنگال مستقر در اون شهرک، که شاخه ای از گردان شهید مالامیری (از شهدای روحانی تیپ فاطمیون) بودند کشف و ضبط شد:
ساعت 23:33 نوشت: «وضعیت DFT در موقعیت RR»
رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیت جانی و اطلاعاتی است. موقعیت جغرافیاییم معلوم هست و طبق پیش بینی عمل شد.»
ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. »
ینی: «کسی هم شناسایی شد؟»
نوشت: «+ ! »
ینی: «فکر کنم لااقل یکیشون را شناسایی کردم!»
گفتن: «؟»
ینی: «کدومشون؟»
نوشت: « ! מחמד»
ینی: «فکر کنم : محمد » !!
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 #نه 83 🌴
در طول اون یکی دو روز اول، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. تو کارای خونه به مادرم و خواهرام کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلی ما گرفته تا حتی آشپزی و شست و شو و ... همه کار میکرد.
مادرم کم کم داشت باهاش دوست میشد. ینی ظاهرش اینو نشون میداد. بابام که کلا خیلی اهل بها دادن و توجه همینجوری به کسی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدونم سومین روز بود یا چهارمین روز... صبح زودتر از همیشه از خواب پاشدم ... اون روز، روز خاصی بود... شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز ... رفتم دست و صورتمو شستم و قدم قدم به طرف آشپزخونه نزدیک شدم... شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتن با هم صحبت میکردند ...
چند لحظه همون جا فال گوش ایستاده بودم...
مادرم داشت از بچه هاش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم اما چون خیلی برام مهم نبود ازش حرف و سوالی هم مطرح نمیکردم!
مادرم داشت از همون داداشم که قم مدفون هست واسه ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود ... از وقتی اون رفت، حاج آقا هم شکسته شد و روز به روز پیر و پیرتر میشد. چون تقریبا از نظر سنی، با پسر بزرگم هم سن و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»
ماهدخت با تعجب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاج آقا بود که قبلا در جنگ شوروی بوده و .... حالا دیگه اوناش را نمیدونم! ولی یه شب کل خانواده را قتل عام کردند. پدر عماد ... مادرش ... دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم ... اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود توی سر حاج آقا ... مربوط میشه به کلی وقت قبل از اینکه طالبان بخواد افغانستان را به گند بکشه! حاج آقا یه روز با عماد برگشت خونه ... عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت ... اما من که شیری نداشتم ...»
ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟»
مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاج آقا از عراق به افغانستان اومده بودند و قرار بود سه شب هم خونه ما باشند!»
نمیدونم چرا ماهدخت فورا گفت: «عراقیا هم آخوند بودند؟»
مامانم گفت: «یادم نیست ... نه ... نمیدونم چیکاره بودند!»
مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدند، برای حاج آقا دو تا ظرف ... شاید دو سه لیتر میشد ... آب فرات آورده بودند ... یادم نیست اما بعدش حاج آقا میگفت که ظاهرا از منطقه سرداب عباسیه (حرم حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیه) آورده بودند ... یکیشون که بعدها در ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما آب از اونجا بیارن!
حاج آقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعا بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد را سیر کنیم ... خیلی آروم و صبور بود ... همین که گریه نمیکرد بیشتر دل ما را میسوزوند ... خلاصه حاج آقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شب و یه بار هم روز، یه قند متبرک مجلس روضه مینداختیم توی اون آب و حل میکردیم و به عماد میدادیم.»
صدای بغض مامانم را میتونستم بشنوم ... چون منم دیگه داشت گریم میگرفت وقتی مامانم داشت اینا را واسه ماهدخت میگفت!
مامان ادامه داد: «دقیقا تا چهل شب ... ینی کل اون چهل شبانه روز، عماد اونجوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینه هام شیر آورد ... من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینه هام را وقف عماد کردم ... جالبه که وقتی عماد مدت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینه ای که مال خودش بود میخورد.»
@rooyannews
🌴 #نه 84 🌴
ماهدخت گفت: «اینا را دارین جدی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله ... اما آره ... دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت گفت: « نه ... نه ... منظورم این نبود که دروغ میگین ... چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد، بیشتر مرید حاج آقا شد ... حاج آقا هم دوستانی داشت که عماد را دوس داشتن ... همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدند!»
ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواد جواب بده ... گفت: «آره تقریبا ... شهید شد ... »
ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای سمن هم از نیروهای اطلاعاتی بودند! درسته؟»
مامان ساده لوح و دل پاک و پاکیزه من جواب داد: «خب الگوی همشون عماد بود!»
ماهدخت که مثلا احساسی شده بود، سوال خیلی بدی پرسید! من پاشدم که فورا وارد آشپزخونه بشم تا حرفشون را قطع کنم ... ماهدخت پرسید: «آفرین ... الگوی عماد کی بود؟!»
من که فورا وارد آشپزخونه شده بودم بلند سلام کردم که مثلا حواس مامان را پرت کنم و به من توجه کنه و جواب ماهدخت نده!
چشمای مامانم به من افتاد ...
اما چشمای ماهدخت به لبای مامانم بود ...
من رفتم طرفشون که مثلا مامانم بیشتر توجه کنه و حواسش پرت بشه!
ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!»
شروع به سر و صدای الکی کردم : مامان چقدر اینجا کثیفه ... وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااااااااام!
شد آنچه نباید میشد !!
مامانم وسط لباش باز شد و در جواب سوال و دقت ماهدخت یه کلمه را نباید میگفت، گفت: «حاج آقا !»
وااااااااااااای !
همه تلاش و حرص خوردنم به هدر رفت!
گاهی یه درد دل ساده ... یا یه کلمه آشنا ... میتونه سرنوشت زندگی و مرگ و نقشه و طرح خیلی ها را عوض کنه!
❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
از یه طرف دیگه:
بچه ها به الگوریتمی از ارتباط ماهدخت با کسانی رسیدند که اطلاعاتش را در اختیار اونا میگذاشت. البته لازم به تذکره که این الگوریتم، حدود نه روز، ینی سه تا سه روز اتفاق میفتاد!
حالا چرا سه تا سه روز؟ چون ماهدخت از الگوریتم زمانی 72 ساعته با ترکیب علائم و زبان عبری استفاده میکرد. کشف این الگوریتم و رمز گشایی اون، توسط بچه ها به این راحتی ها نبود. ضمن اینکه تمام این مسائل فوق حرفه ای برای اولین بار بود که توسط بچه ها در خاک افغانستان رخ میداد و طبیعتا مشکلات خاص خوشو به همراه داشت.
بگذریم ...
دومین تماسی که ماهدخت در اون شهرک از طریق ماهواره با خارج برقرار کرده بود، بسیار کوتاه و بدین گونه بود:
-؟
ینی چه خبر؟
-// מחמד - -
ینی محمد با این خانواده در ارتباط نیست و دسترسی به اون به این راحتی نیست.
(اجازه بدید برای اینکه خسته نشید، پیام ها را به صورت رمزگشایی شده تقدیم کنم:)
- برنامت چیه حالا؟
-به دسترسی بیشتری نیاز دارم. اجازه بدید به روش خودم عمل کنم و محدودیتی نداشته باشم.
-باشه ... مشکلی نیست ... به کسی یا چیزی نیاز داری؟
-نه! نمیدونم ... اول باید شرایط را بسنجم!
-برنامه کلی از ماست. بقیش با خودته!
@ rooyannews
🌴 #نه 85 🌴
اخلاق ماهدخت زمین تا آسمون عوض شده بود. خیلی خودمونی و عالی برخورد میکرد. مخصوصا اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعت ها با مادرم حرف میزد.
حتی یادمه یه روز دیگه وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستن و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزا ازش پرسیده بودند و تازه یادش اومده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت!
ماهدخت یک هنز داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: اون بلد بود با آدمایی که غم های بزرگی را تو دلشون دارن و معمولا نمیخندند، ارتباط بگیره و باهاشون دوست بشه! مثل اون موقع که تازه وارد اون زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد و بدبختی و تنهایی بودم! و حالا هم مامانم که در حال تحمل غم از دست دادن عماد و ابوحامد و اسارت سلمان بود!
تا اینکه چهار پنج روز گذشت...
یه روز ماهدخت در حال تهیه لیستی بود! ازش پرسیدم: «اینا چیه؟ چیکار داری میکنی؟»
گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم! باید برم واسه تهیه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»
گفتم: «خوبه ... راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلا تو از من به اینجا آشناتری!»
گفتم: «مگه به آشنایی هست! حالا نمیخوام بحث کنم ... لطفا راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم! بنظرت چی بگم؟»
گفت: «اینطور جلسات، معمولا جلسات آشنایی و تبادل آراء هست! خیلی شیک و حتی داخل سفارت بدون حجاب باش! آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن و بیشتر روی موهات کار کن! مثل ایرانیا خودتو بزک دوزک نکن! چون اگه بزک دوزک کنی، دیگه بهت گوش نمیدن و بیشتر بهت نگات میکنن! تو بیشتر نیاز داری که بهت گوش بدن نه اینکه به پستی و بلندی بدنت چشم بدوزن!»
گفتم: «درباره تبادل و آشنایی بگو برام! ینی چیکار کنم دقیقا؟»
گفت: «تو خیلی صادقانه و طبیعی هر تخصص و مطالعه ای داری بهشون بگو! اما یه چیزی یادت باشه! تا چیزی ازت نپرسیدن، الکی افشای شخصیت نکن! مثل ایرانیا نباش که تا بهت گفتن (دیگه چه خبر؟) شروع کنی و نشه کنترلت کرد!»
خندم گرفته بود ... گفتم: «باشه ... راستی تو چیکار میکنی؟»
گفت: «بذار اول حرفم تموم بشه: ازشون قرار ملاقات با سفیر را بگیر و همون روز این دیدار را رسانه ای کن! بعدا بهت میگم چرا و چه به دردت میخوره؟»
میدونستم که رسانه های جمعی توسط لابی های پاکستانی اداره میشه! به خاطر همین دست و پنجه نرم کردن با اونا مشکل بود!
پرسیدم: «چطوری باهاشون لابی کنم؟! یه کم مشکل نیست!»
گفت: «تو که تنها نیستی! یه سیستم قدرتمند پشتت هست که اونا کارشون را بلدند و میدونن کم کم وقتشه که تو را رسانه ای کنن! تو فقط دیدارهای خوبی داشته باش!»
یه کم به فکر رفته بودم ... گفتم: «وقتی اینجوری میگی (دیدار خوب) نمیدونم دقیقا منظورت چیه؟»
گفت: «خودتت کشفش کن! قلق خودتو پیدا کن! قلق بقیه پیدا کن! اینا با تجربه و دنیا دیده شدن گیرت میاد. فقط لطفا از جنسیتت خرج نکن! نذار بشی رفیق خلوتشون! اونا خوب بلدند چطوری دخترا و زن ها را بازی بدهند! تو هم بلد باش! راهش اینه که همه روابط و قرار ملاقات ها و مسائل را خیلی رسمی پیگیری کن! ینی همه چیز باید علنی باشه. تو آدم بازی در خلوت نیستی!»
@ rooyannews
🌴 #نه 86 🌴
رفتم سراغ سفارت ترکیه در کابل!
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید اما ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم!»
