♦️ احتمال وقوع سیلاب در چند استان کشور
پژوهشکده مطالعات و تحقیقات منابع آب موسسه تحقیقات آب وزارت نیرو:
🔹 براساس پیشبینیهای صورت گرفته احتمال وقوع سیلاب در بازه زمانی ۶تا ۱۲ اردیبهشت در چند استان کشور وجود دارد.
🔹 وقوع بارش در هفته اول برای نواحی واقع در نوار شمالی، شمال غرب، غرب، جنوب غربی و بخش هایی از مرکز کشور پیش بینی شده است که در استان های البرز، تهران، مازندران، مرکزی، لرستان، خوزستان، چهار محال و بختیاری، فارس، کهگیلویه و بویراحمد، کرمان، خراسان شمالی و خراسان رضوی می تواند با ریسک وقوع سیلاب همراه باشد.
@rooyannews
🌸🍃🌸🍃
شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛
خم شو و به خاک بیفت ؛
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاری شدن سیل ابتدای جاده رویان زیر پل راه آهن.
‼️جهت اطلاع و رسیدگی اداره ی راه و ترابری شهرستان شاهرود
کانال خبری شهر رویان (رویان نیوز)
@rooyamnews
📸 جهاد؛ اینبار در آبگرفتگی!
🔹پاسداران و بسیجیان شاهرودی در کمکرسانی به نیروهای امدادرسان در پی بارندگی و تگرگهای سیلآسای دیروز و امروز در شاهرود پیشقدم شدند و اینبار در میدان رفع آبگرفتگی معابر، به کمک مردم شتافتند.
🔻تصاویر بیشتر را اینجا ببینید:👇
http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام دوستان گرامی
الهی
قلبتان جایگاه مهربانی
دستتان روزی دار
و بخشنده
سفرتون همیشه باز پر از برکت
جمالتان
هدیه دهنده لبخند
مهربانی
طاعات قبول
@rooyannews
💠قرآن بخوان،
قرآن آرامبخش دلهاست،
قرآن کتاب زندگی ست،
قرآن کتاب جهاد است،
قرآن کتاب انسان ساز است..
قرآن...مجاهدپرور است...
قرآن...
@rooyannews
💥نپرداختن خمس چه اثراتي در دنيا و آخرت دارد؟
وقتی فرد یا جامعه ای از دادن حقوق مالی واجب (خمس وزکات) سر باز زدند ،خداوند برکات خود را از مال و زندگی شان ،اعم از زراعت ،سر درختی ها ومیوه ها ومعادن -خواه فلزات باشد یا غیر فلزات مانند آب ها ی زیر زمینی- بر می دارد.
منبع : مرکزملی پاسخگویی به سئوالات دینی
🔸️امام صادق ـ عليه السلام ـ می فرماید: خداوند بر اين امت چيزي را سخت تر از زكات واجب نكرده است و اكثر هلاكت امت ها به خاطر نپرداختن آن است.
#حدیث
@rooyannews
مژده مژده
🔺️کانون فرهنگی پایگاه ثارالله افتتاح شد
🔺️🔺️دارای امکانات ۱۰ سیستم کامپیوتر تحت شبکه جهت بازی
🔺️🔺️ میز فوتبال دستی
🔺️🔺️سیستم پلی استیشن
پایگاه ثارالله با ایجاد فضایی امن ضامن اوقات فراغات شما عزیزان
کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ تلاوت زیبایی از مرحوم
#عبدالباسط_محمدعبدالصمد
🎞 تلاوت قسمتی از آیه ۱۸۵ سوره بقره
#نورعلینور...
...♡ @rooyannews
صدای بلند و پر درد کشاورزان
صدای مخاطب😔
ضمن قبولی طاعات و عبادات متاسفانه با مسدود بودن کال بیداباد رویان با آمدن سیل امروز خسارتی به کشاورزان زده شد که
بسیار گلایه مندیم آیا می دانید بزرگ ترین خطر؛ سیل مسدود بودن رودخانه (کال)است؟؟
طی تماس تلفنی با شهردار محترم رویان
ایشان گفتند که نامه نگاری و پیگیری کرده ایم ولی...به خدا دیگر کشاورزان توان خسارت را ندارند سرمازدگی و تگرگ را می گوئیم مشییت الهی است ولی خسارت و مسدودی سهل انگاری کارشناسان مربوطه می باشد .
