🚩کلیپ های نورافشانی شب گذشته
به مناسبت ولادت امام عصر(عج)
@rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری آخرالزمانی از باغات یخ زده بسطام!!!!
گزارشات حاکی از سرمازدگی ۱۰۰ درصدی باغات منطقه بسطام میباشد.
#سرمازدگی
منبع کانال زنگلاچو
#کشاورزی_شاهرود
@rooyannews
هدایت شده از هیئت عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) شهر رویان
🌙 تصاویر برپایی ایستگاه صلواتی
همراه با اهدای ماسک،دستکش بهداشتی
و مواد ضدعفونی به همشهریان
به همراه
تصاویری از جشن و نورافشانی
شب گذشته بسیجیان پایگاه ثارالله
در میدان امام حسین(ع) 🌙
✔️کانال پایگاه ثارالله رویان در ایتا
@p_sarallah
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️⚫️ #نه 29 ⚫️⚫️
روزگار سختی بود ... مخصوصا اون روز که به گوشه ای از مصائب لیلما و هایده اشاره کردم. اینقدر اون روز بد بود و تهوع کردم و از خودم و همه بدم میومد، که از ته دلم دوس داشتم یه سیل یا زلزله یا حتی بمب بیاد و هممون با هم نیست و نابود بشیم! در زندگی عادیم حتی فکرشم نمیکردم یه روز بیاد که دعا برای مرگ و مردن بکنم ... چه برسه به اینکه دعا برای مرگ دست جمعی کنم! دوس داشتم یه جوری هم خودم و هم بقیه راحت بشیم و از اون شرایط نکبتی رها بشیم!
سیستم بدن انسان و هر موجود زنده دیگری طوری طراحی شده که با گردش شبانه روز و اومدن روز و شب، بعضی چیزا را تنظیم و کنترل میکنه. اما در اون شرایط، حتی از مرغ های کارخونه ای (که به خاطر شب و روزهای مجازی و کوتاهی که براش به وجود میارن، اندازه و کیفیتش را تنظیم میکنند) بدتر شده بودیم. در چنین شرایطی، سیستم ایمنی بدن هم به هم میخوره ... چه برسه به هورمون ها و فشار خون و کلی چیزای دیگه!
اینو گفتم، تا به نکته خاصی اشاره کنم. اونم اینه که بعلاوه این شرایط، گاهی میزان مواد مورد نیاز بدنمون را توسط تزریق موادی تامین میکردن که هنوزم که هنوزه نمیدونیم چیه؟ فقط ما را به صف میکردن و تند تند بهمون تزریق میکردن و میرفتند! ما فقط میفهمیدیم که دیگه ضعف نداریم و حتی دیر به دیر تشنمون میشه! اما چوروک شدن پوست بدن و ریزش شدید موها و فرورفتگی قابل توجه چشم ها و گونه ها، اما ورم و برآمده شدن شکم ها از نشونه های مشترک هممون بود که از یه نوع خاص مواد تزریق میکردیم!
جای تعجبش اینه که مواد تولیدی برای تامین نیازهای اولیه بدن که به هر کسی تزریق میکردن، تابع ملیت طرف بود! ینی میدیدم که رنگ و حجم مواد مصرفی ما با مواد مصرفی مثلا لبنانی ها و یا با مواد مصرفی عرب ها کاملا متفاوت بود. اما نتیجه مشترک همش یه چیز بود... اونم این که حداقل تا سی چهل ساعت دیگه احساس ضعف و گرسنگی نداشتی! و این خیلی ما خانم ها را نگران تر میکرد! چرا ؟ بخاطر آثار بسیار منفی که بر بدن زن و دخترها داشت!
حالا اگر نمیگین چرا اینقدر از مسائل زنونه حرف میزنی و وا اسلاما و وا دینا سر نمیدین! باید بگم که من در طول مدتی که اونجا بودم، فقط یکبار عادت ماهانه داشتم! همون دفعه اولی که توی قبر برام پیش اومده بود! وگرنه من از نسل اولی هایی بودم که حتی با تزریق و نوعی هورمون خاص، در کل اون مدت، حتی یکبار هم عادت نشدم!! از زمان ورود من و بقیه هم دوره ای ها به اون جهنم در قعر زمین، همین بلا را سرمون آوردن!