بعد از یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلم، چایی خوردیم و میوه و .... بعدش هم دوباره صحبت ها را شروع کردیم!
گفت: «شما خیلی از بقیه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارید. موقعیت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زن های ملت خودتون را ارتقا بدید و در اونا انگیزه های بهتری ایجاد کنین!»
گفتم: «بله ... منم آرزوم همینه ... اما روی کمک پدرم اصلا نمیتونم حساب کنم!»
گفت: «اشکال نداره ... بالاخره آخوندهای سنتی که هنوز متاثر از حوزه های قم نیستند، همین که در برابر فعالیت های اجتماعی و فکری و تحول خواهانه فرزندانشون مخالفت نکن ... همین که فقط سکوت کنن ... خودش بیشترین و بالاترین کمک هست! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست!»
گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست ... زن در خونه ما خیلی قرب و عزت داره! ما معمولا در کارای همدیگه دخالتی نداریم ... اما اگه قرار باشه وارد عرصه های اجتماعی با تفاوت های خاص خودم بشم، اون وقت نمیدونم چه اتفاقی بیفته! بگذریم ... بنظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
گفت: «ما در حال تاسیس یک دانشگاه در کابل هستیم. این دانشگاه که مستقیما از وزارت علوم ترکیه تامین و هدایت میشه، مخصوص زنان هست و از ابتکارات رولا غنی که از بانوان تراز اول کشور خودتون هست فعالت خودش را دنبال میکنه.»
خیلی خوشحال شدم که بازم وارد فضاهای علمی میشم ... گفتم: «خیلی عالیه! میشه بگید چه رشته هایی را دنبال میکنه؟»
گفت: «وقتی مکانش در تپه مرجان باشه و شما و بانو عارفه پیکار و سه چهار نفر از دیگر زنان موثر و روشنفکر اینجا به تدریس و تربیت دانشجوش مشغول باشید، قطعا در دو رشته بیشترین فعالیتش را دنبال خواهد کرد: اولیش در رشته مطالعات بانوان با استفاده از متون اسناد بین المللی مثل سلسله اسناد 20 (منظورش 2020 و 2030 و 2040 و...) و دومیش هم مطالعات ژنتیکی بانوان با رویکرد متون معرفی شده از بانک ژنتیک جهانی!»
خوب بود! هر دو رشته را کار کرده بودم و میدونستم که اگه تیم را قوی بچینیم، میتونیم از پسش بربیاییم!
با این جملات، دیدار اونروزمون تموم شد: «خیلی دقت کنید! فعلا وارد هیچ عرصه سیاسی نشید! شما حداقل تا دو سال، به شان استادی و علمی گذشتتون برگردید. بعدش برای فعالیت های اجتماعیتون فرصت بسیار است و برنامه خاص خودشو میخواد! جسارت هنوز مجردید؟»
گفتم: «بله!»
گفت: «امیدوارم به این نتیجه رسیده باشید که ازدواج خیلی دست و پا گیر هست و ....... دیگه لازم به توضیحش که نیست؟»
گفتم: «نه! مچکرم! میدونم!»
❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
بچه ها تونستن از طریق یه نرم افزار خاص، به دفترچه یادداشت ماهدخت پی ببرند و هکش کنند. اون دفترچه فقط دو تا سوال را در حال تحلیل و بررسی بود:
اولیش اینکه : کجاست؟
دومیش اینکه : به چی حساسه؟
در ارتباطی که اون شب از ماهدخت رمزگشایی کردیم به این مطلب رسیدیم: «اینجا خبری نیست و ظاهرا با اینا در ارتباط نیست ... میخوام برم پیداش کنم ...»
ادامه دارد...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 #نه 87 🌴
من حسابی سرگرم راه اندازی دانشگاهی بودم و یه پام دانشگاه بود و یه پام به نهاد های مختلف! اعم از سفارت ترکیه و وزارت علوم و فرمانداری و دفتر ریاست جمهوری و ...
تا اینکه کارای تاسیس دانشگاه در نهاد ریاست جمهوری گره خورد و لازم بود که از شخص وزیر علوم اجازه نهایی را بگیریم. هر کاری میکردیم نمیشد و حتی به جایی رسید که وزیر علوم ما را به دیدار نپذیرفت!
خب این مسئله کمی نبود. از یه طرف میدیدم که تعدادی از وزرا که درس خوانده ترکیه بودند با تاسیس این دانشگاه موافق بودند و حتی سخنگوی دولت هم تا حدودی اعلام نیمه رسمی کرده بود! اما کار یهو گره بدی خورد!
حالا اینا را که در طول پنج شش خط گفتم، مال حدود دو هفته است. در طول اون دو هفته که از خواب و خوراک افتاده بودیم و از یه طرف دیگه هم باید برای سال جدید تحصیلی کارهای مربوط به تجهیز و جذب اولیه انجام میدادیم.
بعد از اون دو هفته، یه روز ماهدخت از خواب بیدارم کرد و گفت که گوشیت دو سه بار زنگ خورده و فکر کنم از جای مهمی باشه و کار مهمی دارند!
فورا چشمامو مالوندم و یه کم صدامو صاف کردم و گفتم: «الو!»
گفت: «سلام! روز بخیر!»
فهمیدم که از سفارت ترکیه است. فورا خودمو یه کم جمع و جور تر کردم و گفتم: «سلام. روز شما هم بخیر! بفرمایید!»
گفت: «لازمه که با جناب سفیر دیداری داشته باشید!»
گفتم: «فرصتشون را اعلام کنید تا خودمو برسونم!»
ساعت 11 قرار گذاشتیم و رفتم جلسه!
برای بار دوم بود که سفیر را میدیدم. خیلی آدم جنتلمن و امروزی به نظر میومد. نشستیم و گفتگوی ما شروع شد. چون گفتگوی کوتاه اما خیلی مهم بود، تقریبا همش را تقدیم میکنم:
من: «خوشحالم که شما را میبینم. باعث افتخار بنده است.»
سفیر: «مرسوم نیست که سفیر و مقامات سیاسی در مناسبات علمی و تاسیس مراکز غیر سیاسی قدم بردارند و ورود کنند! اما با توجه به اهمیت این مسئله، وزیر علوم از بنده خواستند که ورود کنم و حل و فصلش کنیم.»
با تعجب گفتم: «وزیر علوم از شما خواستند؟! ما تمام مشکلاتمون از ایشون هست و اونجا کار گره خورده! لابد از شما خواستند که ما را منصرف کنین! همینطوره؟»
لبخندی زد و گفت: «نه ... اینطور نیست! اگر اینقدر عزم کابل مبنی بر تاسیس دانشگاه ما در اینجا سرد و کم بود که بخواد با عدم پذیرش یک وزیر و یا یک وکیل اینجا همه چیز برفنا بره، ما خودمون را سنگ روی یخ نمیکردیم!»
با تعجب بیشتر گفتم: «حق با شماست! خب الان پس مشکل کجاست؟ من اصلا متوجه پیچیدگی های عالم سیاست نمیشم!»
دوباره لبخند زد و گفت: «همه جا کاسه از آش داغ تر وجود داره! آدمایی که میشینن دور کاسه و میشن همه رنگ و لعاب و مزه اون کاغذ پر از حبوبات و آب و نمک و بقیه ادویه جات!»
من فقط سکوت کرده بودم ببینم چی میشه آخرش!
ادامه داد: «دو سه روز دیگه صبر کنین! نهایتا سه روز دیگه! بعد خودشون با شما تماس خواهند گرفت! فقط لطفا در طول این دو سه روز، سر ساعات مشخصی به اونجا رفت و آمد کنید تا فکر نکنن بیخیال شدید! اینو به بقیه دوستانتون هم بگید تا رعایت کنند! بقیش درس میشه!»
منِ از همه بی خبر! فقط گفتم چشم و مثل بچه آدم خدافظی کردم و رفتم!
'@rooyannews
🌴 #نه 88 🌴
من و بقیه همکارام وظیفمون این بود که هر روز بریم و پیگیر مجوز نهایی بشیم و تقاضای ملاقات با وزیر و اصرار مبنی بر تایید کمسیون های مختلف و این حرفها !
تا اینکه در یکی از کمسیون ها بحث از تایید متون آموزشی شد. گفتند: «باید مورد تایید هیئت کارشناسی ناظر بر متون قرار بگیره و هنوز جواب استعلاماتش نیومده!»
گفتیم: «ما که خیلی وقته متون را با فایل های آموزشیش ارسال کردیم و اصلا روندش این نیست و دانشگاه با مدرک و ژورنال بین المللی بر طبق ضوابط بین المللیش باید پیش بره و چندان ربطی به ساز و کار داخلی کشورها نداره!»
گفتند: «اینجا یک کشور اسلامی هست و ساز و کار خودش را داره و لازم نیست هر چه غرب و ترکیه گفت تدریس بشه!»
گفتم: «اولا داری به یه بچه آخوند درس غرب ستیزی میدی؟ ما خودمون از راه غرب ستیزی روزگار میگذروندیم و حتی نون میخوردیم!»
بانو پیکار گفت: «سمن بذار دنبالشو من بگم: ثانیا همچین میگه سرزمین و حکومت اسلامی که هر کس ندونه فکر میکنه چه خبره؟ خوبه حالا خودمم جزوی از بدنه همین حکومتم و میدونم چه خبره ها ! ببینید! بذارید راحتتون کنم! حکومت اسلامی اینجا که شما از روی دفتر رژیم اسلامی ایران مشق و کپی پیستش کردین، حتی اطلاع نداره که خود ایرانم داره یه جاهایی با معیارهای جامعه جهانی راه میاد و مدام بیل مقاومتشو توی حلق این و اون نمیکنه!»
رییس کمسیون یه کم عصبانی شد و گفت: «مراقب حرف زدنتون باشید خانم! منظورتون چیه؟»
پیکار ادامه داد: «مورد که فراوونه! منظور منم که واضحه! اما بذار همینی که در پرونده نوشتین را عرض کنم! شما به یکی از بندهاش اشاره کردین که متون آموزشی جنسی و ارتقاء دانش جنسی باید طبق اسناد داخلی و بالادستی خودمون باشه! خب ایران هم دقیقا وقتی دولتش به سند 2030 رسید و داشت امضا میکرد، یهو یه عده مثل شما ریختن وسط و همین حرفها را زدند! یه شانتاژ خبری شش ماهه رخ داد و آخرش هم شد همینی که الان در اکثر مراکز آموزشیشون داره به عناوین مختلف دیگه، گفتمان سازی میشه و حتی دوره های ضمن خدمتش هم راه افتاده!
حالا دو حالت داره: یا باید بگیم مخالفین این طرح دیگه پیگیری نکردند و دستگاه اجراییشون هم دید سر و صداها خوابیده، اونم با خیالت راحت و چراغ خاموش ادامه داد! یا نه! باید بگیم کلا همه کوتاه اومدند و دیدند مخالفت با اسناد بین المللی فایده ای نداره و ملت میخواد و خلاصه کنترلش و اینکه جلوی چشم خودش اجرا بشه را بر نارضایتی عمومی ترجیح داد!
حالا هرکدومش که بگیریم، بالاخره نتیجه شد همینی که الان دارین میبینین! اسطوره و اُلگوتون در امر مقدس حکومت داری و اجرایی هم کوتاه اومد و دولتش داره با خیال راحت حتی همایش و اتاق فکرش هم تشکیل میده!»