از فرمانداری محترم و ریاست محترم سازمان آبهای زیرزمینی ،شهردار محترم و شورای محترم اسلامی شهر رویان خواهشمندیم هر چه سریعتر نسبت به آزاد سازی مسیر کال مخصوصا کال بیداباد اقدامات لازمه را انجام دهید با تشکر .
🔰 ارسالی از اقای رضا عامری
#رویان_نیوز
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 79
ما را از هم جدا کردند. منو به یه اطاق بردند و ماهدخت هم به یه اطاق! خیلی یه جوری بود. دلم میخواست هر چه زودتر با بابام و خانوادم حرف بزنم. اما نمیشد...
دو تا مرد اومدن نشستن روبروم. یه میز بود و دو تا صندلی اون طرف و یه صندلی هم این طرف!
شروع کردند و سوال ازم پرسیدند. چیزی حدود چهار ساعت ... شاید هم از چهار ساعت بیشتر ازم سوال پرسیدند... از همه چی ازم پرسیدند... اصلا بذارین اقرار کنم که هسته اولیه رمانی که دارین میخونین، همون سی چهل صفحه ای بود که در طول اون چهار پنج ساعت نوشتم...
از وقتی منو دزدیدند تا وقتی که حالم در فرودگاه کابل بد شد و سرگیجه و ضعف به من دست داد! ینی دقیقا تا همین جای داستان که در 78 قسمت با آب و تاب و تحقیقات بیشترش براتون تعریف کردم!
⛔️ لطفا یه لحظه استپ!!
از اینجای داستان تا آخرش، با محدودیت منابع و معذوریت های خاص خودمون مواجح هستیم و نمیتونم مثل اون 78 قسمت، با جزئیاتش بیان کنم. دقیقا مثل بقیه آثار که در چند جای داستان از مخاطبین معذرت خواهی کردم. با اینکه روایت ماضیه را در حال طرح و شرح بودم. اما اینجا معذوریت ها و محدودیت هامون بیشتره. چرا که متاسفانه پیش بینی میشه که ظرف یک سال و نیم آینده، افغانستان و مخصوصا مناطقی که قرار است داستان از آنجا روایت شود، دست خوش تحولات بزرگ و دردآور میان مدت شود. لذا به خاطر پاره ای از مسائل، ادامه داستان را بسیار دست به عصا باید روایت نمود.⛔️
بگذریم...
خلاصه حسابی منو تکوندند و همه چیز ازم پرسیدند و علاوه بر چیزایی که خودشون مینوشتند، منم باید همه حرفام را مینوشتم و امضا میکردم.
بعدا که با ماهدخت حرف زدم، میگفت: «پیش بینی چنین وضعی را میکردم. فقط تعجب کردم که چرا توی فرودگاه سراغمون نیومدند و ما را برای استنطاق و شرح ماوقع نبردند!»
شب اول قرار شد اونجا بمونیم. برامون توضیح دادند که این کارها لازمه و کاملا قانونی هست و به محض تایید و انطباق، در اختیار خودمون قرار میگیریم و میتونیم بریم.
حتی اجازه ندادند که اون شب همدیگه را ببینیم. جدا بودیم و همه چیزمون جدا بررسی شد. اما چندان نگران نبودم. چون بالاخره در وطن خودم بودم و میدونستم روالش همینه و کسی بهم تعرض و بی احترامی نمیکنه!
دقیقا فردای اون روز ... حوالی غروب بود که درب اطاقم باز شد. خانمی منو به بیرون راهنمایی کرد. دو سه دقیقه بعدش وارد یه راهرو شدیم. چند لحظه پشت درب یه اطاق معطلم کردند.
هست یه وقتایی نمیدونی چه خبره و قراره چه بشه، اما دلت داره میتپه ها ... منتظر یه اتفاق خاص هستی و میدونی که هر چی باشه بد نیست و خیره ان شاءالله!
دقیقا همون حالی بودم.
تا اینکه وارد اون اطاق شدم ... دیدم یه مرد عینکی و جوون ... کمتر از چهل ساله ... سبزه ... ایرانی ... بدون لباس نظامی ... با محاسنی نسبتا پر پشت ... یه طرف نشسته و روبروش هم یه روحانی که معلوم بود پیرمرده و پشتش به من بود!