خب این چیزا خیلی برای ما آسیب داشت و خطرناک بود. طوری که هنوز هم که هنوز است، آثارش باقیه و دیگه این بدن، اون بدن قبلی نمیشه!
در بقیه مواقع هم که میخواستن غذا بدهند، غذاهای خاصی میدادن! مثلا اصلا گوشت قرمز نخوردیم! تماما آبگوشت خالی بود اما طعم های اون متفاوت بود. مشخص بود که فقط اسانس هست و دیگر هیچ! بعلاوه نان و گاهی نان خشک مرطوب! هر کس سهمیه آبش تقریبا به اندازه دو لیوان بود. حمام که تعطیل ... دسشویی هم که قبلا گفتم...
چند ساعتی گذشت... چون تلاش کردم به زور بخوابم تا یه کم درد و غمم یادم بره. اما نمیتونستم خودمو گول بزنم. مخصوصا یه دختر عقل گرا مثل من. فقط تلاش میکردم به روی خودم نیارم و تلاش کنم فقط وقت بگذرونم که به عقب برنگردم و یاد حرفای ماهدخت درباره سوپ جنین انسان و سرو کردن مغز جنین و این حرفای حال به هم نزن نیفتم!
وقتی بیدار شدم، دیدم بقیه هم خوابن و خیلی کسی بیدار نبود... سر که برگردوندم، صورت ماهدخت را دقیقا رو به روی خودم و به فاصله یه وجبی دیدم! اولش یه لحظه جا خوردم و ترسیدم ... گفتم: «چته ماهدخت؟ چرا زل زدی به من؟»
گفت: «تو نمیخوای به قولت عمل کنی؟ من هنوز منتظرما ... تو چرا نمیفهمی؟ من دوس دارم ... اصلا نیاز دارم که زبان دری و پشتو را با حروف و قواعدش یاد بگیرم!»
گفتم: «چه دلی داری تو ! وسط این همه بدبختی، یاد چه چیزایی هستی و چی ازم میخوای!»
گفت: «سمن شروع کن... منتظرم! من فقط با این چیزا آروم میشم و ذهنم مشغول و درگیر نگه داشته میشه! پس لطف کن و شروع کن! لطفا بیشتر از پشتو برام بگو...»
با این حرفش موافق بودم. سر خودمم گرم میشد و میتونستم چند ساعتی به چیزای دیگه فکر کنم... گفتم:
«الفبای زبان پشتو دارای چهل و چهار حرف است:
ا
/ɑ, ʔ/ ب
/b/ پ
/p/ ت
/t/ ټ
/ʈ/ ث
/s/ ج
/dʒ/ ځ
/dz/ چ
/tʃ/ څ
/ts/ ح
/h/ خ
/x/
د
/d/ ډ
/ɖ/ ذ
/z/ ر
/r/ ړ
/ɺ̢/ ز
/z/ ژ
/ʒ/ ږ
/ʐ, ʝ, ɡ/ س
/s/ ش
/ʃ/ ښ
/ʂ, ç, x/
ص
/s/ ض
/z/ ط
/t/ ظ
/z/ ع
/ʔ/ غ
/ɣ/ ف
/f/ ق
/q/ ک
/k/ ګ
/ɡ/ ل
/l/ م
/m/
ن
/n/ ڼ
/ɳ/ و
/w, u, o/ ؤ
/o/ ه
/h, a, ə/ هٔ
/ə/ ی
/j, ai/ ی
/i/ ی
/e/ ی
/əi/ ئ
/ai/
@rooyannews
دقت کن ... تا خوب یاد بگیری... یه کم از زبان دری سخت تر هست. اما زود یاد میگیری. چون تو مزیتت اینه که حداقل قادر به تکلم به زبون خودمون هستی. هر چند مشکلاتی داری اما بقیش هم میتونی خوب یاد بگیری!»
با تعجب گفت: «مگه زبان دری و پشتو با زبان ایرانی هماهنگ نیست؟ اونا که این همه حروف ندارن!»