رییس کمسیون چیزی نداشت که بگه! فقط سرشو انداخته بود پایین و مثلا با کاغذاش ور میرفت! سکوت خاصی هم بر جلسه حکمفرما بود!
تا اینکه یهو در باز شد و رییس دفترش کاغذی را براش آورد و در گوشش هم یه پچ پچ کرد و رفت!
رییس کمسیون حسابی تا کاغذ را دید به هم ریخت و از سر جاش بلند شد و جلسه را در کمال تعجب رها کرد و دبنال سرش هم سه چهار نفر دیگه با حالت ناراحتی از اطاق خارج شدند!!
جلسه به هم ریخت!
من و بقیه دوستام هاج و واج به این طرف و اون طرف نگاه میکردیم!
نمیدونستیم چه خبره؟
تا اینکه شنیدیم معاون وزیر علوم که تمام پاراف های «عدم رسیدگی» و «فاقد اعتبار» و «عدم تایید» را پایین نامه ها و پرونده آموزشی و متون ما داده بود و اساسا با تشکیل اون دانشگاه مخالف بود بر اثر سانحه تصادف از دنیا رفت و رانندش هم متواری شد!!
@rooyannews
🌴 #نه 89 🌴
از اون روز به بعد، ینی از بعد از مرگ اون معاون وزیر، کارها روی ریل مناسب خودش قرار گرفت و با مشکل جدی روبرو نشدیم. علتش را ما بعدها فهمیدیم. وقتی اولین جلسه را با جانشین جدید گرفتیم و قرار شد دیگه به جمع بندی برسیم، فهمیدیدم که جانشینش یکی از اشخاص چپ گرا و توصیه شده ی سفارت ترکیه شده!
کار ما را همین چپی ها خیلی راحت تر پیش میبردند تا کسانی مثل اون جانشین وزیر قبلی! به خاطر همین، فصل جدید تاسیس دانشگاه و دانشکده و سرازیر شدن متون آموزشی با استانداردهای جهانی، و نه اصلاح شده توسط قوانین خودمون به افغانستان شروع شد.
خیلی حیفم میاد که مجبورم بسیاری از مسائل را که در جریان شناسی مابعد الطالبان، مخصوصا با روی کار آمدن وزرای سفارشی سفارات مختلف در افغانستان صحبت کنم اما میترسم از موضوع اصلی داستان فاصله بگیریم.
خب ... این از تایید نهایی تاسیس دانشگاه ... مشکل متون هم که حل شد الحمدلله! چون بدون هیچ مشکل خاصی، هم تونستیم متون آبدیت شده موسسه مطالعاتی که خودمون در اونجا درس خونده بودیم را با آرم و مهر انگلستان و ترکیه وارد کنیم و هم تونستیم واحدهای درسی بر اساس موضوع و حساسیت و حجم مورد نیازش تعیین کنیم.
فقط ما مونده بودیم و جذب دانشجوی مونث!
خب شاید این اولین رویارویی بود که من و بقیه تحصیل کرده هایی که دور هم جمع شده بودیم، با ملت خودمون ... ینی با کف جامعمون ... با موضوع تحصیل زنان در رشته های خاص و نوظهور، قرار بود پیش بیاد!
جامعه افغانستان نمیتونست به این راحتی بپذیره که زن ها و دخترها اولا به تحصیل در این سطوح رو بیارن! ثانیا این رشته های خاص که خودش حکایت خودشو داشت!
نمیدونستیم برای جذب چطوری و از کجا باید شروع کنیم؟!
کلید معمای بسیاری از مشکلات این تیپی برای ما، ماهدخت بود. قرار شد ماهدخت برامون از موسسه مطالعات زنان استعلام کنه و نتیجش را بهمون بگه! چون سفارت ترکیه در این زمینه ماموریتی نداشت و با وجود اینکه دانشگاه تازه تاسیس، مال خودشون بود، اما بدون اجازه اسرائیل در این زمینه ها آب هم نمیخوردند.
ماهدخت همون روز بهمون اطلاع داد که ظرف 48 ساعت آینده شخصی متخصص جهت ارائه راهکار و روش های جذب و تبلیغ جهت جذب دانشجو به افغانستان خواهد اومد و دوره ای در 72 ساعت برای ما خواهد گذاشت!
ینی به همین سرعت ... شاید حتی تندتر از سرعت نور، شخصی از انگلستان برای آموزش ما اومد. زنی با حدود 70 سال سن ... بسیار جدی ... مشکی پوش ... دارای سه تا مدرک دکترا اومد و دوره را شروع کرد. نکتش اینجاست که ما هنوز هم که هنوزه، اسم و رسمش را نمیدونیم!
خب! اون خانومه دست پر اومد اما برخلاف تصور ما از اصولی پرده برداشت که تمام ذهنیت ما درباره جذب و این حرفها به هم ریخت! ما فکر میکردیم لابد از طریق جراید کثیر الانتشار و تلوزیون و این حرفها میتونیم همه زن ها را دعوت و تشویق کنیم و ....
اما اون خانومه گفت:
«قرار نیست اینجا سالی هزار نفر بگیرید و سالی هزار نفر هم فارغ التحصیل کنید! مگه ما داریم دانشگاه میزنیم برای کلاس و پرستیژ و مدرک دادن دست مردم؟! این فکر ها را از ذهنتون دور کنید!
شما ده نفر هستید! طبق بررسی به عمل آمده از پرونده شما ده نفر، هفت نفر از شماها توانایی جذب و معرفی و ارتباط عمومی بالایی دارید.
هر کدام از شما هفت نفر، شش ماه فرصت دارید که بر اساس فورمتی که در اختیارتون قرار میدیم، ده نفر را برای جذب و تحصیل کشف و معرفی کنید. ینی به عبارتی؛ سالی هفتاد نفر بیشتر قرار نیست در این دانشگاه و دوره های تحصیلی اون شرکت کنند!»
کرک و پر هممون ریخت! فقط سالی 70 نفر! اینم از طریق جذب و شناسایی دونه به دونه!
ادامه داد و گفت:
«هر کدومتون در زمینه خاصی از افراد اجتماعتون قراره نخبگانی را جذب و برای آموزش دعوت کنین:
شخص اول: مامور جذب بانوان از منطقه شمال افغانستان
شخص دوم: مامور جذب بانوان از منطقه جنوب افغانستان
شخص سوم: مامور جذب بانوان از منطقه شرق افغانستان
شخص چهارم: مامور جذب بانوان از منطقه غرب افغانستان
پیکار: مامور جذب بانوان از خانواده های رجال سیاسی افغانستان
سمن: مامور جذب بانوان از خانواده های رجال روحانی و شخصیت های دینی افغانستان
ماهدخت: مامور جذب بانوان از خانواده های نظامی افغانستان!»
در حالی که همه مونده بودن چی بگن؟ مونده بودن چیکار کنن و باید یه خاکی تو سرشون میریختن بالاخره!
اما ماهدخت داشت تند تند یه لیست تهیه میکرد!
من که نمیدونستم چیکار داره میکنه، فقط دیدم که یهو بلند شد و گفت: «جسارتا استاد مایلم کاغذی را ببینید!»
رفت جلو و نشون استاد داد!
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 #نه 90 🌴
کارای دانشگاه روی ریل افتاده بود و کمتر به مشکل برمیخوردیم. مشکل اصلی ما در اون شرایط، متن و شکل آموزش بود که اون خانومه خیلی مفصل و طبق آخرین استاندارهای جهانی به ما سرفصل داد و کارای اصلی را انجام دادیم. فقط موند متن آموزشی!
تا اینکه ...
پس از هفته ها انتظار، در حالی که ما داشتیم افراد خاصی که ماموریت داشتیم را پیدا و گزینش میکردیم، متون مورد نظر هم رسید.
ما مثل تشنه و گشنه ها فورا رفتیم سراغ متون. بعد از اینکه مطالعش کردیم و کمی دربارش باهم حرف زدیم، با این سرفصل ها روبرو شدیم:
1.تاریخ و اصول برابری خواهی
2.آشنایی با کمپین ها و مبارزات
3.آشنایی با تاریخچه و اصول موج اول و موج دوم و موج سوم برابرخواهان
4.روش تحقیق و متدولوژی آمار
5.آشنایی با منابع و متون معتبر آفلاین و آنلاین در سه دهه اخیر!
6.نقد کتب مقدس اسلام و مسیحیت در زمینه نقش زن و برابر خواهی!
7.آشنایی با بزرگان برابرخواه منطقه غرب آسیاو..
خب اینا خیلی هم دور از ذهن نبود و برای ما جالب توجه بود که با چه کیفیت و کمیتی به زبان مادری خودمون تهیه شده است!
اما اون چیزی که دنیا را روی سرم خراب کرد، ادامه متون و سرفصل هایی بود که برامون ارسال کرده بودند:
1.کتاب سفید رنگ، با کاغذهای نرم و گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با مبانی ژنتیکی ملت بزرگ افغانستان»
2.کتاب سیاه رنگ، با کاغذهای نرم و گلاسه و تمام رنگی با موضوع «آشنایی با بیماری های چند عاملی و ذخیره ای زنان با رویکرد بررسی ژنتیکی زنان افغانستان»
3.کتاب قرمز رنگ، با کاغذهای نرم و گلاسه و تمام رنگی با موضوع «نقش ژنتیک شناسی در چشم انداز نویسی نسل جدید هزاره»
و چندتای دیگه!
شما فقط یه نگاه اجمالی به موضوعاتش بندازید تا سرتون گیج بره و ندونین الان ما کجای این گلستان راز ایستادیم و چیکار باید بکنیم و چه اقدامی علیه این تحرکات باید انجام بدیم؟!
اینا حتی اسامیش هم هول کننده است چه برسه به تصاویرش!
یه شب دو سه تا از اون کتابها را بردم خونه و تا صبح با دقت به عکساش نگاه میکردم!
عکسها و تصاویر اشخاص که کمی تار شده بود و فضای پیرامونی اون افراد، خیلی خیلی برام آشنا بود. وقتی دقیق تر نگاه میکردم، صدای ضعیف ماهدخت را شنیدم ... نور گوشیم را گرفتم سمت صورتش ... دیدم دراز کشیده و داره با حالت خماری و بین خواب و بیداری بهم نگاه میکنه!
گفت: «چیه باز؟ چرا امشب داری جوری به این کتابا نگاخ میکنی که انگار هیچی ازشون سر در نمیاری؟!»
گفتم: «ماهدخت خیلی یه جورین!»
گفت: «مثلا؟»
گفتم: «تصاویرش!»
با پوزخند گفت: «آشناست؟!»
گفتم: «به نظرم!»
یه چیزی گفت که دلم یهو لرزید و بهتره بگم یه حالتی بین ناراحتی و خشم شدید اومد سراغم! گفت: «خب بایدم آشنا باشه! همون لحظه اول که کتابها را دیدم، فهمیدم که زندگینامه خودمون توی اون دخمه است! یادته؟ لیلما و هایده و ....! آخی ... یادشون بخیر!»
چشمام گرد شد و نمیتونستم حرف بزنم! تند تند برگ زدم و به همه عکسا نگاه کردم! راست میگفت ... دقیقا عکس بچه هایی بود که میشناختم و مدتی هم باهاشون توی اون خوک دونی زندگی کرده بودم!