تا دیدند من وارد شدم، ابتدا اون آقای جوون بلند شد و سلام کرد ...
بعدش هم ...
وای خدای من ... به خدا الان داره گریم میگیره که یادم اومد ...
دیدم اون روحانی پیرمرد، بابام ... بابای پیر درد کشیده و دنیا دیده خود خودم ... بابایی که با گم شدن دخترش، یه عالمه حرف و حدیث مردم پشت سرش بود و داشت تحمل میکرد ... جلوم پاشد و گفت: «سمن! عزیزدلم!»
به گریه افتادم ... حالم بد شد ... تا نیم ساعت توی بغل بابام و کنارش گریه کردم و قربون هم رفتیم ... از خونه و مامان ازش پرسیدم ... از اونجا و دردام واسش گفتم: «بابا دخترت را زدند ... بردند ... آزار دادند ... کشتن ... زندانی کردند ... اما تو نبودی ...»
بابام هیچی نمیگفت و فقط نوازشم میکرد ... بغض داشت ... اما تا اون موقع گریش را نشون ما نداده بود ... یه شخصیت عجیبی داشت ... به حرفام گوش میداد و قربونم میشد و واسم حرف میزد...
نکته جالب و عجیبی که وجود داشت این بود که اون مرد جوون ایرانی، به من و بابام دقیق نگاه میکرد و ازمون چشم بر نمیداشت... حتی یادمه که یه جوری نشسته بود که قشنگ و واضح، همه چیزو ببینه و حتی به حرکت دستهای من روی صورت و سینه بابام هم دقت میکرد!
اما هیچی نمیگفت ... تا اینکه دید یه کم آرومتر شدم... به بابام اشاره کرد و بابام بهم گفت: «دخترم! این آقا سوالاتی داره که فکر نکنم خیلی طول بکشه... چون معمولا کاراش را خیلی زود به نتیجه و سرانجام میرسونه و میشناسمش ... حوصله طول و تفصیل نداره! بهش گوش بده ... جوابشو بده .. هر چی که هست ... هر چی که میخواد ... جوابشو بده تا خلاص بشیم و بریم...
@rooyannews
#نه 80
یه کم خودمو مرتب کردم و نشستم روی صندلی روبروش!
اون مرده هم به صندلیش تکیه داده بود ... هر سه نفرمون ساکت بودیم ... تا اینکه بابام گفت: «اگه اجازه بدید من بیرون باشم ... اگه مزاحمم ...»
اون مرده هیچ جوابی نداد ... اما خداشاهده هر لحظه داشت قیافش ترسناک تر و جدی تر میشد ... تا اینکه که همینجوری که به من نگاه میکرد، به بابام گفت: «اگه خودتون اذیت میشید میتونید تشریف ببرید ... چون در هر حالتش من باید کارمو انجام بدم!»
بابای بیچاره من ... واقعا موند چی بگه و چیکار کنه ... خب هر کس باشه توی اون شرایط، نمیدونه چیکار کنه!
بابام هیچی نگفت و نشست!
اون آقاهه گفت: «سمن لطفا کف هر دو دستت را بذار روی این میز ...»
با ترس و لرز گذاشتم...
گفت: «کف دستت رو به طرف سقف باشه!»
همین کارو کردم! دستم با فاصله ... رو به سقف بود... که دستشو برد کنار کمربندش و یه چاقوی بزرگ نظامی درآورد و وسط دستام گذاشت!! ینی دقیقا وسط دو تا کف دستم!
من که داشت چشمام از کاسه میزد بیرون ... بابام هم قشنگ یه تکون خورد و حسابی تعجب کرد! اما هیچ کدوممون چیزی نگفتیم!
به بابام اشاره کرد و گفت: «شما بفرمایید! شرم حضور دارم! خیلی طول نمیکشه ... بفرمایید تا خبرتون کنم!»
بابای بیچارم یه نگاه به من کرد ... یه نگاه به اون مردک ... یه نگاه به چاقوی گنده گاوکشی ... از سر جاش بلند شد و خیلی محترمانه گفت «چشم!» و رفت بیرون!
من یه اون زل زده بودم و اون به چاقوش!
هر لحظه گفتم الانه که سرمو ببره و بذاره روی سینم! از بس ترسیده بودم ..... ببخشید اما نزدیک بود خودمو خراب کنم ...