گفتم: « زبان پشتو، چه از نظر واجشناسی و چه ازنظر ساختمان دستوری، با دیگر زبانهای ایرانی تفاوتهایی دارد. این زبان را به دو گروه غربی (یا جنوبغربی) و شرقی (یا شمالشرقی) تقسیم میکنند. گویش مهم گروه غربی، گویش قندهاری است و در گروه شرقی گویش پیشاوری اهمیت دارد. اختلاف میان این دو گروه، هم در چگونگی ادای واکهها و هم در برخی نکتههای دستوری است. ازجمله نام یا عنوان زبان که در قندهاری «پشتو» و در پیشاوری «پختو» تلفظ میشود.»
بعدش هم شروع کردیم و با هم از اول حروف و اعداد و اسامی و ... را مرور کردیم.
باید اعتراف کنم که دختر عاشق و مستعدی بود. خیلی خوب گوش میداد و تمرین میکرد و خسته نمیشد. حتی معلوم بود که بعضی چیزا را هم بلده و قبلا مطالعه کرده. چون میگفت و حتی به منم یادآوری میکرد. فقط همینو بگم که اگر شاگردم بود، شاید بهترین دانشجوی دانشکدم میشد!
اصرار داشت که وقتی همه خوابن با هم تمرین کنیم... دوس نداشت جلوی بقیه با هم در این زمینه ها حرفی بزنیم. منم مراعاتش میکردم و حمل بر خجالتی بودنش در امر آموزش میکردم. چون معمولا وقتی سن و سال کسی بالا میره، از سوال و پرس و جو و آموزش خجالت میکشه و شاید هم اصلا دل نده!
اما...
بخاطر فشارهای اون روز، مرتب منتظر بودم که زود تمومش کنیم و کسی هم بیدار نباشه ... جز اون ... همون پیرمرد اسیر ایرانی...
بعد از اینکه دو سه ساعت با ماهدخت تمرین کردیم، با تمام وجودم به شنیدن صدای مناجات اون پیرمرد نیاز داشتم... نیاز داشتم بشنوم و یه کم یاد بابام بیفتم... یاد خوبی ها و خدا و پاکی ها بیفتم...
تا اینکه شروع کرد...
اولش زمزمه بود... میهدخت فهمید که از عمد صدامو آروم کردم که صدای اونو بشنوم! بهم گفت: «با منی؟ سمن! کجایی تو؟»
گفتم: «دیگه برای امروز بسه! بذار یه کم گوش بدم!»
مخالفتی نکرد... با هم گوش میدادیم... اون شب دعایی میخوند که بابام میگفت داداشم براش میگفته که سید حسن نصر الله از رهبر ایران شنیده که هر روز این دعا را بخونید و تکرار کنید:
میگفت: « اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا تَوْفِيقَ الطَّاعَةِ وَ بُعْدَ الْمَعْصِيَةِ وَ صِدْقَ النِّيَّةِ وَ عِرْفَانَ الْحُرْمَةِ وَ أَكْرِمْنَا بِالهُدَى وَ الاسْتِقَامَةِ وَ سَدِّدْ أَلْسِنَتَنَا بِالصَّوَابِ وَ الْحِكْمَةِ وَ امْلَأْ قُلُوبَنَا بِالْعِلْمِ وَ الْمَعْرِفَةِ وَ طَهِّرْ بُطُونَنَا مِنَ الْحَرَامِ وَ الشُّبْهَةِ وَ اكْفُفْ أَيْدِيَنَا عَنِ الظُّلْمِ وَ السِّرْقَةِ وَ اغْضُضْ أَبْصَارَنَا عَنِ الْفُجُورِ وَ الْخِيَانَةِ وَ اسْدُدْ أَسْمَاعَنَا عَنِ اللَّغْوِ وَ الْغِيبَةِ وَ تَفَضَّلْ عَلَى عُلَمَائِنَا بِالزُّهْدِ وَ النَّصِيحَةِ وَ عَلَى الْمُتَعَلِّمِينَ بِالْجُهْدِ وَ الرَّغْبَةِ وَ عَلَى الْمُسْتَمِعِينَ بِالاتِّبَاعِ وَ الْمَوْعِظَةِ وَ عَلَى مَرْضَى الْمُسْلِمِينَ بِالشِّفَاءِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى مَوْتَاهُمْ بِالرَّأْفَةِ وَ الرَّحْمَةِ
خدايا، توفيق فرمان برى، و دورى از نافرمانى، و درستى نهاد و شناخت واجبات را روزى ما بدار و ما را به هدايت و پايدارى گرامى دار، و زبانمان را به راستگويى و حكمت استوار ساز، و دل هايمان را از دانش و بينش پر كن، و شكم هايمان را از حرام و شبهه پاك فرما، و دستانمان را از ستم و دردى بازدار و ديدگانما را از ناپاكى و خيانت فرو بند، و گوش هايمان را از شنيدن بيهوده و غيبت ببند، و و بر دانشمندان مان زهد و خيرخواهى و بر دانش آموزان تلاش و شوق، و بر شنوندگان پيروى و پندآموزى، و بر بيماران شفا و آرامش، و بر مردگان مهر و رحمت!