تازه فهمیدم کتابهایی که دستم بود و قرار بود در ترم های اولیه تدریس کنیم و نظرات تحقیقات ثانویه خودمون و بچه هامون را براشون به اسرائیل و ترکیه بفرستیم، برگرفته از آزمایشات و همون شرایط بدی بود که تجربش کرده بودم.
✔️ حاصل تمام مطالب و مباحث و یافته های ما در طول این مدت، علی الخصوص مطالب فصل دوم، یه معادله ساده که همیشه برام به صورت کابوس دراومده و نمیدونم چطوری باهاش کنار بیام اینه:
هرچی در کشور خودمون به اسم مطالعه و پژوهش، جنایت کردند و میکنند
➕ بعلاوه
هرچی هم در انستیتوها و آزمایشگاه های زیر زمینی و مخفیشون با جسم و جان و روان ملتمون انجام میدن
➕ بعلاوه
سرازیر کردن انواع و اقسام داروها و غذاهای خاص و ساخته و پرداخته خودشون با رویکرد کنترل و تغییر بازتاب های ژنتیکی و مولکولی ملتمون
✖️ ضربدر
سیلاب وحشتناک لوازم آرایشی و بهداشتی با معیارها و تعاریف خاص خودش توسط کمپانی و لابی های یهود
➕ بعلاوه
تربیت و تعلیم خوشه ای دانش آموختگانی که در این زمینه ها کار کنن و تلاش کنن که در تریبون های رسمی و همایش ها با ایراد سخنان ساختارشکنانه، یا زمینه را برای رسمیت بخشیدن به این اعمال فراهم کنن و یا لااقل سر زبون ها بندازن و حواس زن و دختر مردم را به یه سری چیزای جذاب جلب کنن!
✖️ به توان
انتخاب دولت ها و وزرای سازشکار و تربیت یافته دانشگاه های اروپایی و آمریکایی و متمایل به آنان
➖ منهای
غیرت و استقلال و عزت و غرور ملی متولیان امر
➖ و باز هم منهای
@rooyannews
🌴 #نه 91 🌴
آجر به آجر .. خشت به خشت دانشگاه اومد بالا و هم از نظر محتوا و هم از نظر عِده و عُده کاملتر شد و آماده بهره برداری! تا اینکه روز تاسیس دانشگاه فرا رسید و علاوه بر چند نفر از سران سیاسی کشور، سفیر ترکیه و نماینده اسرائیل و یه هیئت از اساتید بلند پایه مطالعات ژنتیک و مطالعات زنان در منطقه هم اومدند و در آیین افتتاح دانشگاه شرکت کردند.
تا قبل از اینکه بخواد کسی بفهمه که چه خبر داره میشه و به گوش مردم و علما برسه، ما جذبمون هم کرده بودیم و برنامه آموزشیمون هم نوشته بودیم و حتی کلاس ها را هم تقسیم کرده بودیم.
این از دانشگاه ...
تقریبا پس از گذشت حدود هفت ماه ... بازم شدم همون خانم دکتر جذاب و با موقعیت عالی که کلی برنامه اجتماعی و سیاسی داره و باید دونه دونه و گام به گام قدم برداره!
سه چهار هفته از تاسیس دانشگاه گذشت، تا اینکه قرار شد رای گیری کنیم و برای دانشگاه، زیر نظر سفارت ترکیه و اساتید میهمان بین المللی، برای دانشگاه رییس تعیین کنیم.
خب موقعیت ریاست دانشگاه جوری بود که خیلی ویژه تعریف شده بود و اگر به کسی میرسید، یه جورایی میشد اولین رییس دانشگاه زن با مدرک و گرایش بین المللی در افغانستان که تحت لیسانس ترکیه و اسرائیل حمایت میشه!
خب طبیعیه که هر کسی برای این جایگاه تلاش کنه و هر چی ته دیگ وجودش داره، بریزه بیرون! اعم از رزومه و تاریخ قبیله و توانمندی های خاص فردی و تالیفات و ......
ده نفر ما بودیم ... ده نفر هم کادر اجرایی بود ... ده نفر هم اساتید بین المللی ... و هم ده نفر هم رابط و ناظر از سفارت و وزارت علوم و ... ینی جمعا 40 نفر بودیم!
خب این چهل نفر هم الکی و از سر بیکاری و رابطه و پارتی که سر کار نیومده بودند! هر کدومشون یه عالمه قصه و داستان پشت سرشون بود و آدمای انتخاب شده و تربیت یافته دست ترکیه و اسرائیل بودند! حالا بماند که روش جذب و شکار هر کدوم از ما با بقیه فرق داشت ... اما خلاصه هممون به نوعی رقیب سرسخت هم محسوب میشدیم و باید از یکدیگر عبور میکردیم!
تا اینکه بعد از دو سه روز رایزنی و بالا و پایین رفتن، فرم های ویژه تعیین هیئت مدیره و ریاست دانشگاه اومد. با توجه به شروطی که گذاشته شده بود و ردیف هایی که داشت، فقط شامل ما ده نفر میشد.
بقیه خیلی راحت با این مسئله کنار اومدند و مثل بقیه کشورهای جهان سوم نبود که وقتی یه تیم و یا یه حزب به موقعیتی میرسن، بقیه تیم ها و حزب ها هم قسم میشن که اونا را به زمین گرم بزنن ... حتی به قیمت له و نابود کردن همه ارزشها و اصالت ها
اما ...
تیم ده نفر ما هم خیلی بود و باید یک نفر به عنوان رییس ... یک نفر هم به عنوان جانشین ... یک نفر هم به عنوان معاونت اجرایی ... و یه نفر دیگه هم به عنوان دبیر تعیین بشه! ینی جمعا چهار نفر به عنوان هیئت رییسه دانشگاه تعیین میشدند!
اتفاقاتی افتاد که مایلم بدونین!
قرار شد که بین ما ده نفر رای گیری بشه. روز رای گیری، نماینده اسرائیل از سفارت ترکیه اومد. وقتی وارد جلسه شد، دو تا پاکت نامه از جیبش درآورد و گذاشت روی میز!
همه چشمشون گرد شده و میخوان بدونن چه خبره؟
گفت: «رای گیری کنید! بیست دقیقه برای این رای گیری بیشتر فرصت نداریم. باید سریعا به چهار نفر برسید و بازی را تمومش کنیم. کلی کار و بدبختی دارین. شما توسط رای گیری، چهار نفر را برای این پست ها انتخاب کنید. از بین اون چهار نفر، (انگشتش را به طرف اون دو تا کاغذی که با خودش از اسرائیل آورده بود دراز کرد و گفت) این دو نفر، به ترتیب، رییس و جانشین خواهند شد!»
یه نفر فورا گفت: «از کجا معلوم که این دو نفری که اسمشون در این دو پاکت هست، جزئی از چهار نفری باشند که توسط ما انتخاب میشن؟!»
اون خندید و گفت: «شما هنوز قاعده بسیاری از بازی ها را یاد نگرفتین! اسم این بازی بیست دقیقه ای هست «جیب و سبد» و معمولا طبق این بازی، تخم مرغ های توی جیب ما از سبد شما بیرون میاد! بگذریم! شروع کنید!»
خب همه شروع به رای گیری کردند. قرار شد که چهار نفر اولی که بیشترین رای را آوردند به عنوان هسته چهار نفره انتخاب کنیم.
تا اینکه موقع شمارش آراء شد. اسم چهار نفر در اومد ...
وقتی مشخص شد و بقیه به اون چهار نفر تبریک گفتن، همه چشم ها به اون دو تا پاکت دوخته شد.
اونم که دید همه چشماشون به اون دو تا کاغذ دوخته شده، خیلی ریلکس و معمولی، دستشو دراز کرد و اولین پاکت را برداشت و خوند: «ماهدخت ... جانشین دانشگاه!»
همه چشم ها رفت سراغ ماهدخت!
جوری بهش نگاه میکردیم که نزدیک بود بخوریمش و هلاکش کنیم!
اون رفت سراغ پاکت بعدی!
قلبمون داشت میومد توی حلقمون!
@rooyannews
🌴 #نه 92 🌴
همه چیز داشت به صورت خاص و مثل یه پازل از پیش تعیین شده پیش میرفت. اینقدر سریع اتفاق میفتاد که من فقط حق انتخاب چیزهایی داشتم که اونا برام تعیین کرده بودند. ینی حتی نیازم را هم بعد از اینکه برام اون چیز را فراهم میکردند میفهمیدم!
مثلا بعد از اینکه دانشگاه تاسیس شد و در روند تاسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلیم نیاز داشتم و یا بعد از اینکه آموزش های خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی ینی چی و چطوری باید زندگی کرد؟
قصه رییس دانشگاه شدنم هم که دیگه خیلی برام جذاب شده بود و فقط هیجان داشتم و تعجب کردم. وگرنه اینکه بخوام خیلی بعید بدونم و در خودم نبینم که عهده دار مسئولیت دانشگاه بشم، نبود و میدونستم که کسانی که پشتم هستند نمیذارن که کم بیارم!
دیگه به جایی داشتم میرسیدم که فکر میکردم دیگه نیاز نیست حتی «دعا» کرد. فقط کافیه «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت میشه همه راه هایی که قراره خدا در طول 50 سال آیا بهت بده و آیا بهت نده، در کمتر از ده سال رفت و تصاحب کرد!
اما وقت و فرصت فکر کردن به این چیزا نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواد حالمو بگیره و وجدانمو گاز بگیره نباشم.
با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیارم؟ اجازه نمیدم با افکار دختر جهان سومی بودنم، خودمو از ریاست یه دانشگاه معتبر بین المللی به زمین گرم بکوبم و همه چیزو به فنا بدم! نماز و روزم که جایی نرفته و سر جاشه. پاکدامنی و احساس زنونگیم هم که مشکلی نداره. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یه آخوند و خواهر دو سه تا رزمنده و فرمانده اطلاعاتی مقاومت بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیت ها و رازهای دنیای جدیدی را ندم؟!
همه این افکار یه طرف ... حرفای ماهدخت که یه شب که پیش هم خوابیدم بودیم هم یه طرف که گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم در خونه پدریت و زندگی دخترونت آدم موفق و عزیزی بودی و هستی ... و هم در زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسانی هستم که در محرومیت دارن از جبهه مقاومت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون را میفرستن جبهه و میشن دختر و خواهر رزمنده و شهید! و هم یه روز عهده دار سکان ریاست دانشگاه بین المللی میشن و ترجیح میدن که اسرائیل و ترکیه را که باهاشون مدت ها دشمن بودند را از نظر علمی به نفع ملتت بدوشی و به هم وطنات خدمت کنی!»
دیدم راست میگه و حتی کاری که من دارم میکنم و علم و دانش اونا را به سرزمین خودم میارم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشه.
همه این افکار را داشتم و باهاش کنار اومدم تا اینکه ...
هفته اول ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیت کنیم. خب روش اعلام موجودیت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخص داره: مصاحبه!
قرار شد که یه مصاحبه کامل و جامع اما تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه افغانستان ما» و «روزنامه 8 صبح افغانستان» انجام بدم. سریع یه اطاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سوالات را تهیه و تنظیم و چک کنیم.