گفت: «سه تا سوال دارم ... سه تا کلمه میخوام ... بگو و پاشو برو پیش بابات که پشت در داره همه اهل بیت را قسم میده و دعا میکنه که زنده و سالم از اینجا بری بیرون!»
در حالی که لبام داشت میلرزید گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «وقتی کسی میگه بفرمایید، خیلی نمیتونم رو حرفش حساب کنم!»
گفتم: «چشم!»
گفت: «سوال اول: وقتی بهت تجاوز شد ... اونی که این کارو کرد پیرمردی با یه کلاه یهودی نبود؟»
با تعجب گفتم: «بله! پیرمردی با کلاه یهودی!»
گفت: «مایعی هم بهت تزریق کرد؟»
گفتم: «آره»
گفت: «رنگی بود یا سفید؟»
با تپش قلب گفتم: «رنگی!» داشت یادم میومد و گریم گرفته بود!
سکوت کرد ... بعدش گفت: «سوال دوم! زیر تیغ جراحی هم رفتی؟»
گفتم: «نمیدونم!»
گفت: «جایی از بدنتون برآمدگی نداره؟ بچه های ترکیه گفتن بدن تو نداشته! میخوام خودت بهم بگی! داره یا نه؟ برآمدگی که طبیعی نباشه!»
با تعجب و خشم گفتم: «ینی اونا که توی ترکیه ما را لخت کردند از شما بودند؟!»
فورا دست راستشو زد به دسته چاقو ... جوری که ترسیدم و از سر جام پریدم بالا ... گفت: «تا خانم محترم هستی، جواب منو بده!»
با لرز گفتم: «نه من ندارم ... اما فکر کنم بدن ماهدخت داشته باشه!»
گفت: «سوال سوم: به تو برنامه دیدار و مصاحبه دادند یا فقط ماهدخت قراره مصاحبه و دیدار کنه؟»
گفتم: «نه ... کسی به من نگفته دیدار و مصاحبه کنم! ببخشید میشه دستمو بردارم ... داره فکم میلرزه و بدنم سوزن سوزنی میشه!»
گفت: «نه ... برندار... قبلا هم اینجوری میشدی؟»
همینطور که داشتم میلرزیدم گفتم: «چجوری؟ نه ... نمیدونم ... بذارین دستمو بردارم!»
گفت: «باشه ... بردار ...»
دید که چشمم به دستش هست که روی چاقو گذاشته! متوجه شد و دستش و چاقو را با هم برداشت و گذاشت خودمو بمالونم و بخارونم و ...
همینطور که داشت چاقوشو کنار کمرش میبست، گفت: «ببین سمن! تو نه اینجا بودی و نه منو دیدی! فراموشم کن! به زندگیت برس! برو به مهمونت برس! برو به بابای داغدارت برس!»
گفتم: «چی؟ بابای داغدارم؟ چی شده مگه؟»
گفت: «تلاش کن هوشمندانه تر زندگی کنی! از ماهدخت چشم برندار ... تا خودمون بهت بگیم ... دوره درمانت را کامل و جامع سپری کن! باید آثار اون مایعاتی که به بدنت وارد شده از بین بره! تو خونه کنجکاو نباش و سوالای زیادی از بابات نکن! همونی باش که اسرائیل بهت گفته : یه دختر فمنیسم و چپ گرا ...»
گفتم: «شما که همه چی میدونین! فقط میتونم یه سوال هم من ازتون بپرسم؟»
با همون جدیتش گفت: «میشنوم!»
گفتم: «یه پیرمرد ایرانی ... ببخشید ... دو نفر بودند ... اونجا در بند و اسارتن ...»
چشماشو بست و مثل وقتی یه چیز دردناک یادت میاد، سرش را به صندلی تکیه داد! وسط اون خلجان ذهنی که با این سوالم براش پیش اومده بود گفت: «مرخصید!»
فهمیدم که نباید دیگه سوالمو تکرار کنم ... گفتم: «فقط یه سوال دیگه! خواهش میکنم بهم جواب بدید! حداقل منم یه چیزی فهمیده باشم و ارزش این همه استرس و ترس و لرز داشته باشه!»
چیزی نگفت و همچنان به سقف زل زده بود!