وَ عَلَى مَشَايِخِنَا بِالْوَقَارِ وَ السَّكِينَةِ وَ عَلَى الشَّبَابِ بِالْإِنَابَةِ وَ التَّوْبَةِ وَ عَلَى النِّسَاءِ بِالْحَيَاءِ وَ الْعِفَّةِ وَ عَلَى الْأَغْنِيَاءِ بِالتَّوَاضُعِ وَ السَّعَةِ وَ عَلَى الْفُقَرَاءِ بِالصَّبْرِ وَ الْقَنَاعَةِ وَ عَلَى الْغُزَاةِ بِالنَّصْرِ وَ الْغَلَبَةِ وَ عَلَى الْأُسَرَاءِ بِالْخَلاصِ وَ الرَّاحَةِ وَ عَلَى الْأُمَرَاءِ بِالْعَدْلِ وَ الشَّفَقَةِ وَ عَلَى الرَّعِيَّةِ بِالْإِنْصَافِ وَ حُسْنِ السِّيرَةِ وَ بَارِكْ لِلْحُجَّاجِ وَ الزُّوَّارِ فِي الزَّادِ وَ النَّفَقَةِ وَ اقْضِ مَا أَوْجَبْتَ عَلَيْهِمْ مِنَ الْحَجِّ وَ الْعُمْرَةِ بِفَضْلِكَ وَ رَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
@rooyannews
و بر پيران متانت و آرامش، و بر جوانان بازگشت و توبه و بر زنان حيا و پاكدامنى و بر ثروتمندان فروتنى و گشادگى، و بر تنگدستان شكيبايی و قناعت، و بر جنگجويان نصر و پيروزى، و بر اسيران آزادى و راحتى، و بر حاكمان دادگسترى و دلسوزى، و بر زيردستان انصاف و خوش رفتارى تفضّل فرما، و حاجيان و زيارت كنندگان را در زاد و خرجى بركت ده، و آنچه را بر ايشان از حج و عمره واجب كردى توفيق اتمام عنايت كن به فضل و رحمتت اى مهربان ترين مهربانان.»
وقتی به خودم اومدم، تمام صورتم خیس خیس شده بود... گریه میکردم نه برای درد و رنجم... نه برای چیزای وحشتناکی که شنیده بودم...
نمیدونم برای چی بود... فقط میفهمیدم که خیلی زلال بود... خیلی...
@rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
🌴 داستان «نه!» 🌴
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
⚫️⚫️ #نه 30 ⚫️⚫️
آموزشمون خوب پیش میرفت... گفتم که... استعداد و هوش ماهدخت به خوبی تیپ و قیافش... بلکه بهتر هم بود... فقط کافی بود یکی دو بار، قاعده یا کلمه و یا حتی ضرب المثلی را بگم... فورا یاد میگرفت و به وقتش به کار میبرد! حالتش مثل کسانی بود که به خاطر اضطرار و از روی درد و نیاز دارن یه کار مهمی را انجام میدن! اون قدر مهم که براش حکم حیات داشت. انگار زندگیش بسته به آموزش زبانش بود! از روی حالات و احوال و برخوردش میشد به سادگی اینو فهمید.