حدود ده ساعت دربارش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمون یه فکس اومد. ماهدخت رفت سراغش و دید که فکس از سفارت ترکیه اومده. پس از عرض ادب و احترام نوشته بود که در لا به لای صحبتها و سوالات آموزشی و... ، این شش سوال را هم گنجانده و پاسخ مناسبش را اعلام کنید:
1.آینده زنان افغانستان را بدون آموزه های این دانشگاه چطور ارزیابی میکنید؟
2.اگر قرار باشد کشور و سفارتی را به عنوان بزرگترین حامی خودتون معرفی کنید چه کشوری را معرفی میکنید؟
و اما سومین سوالشون که واقعا در اون سوال موندیم و نتونستیم به جمع بندی برسیم و قرار شد یکی دو شب دربارش فکر کنیم و بعد از اینکه جواب مناسبی براش پیدا کردیم مصاحبه را برگزار کنیم این بود:
👈🏾 «نظرتون درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران چیست؟!»🤔
خلاصه ندونستیم واقعا چه جوابی باید براش پیدا کنیم. فرصت اون روز تموم شد و قرار شد بریم خونه. ماهدخت گفت من قرار یه مصاحبه دارم و ماشین اومد دنبالش و رفت! درباره اینکه کجا و با کی مصاحبه داره نگفت!
تقریبا همه رفته بودند. سر شب بود و من داشتم کارای کارتابلم را جمع و جور میکردم. مطمئنم که درب پایین قفل بود و جز خودم کسی اونجا نبود.
نشسته بودم و یه کم لباسم هم کم بود و تو حال و هوای خودم بودم ... که درب اطاقم به صدا دراومد!!
اولش فکر کردم توهمی شدم اما بازم در اطاقم به صدا دراومد!
@ rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 #نه 93 🌴
طبق پیشنهادی که بهم داده بود، با شیرین تماس گرفتم. گفتم: «کجایی؟»
گفت: «ترکیه! یه همایش داشتم که اومدم و دارم فردا هم برمیگردم!»
گفتم: «خب اینجور جاها که میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!»
گفت: «ای بابا ... بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمان ویژه اش (آقای حجت الاسلام سید ..................) از کشورمون ممنوع الخروج هست ... به خاطر همین به من سپرده برم!»
👈🏾 (بنیاد سوروس "Soros Foundation" با نام اصلی بنیاد جامعه باز "Open Society Institute – OSI" متعلق به جورج سوروس، سیاستمدار و سرمایه دار یهودی تبار آمریکایی، در سال ۱۹۹۳ تأسیس شد. هدف این موسسه، آن طور که خود عنوان میکند ایجاد و حفظ ساختارها و نهادهای جامعه باز است. خود مؤسسه و رسانههای غربی فعالیت بنیاد مذکور را از کمک انساندوستانه گرفته تا بهداشت عمومی و رعایت حقوق بشر و اصلاحات اقتصادی عنوان میکنند؛ اما عملا پشتیبان مالی و آموزشی جنبشهای برانداز جهان است.
بنیاد سوروس از موسسات و مراکزی که به دنبال ایجاد نافرمانی مدنی در جمهوری اسلامی ایران هستند حمایت میکند. که مهمترین مورد آن حمایت و پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون که «هاله اسفندیاری» از مدیران بخش خاورمیانهای آن است، است. طبق اذعان هاله اسفندیاری، بنیاد سوروس با حمایت کردن از برنامه خاورمیانهای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران بوده در جهت عملی نمودن اهداف براندازانه نظام بوده است.
این مساله به این معنا است که بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان با بهانه حمایت از دموکراسی و حقوق بشر جریانات سیاسی را به نفع رژیم صهیونیستی هدایت کند که مهم ترین ابزار از طریق برنامه های مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی و استفاده از سرمایه های هنگفت رژیم مذکور است.) ❌
گفتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوع الخروج نیستی؟»
گفت: «نه ... فعلا فقط ممنوع التصویرم ... راستی ریاستت تبریک میگم! »
گفتم: «ممنون! حالا اتفاقا واسه همین زنگ زدم! یه سوال! شما تو ایران چقدر دست و بالت بازه؟»
گفت: «از چه نظر؟»
گفتم: «از نظر مراودات و مناسبات علمی و تبادل اطلاعات! میتونین با هم لینک بشیم و تبادل بزنیم؟»
گفت: «اینجا یه کم دست و بالمون بسته بود ... اما بخاطر پیروزی در انتخابات داره باز و بهتر میشه ... دانشگاه هایی که مطالعات زنان داریم زوده هنوز بندازیم در مناسبات بین المللی! بخاطر همین از طریق سفارت و سفارشات سیاسی بیشتر میشه کار کرد! ینی ما اگر کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوب کردن و دنگ و فنگ اداریش، در حاشیه و کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون را پیش میبریم. اینجوری هم هویت ثبت شده که بره زیر نظر و ذره بین نظام و حکومت نداریم ... و هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست و بالمون بازتر میشه و بدون نیاز به ردیف و بودجه و این چیزا، سهم سیاسی و مدنی میگیریم!»
با تعجب گفتم: «ینی چی؟ پس چطور اهدافتون را طرح و اجرا میکنین؟!»
گغت: «اینجا با دانشگاه و مرکز تخصصی نمیشه حرفت را روی کرسی نشوند! فقط یا باید ngo داشته باشی ... یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصا خارجه و ارشاد و علوم وصل بشی ... یا اگر بتونی بری مجلس و جزو پارلمان بشی که دیگه نونت تو روغنه و همه چی حله! حتی اگه بری اونجا و به نام خدای باران و مهر بخونی! حالا خیلی واضح نمیتونم توضیح بدم اما اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست!»
گفتم: «جونورای باحالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صاف کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم و هزار تا دردسر دیگه! پس حالا ینی چی؟ میتونیم مناسبات و روابط داشته باشیم یا نه؟»
گفت: «آره بابا ... خیلی راحت تر از اونی که فکرش کنی! تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با موسسات آلن گودمن و سفارت ترکیه خوبه، همه چی جفت و جوره! اصلا میخوای واسه اینکه خیالت راحت کنم دعوت نامه رسمی بفرستیم و دعوتتون کنیم تا بیایید ایران و از نزدیک خودتون ببینید و مناسبات ما و شما شکل بهتری به خودش بگیره؟»
گفتم: «پیشنهاد خوبیه! تا جا بیفتیم یه کم طول میکشه اما آره ... خودمم دوس دارم بیام ایران ...پس من فعلا شما را یکی از شرکای علمی و پژوهشیمون میشناسم و معرفی میکنم!»
خدافظی کردیم و قطع شد!
❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
شیرین بر خلاف چیزی که نشون میداد، چندان باهوش نبود. لااقل هوش اطلاعاتی و شِمّه امنیتیش تقریبا کور بود و به خاطر همین، ما هر وقت میخواستیم گره کور بعضی از موضوعات و یا مسائل تازه را دربیاریم، به فراخور موضوع و شرایطش، توسط یکی از خودشون (مثل سمن) تخلیش میکردیم! و جالبه که هر بار، به موضوعات جدیدتر دیگه ای هم میرسیدیم.
اما ...
@rooyannews
🌴 #نه 94 🌴
فردا شد و تیم مصاحبه اومدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود و به من دیکته میکرد و منم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.
چیزی حدود 4 ساعت طول کشید اما مجموعا مصاحبه خوبی شد. حتی جواب اون سه سوال اساسی و جنجال برانگیز هم دادم و جوری بود که حساسیت یا مشکلی پیش نیومد و همه چیز تا اون لحظه به خیر و خوشی گذشت.
تا اینکه اون شب، موقع همیشه برگشتم خونه. بابام به محض اینکه منو دید گفت: «سمن باید با هم حرف بزنیم!»
خیلی وقت بود که اینجوری باهام حرف نزده بود. یه کم تعجب کردم و حتی به یاد روزهای کودکیم، یه کم هم ترسیدم. ولی چون بابامو آدم منطقی و صبوری میدونستم، خیالم همیشه راحت بود.
رفتیم تو اطاق!
بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»
با تعجب گفتم: «جانم بابا؟!»
گفت: «این دختره ... ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلا به صلاحمون نیست!»
گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگر شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم!»
گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! حالا اینجا محله قدیمیون نیست اما بازم ممکنه واسمون حرف دربیارن!»
گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط به خاطر حرف مردم؟»
گفت: «خب نه! بخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونه دونه بچه هام دارن کشته و اسیر میشن! بقیشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»
گفتم: «میفهمم بابا ... اما بیشتر نگران منید؟»
گفت: «دقیقا ... خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حساسم!»
گفتم: «متوجهم الهی دورت بگردم! اما ... منم مثل خودت مامور شدم به اینکه : همه چی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش!»
گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتی تو و مادر و بقیه را هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه!»
گفتم: «بابا من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفا تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزش دیده و این چیزا را میدونم ... اما نمیدونم دقیقا چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیدا احساس ناامنی میکنم اما دوس دارم بشناسمش! ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما »
گفت: «منم مثل تو ... چندان شناختی دربارش ندارم اما قبل از اینکه تو بیایی، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدت یک هفته من و مادرت را آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیاوردم ... گفتم: «بابا شما الان باید اینارا به من بگی؟ چه آموزش هایی؟»
گفت: «همه چی! از روش حرف زدن و نحوه اطلاعات بهش دادن گرفته تا .... برامون جالبه که اون آقاهه همه پیش بینی هاش درست از آب دراومد!»
گفتم: «مثلا؟»
گفت: «مثلا اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه ... گفت اگه دختره خواست، اینا را بهش بدین ... بشینین حفظ کنین و این اسامی را بهش معرفی کنین ... اسامی دختران و زنان خانواده های نظامی و دینی بود ... اما بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کین اما معلوم بود که که همش نقشه این آقاهه است!»
گفتم: «بابا خب اینا خیلی عالیه منم بدونم ... الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیاییم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»
گفت: «خب خیلی حرف زد اما اتفاقاتی که داره الان میفته، نگران ترم میکنه ... مثلا سمن جان! تو میدونی رییس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم ... تو هم هیچی به من نگفته بودی... اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتی با من مشورت نکردی!»
گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشید بابایی! ازم دلگیر نباش! منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم!»
گفت: «اما رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگ و لعاب اونا را میگیری! من بچمو میشناسم... تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده! مگه نه؟»
چیزی نداشتم بگم ... سرمو انداختم پاییین!
ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگر مثل خواهرات و بقیه دخترای هم سن و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمیرسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیایی تا بشی هم رنگشون! آره؟»
بازم چیزی نگفتم!
@ rooyannews
🌴 #نه 95 🌴
کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدونستم که اون آقاهه بی دلیل و از روی محبت و احترام، این کتابو به من نداده و قطعا یه هدفی از این کار دنبال میکنه! اما نمیدونستم چه هدفی!
رفتم توی اطاقم ... یهو پیام ماهدخت اومد که نوشته بود: «من امشب نمیام خونه ... اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه ... نگران نباش!»
حتی جوابش ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ...
شروع کردم و همینجوری با کتاب ور رفتم ... دیدم اینجوری نمیشه ... در اطاقمو بستم ... گوشیمو خاموش کردم ... لباسمم عوض کردم و رفتم پشت میزم و شروع کردم به مطالعه!