@rooyannews
#نه 81
وقتی رفتم بیرون، دیدم بابام یه گوشه ایستاده روبروی محوطه اونجا و اره به دوردست نگاه میکنه و مشخص بود که حسابی نگرانه.
وقتی اومدم بیرون، تمام بدنم از عرق خیس بود و حتی از لا به لای موهام هم عرق داشت میریخت. خیلی بهم فشار اومده بود. هیچ وقت علت برخورد اون مرده را نفهمیدم. ولی شوک بزرگی واسه من محسوب میشد.
تا به پدرم رسیدم، آغوش باز کرد و رفتم تو بغلش! محکم بغلش کردم ... در گوشم آروم گفت: «دیگه تموم شد ... برگشتی پیش بابات ... دیگه باید از روی جنازه من رد بشن که بخوان به تو آسیبی بزنن ...»
همینطور که سرم روی سینم بابام بود و داشت بغضم میترکید، متوجه لباس سیاهش شدم! نگاه به چهره بابام کردم و گفتم: «بابا ... چرا مشکی پوشیدی؟»
با ناراحتی بهم گفت: «به قول امیرالمومنین که جونم فداش: خداوند را فرشته اى است كه هر روز فرياد ميكند: بزائيد براى مردن، و جمع كنيد براى از بين رفتن، و بسازيد براى ويران گشتن!»
با ترس پرسیدم: «بابایی چی شده؟ دارم میترسم!»
تا اینکه بالاخره گفت: «داداشت ... من خودم و بقیه اهل و عیالمو با این آیه آروم کردم که : مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ فَمِنهُم مَن قَضى نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبديلًا ... عزیزم! داداشت ... سوریه ... حلب ...»
دنیا روی سرم خراب شد ... من با داداشم که اسم جهادیش ابوحامد بود، فقط 10 ماه از من بزرگتر بود و خیلی بهم وابسته بودیم ... حتی وقتی میخواست زن بگیره، خودم براش انتخاب کردم و همه چیزو ردیف کردم و اونا فقط رفتن راحت زندگی کردند! از بس به من اعتماد داشت.
پرسیدم: «برگشت؟»
بابا که داشت همه چیز دوباره براش تکرار میشد و میسوخت، گفت: «ما هدیه را پس نمیگیریم دخترم!»
با گریه گفتم: «حتی از بدنش هم نگذشتند؟!»
گفت: «چیزی ازش نمونده بود که برگرده ... فکر کردم خبر داری!»
گفتم: «نه ... چجوری باید میفهمیدم؟»
پیرمرد بیچاره با آه و ناله گفت: «چون مُثله کردن (تیکه تیکه کردن) و سوزوندنش را فیلم گرفتن و قطعه ها و خاکستر بدن بچم را به همه دنیا نشون دادن!»
شروع کردم به جیغ کشدن ... پیش چشمام داشت سیاهی میرفت ... آخه سخته ... داداش باهوش و قد بلند و عینکی و خوشکل و ورزشکار و فرمانده اطلاعاتی داشته باشی و حالا حتی قبرش هم نداشته باشی ... چه برسه به بدنش و لباس و وسایلش که بو کنی و ببوسی و یه چشمات بکشیش!
حالم بد شد ... سخته ... داغ برادر سخته ... اون از داداش اولیم که هنوزم میگن زیر شکنجه است و گاهی داعش فیلم جدید ازش منتشر میکنه ... اینم از دومی که دستشون به زندش نرسیده بوده ... وگرنه فرماندهان اطلاعاتی را به این راحتی خلاص نمیکنن و نمیکشن!
اینم از من! که حتی خجالت میکشم فکرش کنم که چه بلاها سرم آوردند ... چه برسه که بخوام به بابای پیرمرد مظلوم جیگر خونم بگم!
شاید حدود نیم ساعت حالم خیلی بود که بابام کم کم آرومم کرد و یه کم تونستم خودمو کنترل کنم!
مخصوصا اینکه نمیخواستم جلوی ماهدخت گریه کنم و از خودم ضعف نشون بدم!
بالاخره بچه هزاره ... مظلوم مقتدر است!
بگذریم...
ایستاده بودیم منتظر ماهدخت! تا اینکه حدودا یه ساعت بعد از من، پیداش شد. در حالی که حال نداشت و به شدت ضعف داشت. بهش آب و دو سه تا شکلات دادیم تا وقتی میرسیم خونه، فشارش نیفته!