اما من ... وقتی مینشستم جلوش و شروع میکردیم به آموزش و تمرین، قیافه و حرفای ماهر و رفیقش توی ذهنم میومد... با خودم میگفتم ینی چی که ماهر بهم گفت تو باید از اینجا بری بیرون؟ ینی چی که بهم گفت ماهدخت، کلید رفتنت از اینجاست؟ چرا گفت ماهدخت را رها نکن؟ این ینی ماهدخت خیلی دختر خوب و باارزشی هست؟ یا اینکه جاسوسه و خیلی خطرناکه و باید مواظبش باشم؟!
نمیفهمیدم... ماهدخت خیلی معمولی به نظر میرسید... نه آنچنان عالی بود که بشه پای حرفش قسم خورد! و نه بد و بدجنس بود که ازش متنفر بشم و بفهمم چیکاره است! یه جورایی نفوذ در ماهدخت سخت بود! چون در عین صمیمیت، یه فاصله های خاصی را هم بین خودش و من حفظ میکرد.
تا اینکه دیگه طافت نیاوردم و یه بار که نشست روبروم، بهش گفتم: «ماهدخت من دارم قولم را خوب عمل میکنم! اما تو چی؟ مثلا چیکار کردی واسه من؟ چیزی برام نمیگی و معلومه که قرارت یادت رفته!»
ماهدخت خیلی معمولی و عادی بهم گفت: «من مشکلی ندارنم سمن! پیش نیومد وگرنه دریغ نمیکردم! حالا بگو ... بپرس... چی میخوای بدونی؟»
منم نه پیش گذاشتم و نه پس، فورا گفتم: «چرا اون مرد افغان پرید روی تو و میخواست خفت کنه؟! اون دچار سادیسم و دیوانگی شد یا تو یه چیزی هست؟ نکشتت اما تا مرز مردنت هم پیش رفت... جریان چیه؟ بگید ما هم بدونیم!»
ماهدخت بازم خیلی معمولی برخورد کرد و گفت: «باور میکنی نمیدونم؟! داشت خفم میکرد دیوونه! دیگه رفته بودما ... ینی چند ثانیه دیگه دستشو نگه میداشت، رفته بودم! اما نمیدونم چی شد که گرفت؟ و نمیدونم چی شد که ول کرد؟»
با تعجب گفتم: «تو جای من! باورت میشه که ندونم که چرا یهو دارم به قتل میرسم و یهو چرا قاتلم منصرف میشه؟ ماهدخت اگر نمیخوای بگی، مجبور هم نیستی دروغ بگی! اینجوری به شعورم بیشتر توهین میشه!»
ماهدخت یه کم جدی تر نشست و گفت: «آخه چی بگم بهت؟! الان وجدانا من هر چی بگم تو باور میکنی؟! انگ یه دروغ دیگه به نافمون نمیبندی؟!»
گفتم: «تو راستشو بگو ... نه ... مگه آزار دارم که بخوام اتهام دروغگویی بهت بزنم؟ اما لطفا فقط راستشو بگو!»
گفت: «اون مرد، یه بار ازم تقاضایی داشت... من نتونستم و اصلا نخواستم که بهش جواب مثبت بدم... باهاش همکاری نکردم... خیلی طبیعیه که اونم به من کینه بگیره و بخواد یه روز تلافی کنه!»
گفتم: «چه تقاضایی؟! نگو تقاضای نامشروع که باورم نمیشه ... نه امکانش برای شماها فراهم بوده و نه اون چنین آدمی به نظر میرسه!»
قشنگ تغییر را در حالت چهره اش احساس کردم... شاید انتظار سریشک شدن ازم نداشت... اما خب منم باید میفهمیدم اطرافم چه خبره؟ چون برای طرحی که اون موقع داشتم در ذهنم مهندسی و بررسی میکردم نیاز داشتم که ماهدخت را بهتر بشناسم... گفت: «من که نگفتم تقاضای نامشروع! یه نوع همکاری ازم میخواست ...»
فورا کلامش قطع کردم و گفتم: «لطفا نگو میخواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا در فرار باهاش همکاری کنی! اینم معقول نیست! یه چیزی دیگه بگو!»
بازم به لکنت افتاد... تا دهنشو باز کرد گفتم: «لطفا نگو میخواسته براش جاسوسی کنی و اطلاعات بیشتری از اینجا میخواسته که اینم باور نمیکنم! چون وقتی قراره اینجا بمونه و حتی معلوم نیست زنده بمونه، اطلاعات اینجا به درد گور و قبرش نمیخورده!»