چیزی حدود چهار پنج ساعت ساعت طول کشید... من حتی سرمو از روی کتاب بلند نکردم ... باهاش ترسیدم ... باهاش گریه کردم ... باهاش عصبانی شدم ... باهاش نرم و حتی گاهی خشن شدم ... خلاصه پدرم دراومد تا تموم شد!
وقتی سرمو بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته ... دیدم واسم غذا توی سینی گذاشتن و آوردن پشت سرم و دیدن که من توجهی به اطرافم ندارم، رفتن!
خیلی اعصابم به هم ریخته بود ... خیلی ... از حد و تعریف و توانم خارجه که بگم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا تونستم خودمو آروم کنم ...
همش با خودم میگفتم کاش این کتابو زودتر خونده بودم ... اما فهمیدم که با کمال تعجب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم میگفتم کاش اون لعنتی این کتابو حداقل سه چهار سال زودتر نوشته بود ... اما دیگه این حرفا فایده ای برام نداشت! دوس داشتم یکیو بزنم ... فحش بدم ... خفه کنم ... اما نمیدونستم سر کی خالی کنم؟!
به خیال اینکه یه کم آروم بشم، یه چند تا لقمه خوردم ... در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمی افتاد ... شروع کرده بودم و دوباره از اولش میخوندم ... حتی به بعضی از جاهاش که میرسیدم، احساس میکردم واسه اولین باره دارم میخونم و ازش نکات جالبی یاد میگرفتم!
اما اینا هیچکدومش جای اینو نمیگیره که : من اون کتاب و اون معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخوندم و میفهمیدم! نمیدونستم دقیقا کجای کتاب به دردم میخوره اما احساس کسی داشتم که به خاطر یه زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازشه و داره میبینه که پادزهرش، بالای سرش بوده و اون خبر نداشته!
خب شما جای من! دیگه آیا میشه تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب پاشی و خیلی شیک، یه صبحونه و یه نرمش و یه ته آرایش و بری جلسه؟!
خب معلومه که نه!
وسط همه اون افکار و اوهام بودم که چشمم بسته شد و تا خود صبح، خواب میدیدم!
وسط خوابم، یه کم دنده هام و پاهام خسته شده بود و داشت تیر میکشید ... میخواستم جا به جا بشم و بهتر بخوابم که یهو موجی از نور شدید خورشید، از لا به لای مژه هام عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده!
یه شبح تاریک دیدم که نشسته روبروم...
دقیق تر نگاش کردم ... دیدم ماهدخته ... داشت موهاش خشک میکرد ... معلوم بود که حموم بوده ... همینطور که با یه دستش، موهاشو خشک میکرد، داشت با اون یکی دستش حتاب حیفا را میخوند!
تا دید چشمام بازه، یه نگاه کرد و گفت: «با این سر و وضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت را تلف میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصه بافته! حوصلت شد بشینی اینا را بخونی؟!»
من که تازه بیدار شده بودم و صدام هنوز باز نشده بود، به زور لبمو باز کردم و گفتم: «مشخصه چقدر چرت نوشته! میبینم که خودتم داری موهاتو خشک میکنی اما کتابه از دستت نمیفته!»
کتابو بست و به نشانه بی اهمیتی، انداختش روی تخت و گفت: «بیا ... ارزونی خودت!»
گوشیشو یه چک کرد و بعدش گذاشت بغل کتابشو رفت دسشویی!
اصلا نمیدونم چرا و چطوری؟ اما مثل تیری که از کمون شلیک شده باشه، فورا رفتم سراغ گوشیش! میخواستم تا صفحه اش خاموش نشده، یه دید بزنم!
هنوز روشن بود ... صدای شیر آب از توی دسشویی اومد ... قلب منم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد...
رفتم توی پیاماش ... اما خبری نبود ...
رفتم توی نرم افزاراش ... اما اونجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتونستم تشخیص بدم ...
فقط به دلم افتاد که برم سراغ مسنجرش...
رفتم و ...
صدای بسته شدن آب اومد ...
الان نزدیک بود بیاد بیرون!
ولی هنوز سایه اش مشخص نبود ...
فورا انگشتمو گذاشتم روی مسنجرش ... خوشبختانه قفل نبود ... فقط یه شخص فعال داشت ... کد SS500 ... روی همون انگشت زدم وبازش کردم ...
یه چشمم به در دسشویی بود ... اما در باز نشد ... خوشبختانه دوباره شیر آبو باز کرد ...
تا اون صفحه را باز کردم با یه سری اشکال و اعداد روبرو شدم ... در اون حالت، تپش قلب داشتم ... اما دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم که اگه جمله خاصی دیدم، یهو جیغ نکشم ...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 96
از اینکه نتونم از چیزی سر در بیارم عصبی میشم و خیلی حرص میخورم. دوس داشتم بدونم ماهدخت چی نوشته و چی جواب دریافت کرده؟ اما نمیتونستم. از یه طرف دیگه هم، دلشوره عجیبی داشتم. دوس نداشتم دست به کار خطرناکی بزنه. دوس نداشتم خرابکاری بکنه و یا کاری بکنه که به ضرر کسی تموم بشه. تصمیم خطرناکی گرفتم. البته اولش نمیدونستم خطرناکه ها ... بعدش فهمیدم که خیلی تصمیم خطرناکی گرفتم. تصمیم گرفتم اون یکی دو روز دنبالش باشم و همه جا باهاش باشم و چشم ازش برندارم.
تو همین فکرا بودم و داشتیم آماده میشدیم که به طرف دانشگاه بریم، که یهو در اخبار اعلام کردند که دو نفر از فرماندهان مقاومت به شهادت رسیدند! جوّ خونمون در اینطور لحظات، خیلی تلخ تر از بقیه لحظات میشد. اینقدر تلخ که پدرم شاید تا دو روز با کسی حرف نمیزد و مدام ذکر میگفت و قرآن و گوشی تلفن از دستش نمیفتاد! یا قرآن میخوند و نثار روح شهدا میکرد ... یا مدام گوشی دستش بود و با رفقاش حرف میزد.
اون روز ... بعد از شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده ... دیدم که پدرم داره تو حیاط قدم میزنه و خیلی ناراحته... بعدش فورا تلفن تماس گرفت و بابام ده دقیقه با تلفن حرف میزد. بعدش که تلفنش قطع شد، رفتم پیشش و تسلیت گفتم! بابام در اوج ناراحتی اما با صدایی که فقط خودم و خودش بشنویم گفت: «دوستای داداشت بودند ... از قدیم با باباهاشون دوس بودیم و یکیشون پس یکی از شهدای سوریه بود ... به فاصله کمی از زمان شهادت پدرش، پسر را زدند. اونم تو خاک خودمون... تو محله خودش ... قبل از رسیدن به خونش!» گفتم: «بابا تحلیلتون چیه؟» گفت: «زوده هنوز ... اما ... نمیدونم ... هر کی بوده خیلی اطلاعاتش قوی بوده و تونسته خیلی تمیز عملیات کنه!»
من فورا فکرم مشغول یه چیزی شد ... چون چندان سررشته ای از این چیزا نداشتم نمیدونستم چی بگم؟! از بابا و خانوادم خدافظی کردم. با ماهدخت
حرکت کردیم و رفتیم به طرف دانشگاه.
ماهدخت که تیپ خبرنگاریش زده بود، وسط راه گفت: «من امروز تا ظهر دو تا مصاحبه دارم ... خیلی هم مهمه ... نمیدونم بتونم بیام دانشگاه یا نه؟ اما تو دانشگاه پیاده شو و منم میرم دنبال مصاحبم!»
گفتم: «باشه ... بی خبرم نذار!»
همینطور که رد میشدیم، دیدیم که در سطح شهر، حسابی جوّ ملتهبی حاکم بود ... آثار ترور شب گذشته اون دو تا فرمانده، خبر و تاثیرش مثل بمب پیچیده بود و همه جا حالت امنیتی داشت!
من دانشگاه پیاده شدم و ماهدخت هم همراه راننده رفت! به محض اینکه پامو گذاشتم توی دفترم، یادم اومد که ای داد بی داد! من قرار بود تعقیب ماهدخت کنم ... قرار بود برم دنبالش و ببینم چیکار میکنه و چیکار نمیکنه؟! خیلی ناراحت شدم ... خیلی زیاد ... به خاطر شنیدن خبر شهادت اون دو تا فرمانده اصلا نقشم یادم رفت و از این بابت خیلی ناراحت بودم.
به کارم مشغول شدم ... که دیدم تلفن زنگ خورد ... منشی گفت: «یه آقایی با لحن و لهجه ایرانی هستند که میخوان با شما صحبت کنن!»
قلبم به تپش افتاد ... گفتم لابد همون آقاهه است ... گفتم: «فورا وصل کن!» خودش بود ... صداش ......... گفت: «سلام ... احوال شما؟»
گفتم: «سلام از بنده است ... وقتی با شما مواجه میشم، نمیدونم خوبم یا نه؟!»
گفت: «ما که از خودیم ... حضورم اذیتتون میکنه؟»
گفتم: «اگه همینو میدونستم خوب بود!»
گفت: «خب همین که دارین برخلاف دیدارهای قبلیمون حاضر جوابی میکنید، ینی الحمدلله خوبین!»
یه کم ته ته دلم قولنج رفت ... گفتم: «درخدمتم!»
گفت: «دوستتون ... ماهدخت خانم! با شما اومدن دانشگاه؟»
گفتم: «تا دانشگاه با هم بودیم ...»
گفت: «بعدش چطور؟»
گفتم: «رفت ... مصاحبه داشت و رفت!»
با تعجب و یه کم عجله پرسید: «نمیدونید با کی و کجا مصاحبه داشت؟!»
گفتم: «به من چیزی نگفت! چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»
جوابمو نداد و گفت: «خانم لطفا به هر طریق ممکن بفهمید ببینید کجا رفته و قراره با کی مصاحبه کنه؟»
منم با دسپاچگی گفتم: «چشم ... ینی دلم میخواد کمکتون کنم اما نمیدونم چطوری؟»
گفت: «با کی رفت؟ با
راننده همیشگیتون؟»
گفتم: «آره ... با همون رفت!»
گفت: «خب بسم الله ... چابک باشید لطفا ... من پنج دقیقه دیگه تماس میگریم ... فقط عجله کنید لطفا !»
اینو گفت و حتی منتظر چشم و خدافظی من نشد و قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ...
من سریع شماره راننده را گرفتم: سلام ...
سلام خانم ...
ماهدخت پیاده شد؟
آره ... گفته منتظرم باش تا بیام ...
شما کجایین دقیقا؟
الو ... خانم ... صداتون قطع و وصل شد؟
گفتم کجایین شما؟
ما؟ خیابون جنگلی ... ضلع غربی ...
کوچه چندین؟ اصلا اونجا رفتین چیکار؟
کوچه ... اجازه بدین ... آهان ... کوچه ......
چی؟ کوچه چند؟
کوچه 21 ...
@rooyannews
#نه ۹۷
با اینکه ماهدخت حدود دو ساعت بعدش برگشت دانشگاه، اما من همنیجور تا عصر تو فکر بودم ... فکر اون دو تا افسر اطلاعاتی که شهید شده بودند ... فکر جانشین وزیر علوم که یهو از دنیا رفت ... فکر خانوادش ... فکرماهدخت ... فکر اون آقاهه و ...