تا خونمون حدود بیست دقیقه بیشتر راه نبود. چون در نزدیکی اون منطقه نظامی، ینی دقیقا پشت اون منطقه، منازل سازمانی بود که در میان انبوهی از درختان و در دامنه دو تا تپه بزرگ قرار داشت.
تو راه همش تو فکر داداشام بودم.
تا به خودم اومدم، دیدم ماهدخت داره با بابام حرف میزنه: «حاج آقا سمن از شما خیلی تعریف میکنه! به شما خیلی وابسته است. خوشحالم که بعد از مدت ها همدیگه را میبینین!»
بابام که اونم معلوم بود دل و دماغ قبلا را نداره، فقط یک کلمه گفت: «تشکر!»
ماهدخت هم دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد و نشست و به بیرون نگام میکرد.
@ rooyannews
#نه 82
وقتی اول شهرک مسکونی رسیدیم، ماشینمون را نگه داشتن و پیادمون کردند و ازمون کارت شناسایی و تردد خواستن! با اینکه پدرمون را میشناختن اما بازم کار خودشونو انجام دادن!
من اونجا فهمیدم که به ماهدخت «کارت خبرنگاری» دادن و بعدا هم فهمدیم که با سفارش نامه و تاکیداتی که از طرف «سفارت ترکیه» در کابل بوده، میزان دسترسی خوبی بهش دادند!
وقتی داشتیم کارت و وسایلمون را به اون سه چهار نفر مامور نشون میدادیم، توجهمون به طرف خودروی سوخته و سیاهی که نزدیکی اونجا افتاده بود و بخشی از دیوار تخریب شده ای افتاد که در حال تعمیرش بودند!
بابام بعدا بهمون گفت: «دو سه روز قبل، یه عامل انتحاری قصد ورود به شهرک داشته که جلوش گرفتن و اونم عمل کرده و سه چهار نفر زن و بچه را به خاک و خون کشیده!
فکر کنین بعد از مدت ها برگشتین خونه! اونم خونه ای که مثلا قراره امن تر از بقیه جاهایی باشه که تا حالا اونجاها زندگی کردی! اینم که بدو ورودش میبینی عامل انتحاری و انفجار و کشتن مردم و ..... !
سوار شدیم و رفتیم داخل!
اینجاهاشو خلاصه بگم ... چون نکات مهمش همینایی بود که گفتم!
رسیدیم خونه و دیدار با مادر و خواهرام و استقبال گرم و محبتشون یه طرف!
از طرف دیگه هم پرچمای سیاه و عکس داداش خوشکلم و تسلیت مقامات ارشد و...
هیچ وقت فکرش نمیکردم در موقعیتی برسم خونمون که ندونم باید بخندم یا باید زار بزنم؟!
تا اینکه ......
خوابم نمیبرد ... تمام وجودم خشم و نفرت بود ... همش داداشم جلوی چشمام میومد و حجم فراقش در باورم اصلا نمیگنجید! مخصوصا با توصیفاتی که بابام از وحشی بازی های داعشی ها درباره داداشام تعریف کرده بود!
من بیدار بودم و به سقف خونه زل زده بودم و دندونامو به هم فشار میدادم و از درون داغون بودم. دلم میخواست یکی را با دستای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشم! از اونایی هستم که معمولا خشمشون را توی خیالشون تجسم میکنن اما چندان جرات ابراز ندارن!
دیدم ماهدخت هم دراز کشیده اما صورتش روشنه! فهمیدم که زیر پتوش گوشیش روشنه و داره با گوشیش ور میره!
دوس داشتم بفهمم که چه خبره و داره به کی پیام میده! با اینکه منطقه خونه ما شبکه نداشت و تا همین حالا هم نداره و اصلا شبکه داشتن جرم محسوب میشه!
❌❌❌❌❌❌❌
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
اما چیزی که سمن دوس داشت بفهمه ولی نه ماهدخت از گوشیش جدا میشد و نه امکان هک کردن رمز گوشیش برای سمن وجود داشت، توسط واحد سیار جنگال مستقر در اون شهرک، که شاخه ای از گردان شهید مالامیری (از شهدای روحانی تیپ فاطمیون) بودند کشف و ضبط شد:
ساعت 23:33 نوشت: «وضعیت DFT در موقعیت RR»
رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیت جانی و اطلاعاتی است. موقعیت جغرافیاییم معلوم هست و طبق پیش بینی عمل شد.»
ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. »
ینی: «کسی هم شناسایی شد؟»
نوشت: «+ ! »
ینی: «فکر کنم لااقل یکیشون را شناسایی کردم!»
گفتن: «؟»
ینی: «کدومشون؟»
نوشت: « ! מחמד»
ینی: «فکر کنم : محمد » !!
@rooyannews
فهمیدم که میتونم بپرسم ... گفتم: «ببخشید! جسارتا شما «محمد» را میشناسید؟ همون که کاغذ زیر پیتزا .....»
سوالمو قطع کرد و گفت: «پدرتون منتظرتون هستن!»
پاشدم ... سرم انداختم پایین ... خدافظی کردم و رفتم بیرون!
ادامه دارد...
@rooyannews
کوله بار گناهم بر دوشم سنگینی میکرد ...
ندا آمد به خانه ام بیا،آنقدر بر در بکوب تا در به رویت واکنم...
وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم !!
هر چه بود باز بود ...
گفتم : ❤خدایا❤ بر کدامین در بکوبم ؟؟؟
ندا آمد : این راگفتم که بیایی ...
وگرنه من هیچ وقت درهای رحتم را به روی تو نبسته بودم!
کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک ...
"شبتون منور به نور خدا و التماس دعا"
@rooyannews
در جواب «چه عجب بیمعرفت! یادی از ما کردی» فقط باید گفت «خودت مُرده بودی که یادی از ما نکردی؟».
تا کسی دیگه همچین غلطی نکنه.
والا ب قرآن😏
@rooyanews
میگن اسکوبار یه شب ۲ میلیون دلار اتیش زده که بچه اش از سرما یخ نزنه.
خدا گواه کودکی بابا ماروبرد باغ ، غروب موقع برگشتن هیزم جمع کرده بودیم،
جا نبود میخواستن منو نیارن خونه.
@rooyannews
شلوار کُردی چیه دقیقا بعضی آقایون با افتخار وکلی ژست میپوشن قیافه هم میگیرن ؟
رفته بودیم شمال ، یکی از همون آقایون شلوار کوردیشو پهن کرده بود خشک بشه باد اومد شلوارشونو برد
چادر بغلی داد زد آقااا بیا چادر ماشینتو از رو چادر ما بردار...
نپوشن خب چ درد بی درمونیه
@rooyannews
🌾بازدید ریاست محترم جهاد کشاورزی شهرستان شاهرود از باغات خسارت دیده به علت بارش شدید تگرگ و باران از مناطق مختلف باغات شهرستان شاهرود
#رویان_نیوز
🍇کانال خبری رویان نیوز
@royannews
گرچه بار گنهم بُرده به تبعید مرا
باز با روی سیه یار پسندید مرا
چرخ ها را زده ام آمده ام خانه ی تو
خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا
بس که از بوی بد معصیتم بیزارند
یکی از لطف خود احوال، نپرسید مرا
ساده آن است که بر سینه زدن سنگ علی
تا به سنگ محک یار بسنجید مرا
حتم دارم که خدا محض گُل روی حسین
می برد کرببلا تا به شب عید مرا
هر حسینی که به روی لب من می آید
از دل عرش کُند فاطمه تمجید مرا
درپناه خدا دوستان
@rooyannews
هدایت شده از خط حزب الله
#مطالبه_رهبری
🤲از #دعا و #تضرع در تنهایی #غفلت نکنید
✳️ در غیاب #جلسات_عمومی ماه رمضان -که این جلسات عمومی، جلسات دعا، جلسات سخنرانی، جلسات #توسّل، بسیار مغتنم بود و امسال علیالقاعده محرومیم از این جلسات- از عبادت و تضرّع و خشوع در تنهایی غفلت نشود.
🔻ما میتوانیم در اتاق خودمان، در #خلوت خودمان، در میان #خانواده و فرزندان خودمان، همین معنا را، همین توجّه را، همین #خشوع و #خضوع را به وجود بیاوریم و البتّه در برنامههای تلویزیون مواردی هم پخش میشود که از آن هم میشود استفاده کرد و بایستی این کارها را انجام بدهیم.
@Khattehezbollah