حرفی به زبونم نمیومد ... مثل همیشه، کارها را انجام میدادم و به جلسات و کمسیون های مختلف دانشگاه رسیدگی میکردم اما همونجوری، حواسم به ماهدخت بود!
تا اینکه عصر قرار شد یه عصرانه بخوریم و کارهای فردا را هماهنگ کنیم. تا نشستیم و منتظر بقیه بچه ها بودیم که بیان، از ماهدخت پرسیدم: «راستی ماهدخت این روزا از کیا مصاحبه میگری؟ بگو برام!»
گفت: «خوشبحالت که فقط همین جا نشستی و داری ریاستت میکنی! من بیچاره باید برم گند و کثافت بقیه را با مصاحبه هام پاک کنم!»
با تعجب گفتم: «چطور؟»
گفت: «بیخیال! ولش کن ... اومدیم یه عصرونه بخوریم و بریم...»
همون لحظه یکی از بچه ها سراسیمه وارد شد و گفت: «شنیدین؟ شنیدین چی شده؟»
گفتیم نه! خودش اومد و فورا تلوزیون را رشن کرد و زدیم کانال خبر!
با کمال تاسف چیزی شنیدیم که اصلا باورمون نمیشد و کلی هم ناراحت شدیم ... اخبار اعلام کرد که: « ادامه اخبار ... صبح امروز، خانواده ...... جانشین سابق وزارت علوم، مورد هدف حمله تروریستی قرار گرفت ... طی اخبار واصله، کل خانواده به قتل رسیده و خانه مسکونی که به آتش کشیده شد!»
من دیگه داشت قلبم می ایستاد ... تا اینکه در همون حالت بهت زده که به تلوزیون و صحنه های دلخراش خون و آتش نگاه میکردیم، یهو ماهدخت گفت: «کثافتا ... چقدر پَستن بعضیا ... چطور دلشون اومده با زن و بچه مردم این کارا بکنن؟!»
من که داشتم منفجر میشدم، با خشم گفتم: «خدا لعنت کنه باعث و بانیاش!»
تا اینکه یه چیزی آخر اون خبر گفت که مُردم و زنده شدم تا شنیدم ... وحشت تمام وجودمو فرا گرفته بود ... مجری خبر گفت: «طبق اظهار نظر پلیس جنایی و پزشک قانونی، بدن سوخته دیگری هم در آن منزل کشف شده که با توجه به ضربات و لطمات عمیق بر جای مانده در بدنش، ابتدا با عامل تروریستی درگیر شده و نهایت الامر از پای درآمده و به حریق مبتلا شد!»
یه نفر دیگه؟!
غیر از اون خانواده؟!
ای داد بر من ...
وای حالم بد شد ... تهوع شدیدی کردم و کلی بالا آوردم ...
احساس خفگی میکردم ... دوس داشتم خودمو بزنم ...
دیگه قادر به ادامه و نشستن در اون جمع نبودم ... بغضی داشتم که هر چی گریه کردم و خودمو زدم و به سر و صورتم لطمه وارد کردم، آروم نشدم ... انگار همه مصیبت هایی که واسه خودم و داداشام و بابا و مامانم و خانوادم برام پیش اومده بود، در برابر اون مصیبت هیچ بود!
یه ماشین دربست گرفتم و رفتم ... نمیخواستم با هیچ کس باشم ... مخصوصا با ماهدخت!
تا خونه اشک ریختم و بدون اینکه متوجه حضور راننده باشم، ناله کردم و سوختم!
رسیدم خونه ... اولین کسیو که دیدم بابام بود ... تا بابامو دیدم، پریدم بغلش ...
بابام که بنده خدا گیج شده بود، همنیجوری که نوازشم میکرد، گفت: «چی شده
بابا؟ چرا آشفته ای؟»
به زور حرف میزدم ... با کلمات منقطع گفتم: «بابا ... بابا جون ... اون آقاهه ... اون ... کشته شد ... سوخت ... سوزندش!»
بابام که ترسیده و رنگش عوض شده بود، گفت: «راس میگی؟ مطمئنی؟»
به زور گفتم: «آره ... تو اخبار گفت ...»
بابام که خیلی ناراحت شده بود، گفت: «انا لله و انا الیه راجعون! خدا بیامرزتش ... وای بر ما ... من باید بررسی کنم ...»
مادرم یه آرامبخش بهم داد و گرفتم خوابیدم ..
اون شب همه بچه ها بخاطر رکبی که ماهدخت به تیم تعقیب کنندش زده بود شوکه و به خاطر شهادت و قتل عام یک خانواده مظلوم و یکی از بچه های خودمون خیلی ناراحت بودند.
چون معمولا هزینه شهادت یک مامور مخفی و شهری، خیلی سنگین تر از یک مامور میدانی و یا حتی اطلاعات عملیاتی است.
اون شب، پیامی که ماهدخت برای سازمانشون ارسال کرده بود حاکی از این بود که دارن با دمشون گردو میشکنن و از ما زهر چشم گرفتن!
نوشته بود: «تمام شد ... با یه تیر، دو نشونه را زدم ... هم اون خانواده و هم محمد! ... با تمام مشخصاتی که ازش داشتم تطبیق داشت ... لطفا به محض تایید صحت ماموریتم، پایان مرحله اول ماموریت را اعلا کنید!»
بهش جواب دادند: «ظاهرا کار آنچنان هم تمیز صورت نگرفته! چون راننده مجبور شده به خاطر کشوندن محمد به اونجا، ماجرا را به سمن بگه! هدف بعدی: سمن!»
@rooyannews
#نه ۹۸
از خواب پریدم ... تازه اول صبح بود ... نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خونه نیومده!
وسط حال خراب و ناراحتی هایی که داشتم، یادم اومد که تنها کسانی که اطلاع داشت که ماهدخت کجا رفته مصاحبه، من بودم و راننده و اون مامور ویژه ایرانی! نکنه ماهدخت بخواد برامون نقشه بکشه و ترتیب ما را هم بده!
خب اون مامور ویژه ایرانی که ......
فقط من مونده بودم و راننده!
خیلی ترسیده بودم. ترسم از این بود که اون راننده جونش در خطر باشه! میترسیدم که یه نفر دیگه بخواد کشته بشه و یا این خشونت و قتل و توحش همچنان ادامه داشته باشه تا اینکه حتی دامن خودم و خانوادم را هم بگیره!
گوشیمو برداشتم ... شماره راننده را گرفتم ...
- الو ... سلام ... حال شما؟
- سلام خانم! ممنون ... امر بفرمایید!
- کجایید؟
- منزل هستم خانم! بیام دنبالتون؟
- نه ... نمیدونم ... فقط میخواستم ببینم حالتون خوبه؟
- ممنونم ... جسارتا شما چطور؟ حالتون خوبه؟ بهتر شدید؟ اتفاقی افتاده؟
- خوبم ... بیشتر مواظب خودتون باشید!
- چشم ... حتما ... اما اگر بهم میگفتید چی شده و یا قراره چی بشه؟ خیلی بهتر بود!
- چیزی نیست ... نگران نباش ... راستی از ماهدخت چه خبر؟
- خبر خاصی ندارم ... بعد از اینکه دیروز شما حالتون بد شد و با یه سرویس جدا رفتید، من موندم و تا آخر شب کمکشون کردم و بعدش هم رسوندمش خونه یکی از دوستانش!
- یکی از دوستانش؟! کی ؟ اسمش؟
- نمیدونم ... اسمشو نگفت و منم چیزی نپرسیدم! میخواید تحقیق کنم؟
- تحقیق؟ نمیدونم ... اصلا همین حالا پاشو بیا دنبالم! پاشو بیا که کارت دارم!
- چشم ... من تا نیم ساعت دیگه اونجام!
در طول اون مدت نیم ساعت، رفتم آماده شدم ... خیلی حس و حال عجیبی داشتم ... وقتی از دسشویی اومدم بیرون، توی آینه که خودمو نگاه کردم، خودمو در مسیری دیدم که نمیتونم ازش فرار کنم و باید به یه جاهایی ختمش کنم! احساس میکردم مسئولیت های بزرگی به گردنمه که باید تمومش کنم!
خشم و اضطراب از چشمام میریخت ... دو سه بار محکم، آب زدم به صورتم و با خشم، صورتمو شستم!
وقتی دوباره سرمو آوردم بالا و تو آینه نگاه کردم، دیدم بغض دارم و داره گریه هام با آب صورتم قاطی میشه!
حال عجیبی بود ... از وقتی خبر کشته شدن و سوختن جنازه اون مامور ایرانی شنیدم، مثل مرغ سرکنده شده بودم ... بی اختیار اشک میریختم ... غم از دست دادن همه داداشام یهو ریخته بود رو دلم!
همینجوری که شیر آب باز بود، نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم ... وقتی به خودم اومدم که فهمیدم دارم بی اختیار، وضو میگریم! ماه ها بود که کلی عوض شده بودم ... بهتره بگم عوضی شده بودم ... داشت کم کم یادم میرفت که مسلمونم و نمازی هست و روزه ای هست و خدایی هست و مثلا شیعه هستم و بچه آخوندم و ... غرق شده بودم ... داشتم در کنار بی ایمانی ماهدخت حل و هضم میشدم!
خلاصه ...
با گریه وضو گرفتم و با گریه دنبال سجادم گشتم و پیداش نکردم و به زور، یه مهر از اطاق بابا و مامانم
برداشتم و رفتم تو اطاقم و با گریه نمازمو خوندم!
آخرین باری که با نماز و سجده، عشق و حال کرده بودم، توی دسشویی خونه ای بود که در اسرائیل ساکن بودیم و قبلش هم وقتی بود که در اون خوک دونی بودیم و صدای سجده ها و ابوحمزه خوندن های اون دو تا پیرمرد ایرانی میشنیدم!
نمازمو خوندم و فورا آماده شدم ...
با خودم فکر کردم که لازمه یه چیزی با خودم داشته باشم ... چیزی که اگر لازم شد از خودم دفاع کنم، دم دستم باشه و بتونم ازش استفاده کنم!
رفتم تو خونه گشتم ... به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخونه چیزی دیگه پیدا نکردم! بیشتر گشتم ... رفتم تو اطاق داداشم ... داداشم و خانمش نبودند ... میدونستم که به واسطه شغلش، بالاخره یه چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخوره!
گشتم و یه شوکر سمی پیدا کردم! ........ قایمش کردم و یه بار تو آینه نگاه کردم و یه کم به خودم رسیدم که یهو گوشیم تک خورد! راننده بود ... ینی رسیدم و بیا بیرون!
وقتی میخواستم برم بیرون، دیدم بابام داره تو حیاط خونه قدم میزنه ... معمولا بابام بین الطلوعین ها قدم میزد و هزار تا صلوات میفرستاد!
رفتم پیشش ... با همون حالت گرم و باباییش گفت: «عزیزدل بابا بهتری؟»
گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!»
گفت: «نمیدونم چی تو ذهنته ... اما بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم!»
قرآن کوچیک جیبیش از جیبش درآورد و گرفت بالا ...
وقتی رفتم که از زیرش رد بشم، قرآنو بوسیدم و روی سرم چرخوند ... وقتی برگشتم به طرفش، مهلتش ندادم ... محکم بغلش کردم و سرمو چسبوندم به سینش!
بابام اهل عطر نبود اما همیشه بوی خوش میداد ... یه بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست باباش میکرد!
دم گوشم گفت: «یا رادّ الشمس لع
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 99
سلام کردم و سوار ماشین شدم. نشستم عقب. بهش گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت را پیاده کردی!»
برگشت و یه نگاه بهم کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما را اطاعت کنم اما خانم...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «اما نداره ... اگه باید اطاعت کنی ازم، بگو چشم و برو!»
گفت چشم و راه افتاد!
همینطور که میرفتیم، چشم از خیابونها و پیاده روها و مردمی که کلّه صبح پاشده بودن و دنبال روزی و زندگیشون بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگه هیچوقت این صحنه ها را نمیبینم ... میمیرم و میرم اون دنیا و تموم میشم!
فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابونا و آدماش برندارم تا خوب سیرم بشه ... اون روزی که روز آخر زندیگم میدونستم، حتی از دیدن درختای پاییزی هم لذت میبردم ...
رفت و رفت تا به یکی از محله های خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یه خیابون با درختای بلند و فراوون داشت ... کم کم سرعتشو کم کرد و گوشه خیابون ایستاد!
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «همین دور و برهاست ... اجازه بدید ببینم ...»
از ماشین پیاده شد ... یه نگاه به دور و برش انداخت ... گوشیشو از جیبش درآورد و بعد از چند ثانیه شروع کرد با یه نفر که اون ور خط بود حرف زد!
فکر کردم داره آدرس را از یکی میپرسه و تردید داره!
اومد و سوار شد!
پرسیدم: «چی شد؟»
در حالی که ماشینشو روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»
حدود سیصد چهارصد متر رفت و پیچید توی یه کوچه خلوت!
دقیقا از همون جا که پیچید، دل منم ریخت پایین و داشت قلبم از حلقم میزد بیرون! از بس هول کرده بودم، نمیدونستم چی بگم و چی بپرسم!
یه چیزی به ذهنم رسید ... به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادش کردی و رفته؟! پس الان کجا داری میری؟!»
هیچی نگفت و سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود!
تا اینکه همینجوری که میرفتیم، دیدم که درب رو به روی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم بُرد داخل! تا رفتیم داخل، با ریموت، اشاره کرد و در بسته شد!
ماشین را وسط یه حیاط باغچه ای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفا!»
با حالتی که داشتم ترس و تعجبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»
بازم جواب نداد و پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشم!
بسم الله گفتم و دستمو بردم سمت دستگیره ماشین و درو باز کردم و پیاده شدم!
راننده دستشو به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را بهم نشون داد! یه نگاه انداختم به ساختمونی که قراره برم داخلش و قدم قدم رفتم بالا ... در حالی که راننده هم پشت سرم بالا میومد ... ترسیده بودم ... همش حس میکردم الان محکم با چماق میکوبه تو سرم!
درو باز کردم ... وارد حال شدم و دیدم ماهدخت اونجاست!
تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم ... یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختی های اون مدت را از چشم اون میدیدم!
ماهدخت همینجوری که قدم میزد، گفت: «ما سه فصل با هم بودیم ... یه فصل سخت و بد، توی اون انستیتو ... یه فصل خوب و خوش در اروپا و اسرائیل با همه امکانات ... یه فصل هم تو خونه خودت ... افغانستان ... در مسیر شکوفایی!
فصل های قبلی با هم بودنمون
خیلی برای من خاطره انگیز بود ... ما قرار بود با هم خیلی کارها را بکنیم ... قرار بود زن های کشورت را نجات بدیم و به حقوق از دست رفتشون آگاهشون کنیم ... قرار بود خیلی کارها انجام بدیم ... اما ...»
خیلی با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم ... در هر مرحله ای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم ... قصش مفصله ... که چرا و چطوری تو انتخاب شدی؟ حوصله بیانش ندارم ... اما رابطم با تو خیلی فرق میکرد ... با همه سوژه هایی که قبلا داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کله شق و جستجوگر بودی! اما بهترین تصمیم را گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و توی دردسر نیفتی، خیلی مهم بود!
من خیلی نقشه ها داشتم و دارم که دوس داشتم و دارم که با تو ادامه بدم ... اما سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سوال پرسیدی ماهدخت کجاست؟ و راننده هم اشتباه کرد که جوابت داد!
راننده بعدا تنبیه میشه ... اما تو ...»
گفتم: «نیومدم که اینا را بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملتت این کارا بکنی؟»
یه پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطن پرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی ... چندان رزومه درخشانی نداری ... میدونی اگر بعد از مرگت فاش بشه که مامور موساد بودی و در تل آویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه بر سر خانواده و بابات میارن؟! پس لطفا یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی!
تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره!
@rooyannews
#نه 100
اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طرف درب حال اومد ...
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت کرد به پنجره و خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تفنگش هم گذاشت پشت کمرش و سرش پایین بود و قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم چه خبره؟ چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آروم و حرص دربیار و لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با احتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم حرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو فیلما شروع به فحاشی کنه و به طرف هم حمله کنن، یه نفس عمیق کشید و سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
فقط باید وسط یه ایرانی و یه نمیدونم چی ... چی بگم ... حالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین چی کشیدم اون لحظه! دوس نداشتم اون صحنه را از دست بدم ... اون صحنه، هیجان و ترس و لذت و وحشتش به اندازه همه رقابت هایی بود که در دنیا بین ایرانی ها و اسرائیلی ها باید رخ میداد و ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست فرار کنم ... ولی یه حسی بهم میگفت بمون! دیگه از این صحنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی و اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرفتم بمونم ... اما از ترس و وحشتم، چسبیده بودم به دیوار و به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود که حرف زد ... گفت: «چرا اونو کُشتیش؟ اون فقط یه راننده بود؟»
ایرانیه گفت: «راننده های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند لحظه ساکت شد ... بعدش گفت: «الان چیه حالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سوالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت ... گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه گفت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون را یاد گرفتم ... من از حیفا حداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین فقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیت حرفه ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»
ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»
ایرانیه گفت: «از آخرین باری که تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت گفت: «راستی تو را کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادش و اسناد و مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصش مفصله ... ترجیح میدم وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبودم ...
@rooyannews
#نه 101
داشت صدام میزد ... «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ میتونید از جاتون بلند بشین؟!»
به زور چشمامو باز کردم ... دیدم همون آقاهه است ... اولش چون چشمم درست نمیدید، به صورت شبح میدیدم ... اما یواش یواش بهتر شد و کاملتر و واضحتر دیدمش!
اومدم تکون بخورم ... اصلا حال نداشتم ... دست و پاهام جون نداشت ... تا خواستم یه نگاه به اطرافم بندازم، آقاهه گفت: «لطفا کلا به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین ... یا علی ...»
از سر جام به زور پاشدم ... اون آقاهه افتاد جلو و منم پشت سرش ... خیلی دلم میخواست یه بار برگردم و پشت سرمو نگاه کنم و واسه آخرین بار، ماهدختو ببینم ... اما ... ترسیدم ... دلم نمیخواست دوباره غش کنم ... من حتی تحمل دیدن گوسفند مُرده را ندارم ... چه برسه به ماهدخت ....
همینجوری که پشت اون آقاهه میرفتم، دیدم دو تا پلاستیک باهاش هست و داره با خودش میبره! همینجوری که میبرد، صدای تق و توق هم از توی اون کیسه ها میومد!
من فکر کردم توی اون کیسه ها سر بریده شده ماهدخت هست ... اما دیدم صدای تق و توق میاد! فقط نگاش میکردم ... میدیدم که ازش یه رد هم گذاشته رو زمین و داره میره!
من سوار ماشین شدم ... اون آقاهه اول رفت کوچه و خارج از منزل را چک کرد و بعدش اومد سوار ماشین شد و روشن کرد و رفتیم!
زبونم قفل شده بود ... تو ماشینی که رانندش اون آقاهه باشه، پر از امنیت و آرامشی ... اما ... نه وقتی که بهترین روزهای جوونی و عمرت تباه شده باشه و همه چیزت از دست داده باشی و یهو شده باشی یه آدم دیگه!
همنیجور که سرمو چسبونده بودم به پنجره ماشین، تمام زورمو توی زبون و دهنم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟»
اون آقاهه همنیجور که داشت رانندگی میکرد، یه نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس! به اسم میتار ... خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا ... اما زیباتر و باهوش تر از حیفا ... با سابقه بیش از 13 سال حضور در افغانستان ... باور میکنین اگه بگم حتی دو سه تا بچه هم داشته و از بچه هاش خبری در دست نیست؟!»
به تعجبم داشت افزوده میشد ... نمیدونستم چی بگم؟
ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، بیش از 200 یا 300 نفر از شخصیت های اثرگذار شیعه و سنی افغانستان و پاکستان را به قتل رسوند ... بعضیاش را مستقیم ... و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود ... تا اینکه بچه های مقاومت تونستند طی یک عملیات یک ساله، تیمش را شناسایی و منهدم کنن!
از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید ... از یه طرف دیگه، میدونستیم که دو بار جراحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه واسه بار سوم هم جراحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت! به خاطر همین، تنها سر نخ ما مقادیری تارمو و خرت و پرتای دیگه ای بود که بچه های ژنتیک روش کار کردند! و چندتاش هم شما توسط اون نفوذی ما در اون جزیره دیدین و ...
تا اینکه ...
نفوذی ما از بچه های حزب الله در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از ماموریتش شده و ....... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود بر علیه دست نخورده ترین ژن های عالم اسلام ... ینی ملت افغانستان!»
لبامو دوباره به زور تکون دادم و با یه عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!»
گفت: «والا چراش که چی بگم؟ ... خیلی احتمالات مطرحه ... هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست ... اما اون چیزی که خودم حدس میزنم، موقعیت خانوات
باشه! موقعیت داداشات و شخصیت پرنفوذ پدرت!
بذار اینجوری بگم:
خب اون چیزی که همه از پدرت میدونن، با اون چیزی که واقعا هست یه کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچه های فاطمیون هست ... اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه دونه توسط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیت ارشدیت اطلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدند!
حتی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلا گفتن که در دست داعش هست، متاسفانه کلا مفقود شدن و هیچ خبر و اطلاعی ازشون در دست نیست. حتی اسمشون در لیست تبادلات اُسرا و کشته شده ها هم نیست!
خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه ... پدرتون هم شهید بشن و کلا خانواده شما از هم بپاشه ... به خاطر همین، روی شما سرمایه گذاری کردند!
ما دیر فهمیدیم ... دقیقا از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل آویو با پدرتون تماس گرفتین! و بعدش هم بابات به ما گفت و بچه ها شروع کردند روی پرونده شما تخصصی کار کردند!
اینکه پرسیدین چرا من؟ جوابش با این مطالبی که گفتم ساده است ...
البته اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سواستفاده از موقعیت حاج آقا و کلی چیزای دیگه، مسئله کنترل و مدیریت دارو و غذا توسط مطالعات ژنتیکی بر زنان و نسل مسلمان زاده های افغانستان را هم کار میکردند!
@rooyannews