دیگه واقعا هول شده بود... من داشتم همه راه های فراری که امکان داشت دست به دامن اونا بشه، مسدود میکردم. بخاطر همین، بازم تا اومد دهنشو باز کنه، فورا گفتم: «فقط دو تا چیز میمونه که میخوام بهم راستشو بگی تا باور کنم آدم روراستی هستی! هر چند تا اینجاش یه کم مرموز و آب زیر کاه میزنی!»
نفسی که تو سینه حبس کرده بود که بخواد جواب منو بده، بیرون داد و با چشمای گردش گفت: «کدوم دو تا چیز؟!»
گفتم: «یا اینکه تو در نابینا شدنش دست داشته باشی!»
گفت: «و یا ؟»
گفتم: «و یا شما دو تا قبلا یه جایی با هم رو در رو شده باشین و خاطره خوشی از هم نداشته باشین! آخه اونجوری که اون داشت گردن تو را فشار میداد، بوی خشم و نفرت عمیقی میداد!»
ماهدخت فقط نگام کرد... راستشو بخواید، یه کم از ته نگاهش داشتم میترسیدم...
@rooyannews
آروم و شمرده اما یه کم با چاشنی خنده بهش گفتم: «ماهدخت جان! لطفا دوباره حمله عصبی و گریه و زاری و جیغ و خودزنی و افتادن رو زمین و این تریپا برندار که نه من دیگه حوصلم میشه بگیرمت، و نه اون دو تا بدبخت بخت برگشته حامله!»
ماهدخت با دقت و یه کم اخم بهم نگاه کرد و گفت: «مثل بازپرس ها حرف میزنی! من اگر نخوام چیزی بگم، تیکه تیکه هم بشم لب باز نمیکنم!
اما...
من و اون همدیگه را میشناختیم... در سفری که به اسرائیل داشتم دیده بودمش... راننده ما بود... راننده اتوبوس توریستی که ما را از فرودگاه به سمت موسسه تحقیقاتی همون پسره که مخاطب خاصم بود میبرد...
اون مرد از جنس شماها نبود... بودن در کنار ماهر، بهش اعتبار داده بود... وگرنه اون یه خائن به تمام معنا بود... قصه اش مفصله... اما فقط بدون که شبی که من مثلا گم شدم، رانندم همین آقا بود... اگر هم قرار باشه کسی، کسی دیگه را بکشه، من باید اونو نفله میکردم نه اون منو!
سمن به خدا این همه چیزی بود که میدونستم و بین من و اون اتفاق افتاد! دیگه چیز دیگه ای نبود! اینم که گفتم یه تقاضا ازم داشت اما من بهش رو ندادم، این بود که یه آب میوه بهم تعارف کرد اما من نخوردم!
ولی...
وقتی داشتم تو ماشینش از حال میرفتم، احساس تصادف شدیدی کردم... فقط فهمیدم که محکم یه چیزی به ما خورد و ... صدایی شبیه تیراندازی و... دیگه نفهمیدم!»
حالات صحبت ماهدخت طوری بود که باورم شد... دروغگویی و قصه سرایی توی صحبتش نبود...
اما منو حسابی گیج کرد...
اینقدر گیج که فهمیدم، هر چی بخوام دقت کنم و بفهمم دور و برم چه خبره، مثل اقیانوسی هست که نمیدونم سر و تهش کجاست... فقط حس میکردم دارم میرم به قعر یه مشت کلاف پیچ در پیچ... کلاف پیچ در پیچ و غم معماهای تازه!
ادامه دارد...
@rooyannews
قابل توجه
🎗کاربران محترم کانال رویان نیوز در تلگرام
🚩 در پی توسعه روز افزون شبکه های اجتماعی و فضای مجازی در سطح دنیا و کشور ، با توجه به اعتماد و همراهی شما بزرگواران در این کانال و همچنین تقاضای سایر روستاهای منطقه مرکزی شاهرود ، مبنی بر انعکاس گزارش ها و اخبار روستاهای همجوار شهر رویان
تیم مدیریتی کانال رویان نیوز ، طی بررسی های انجام شده به این نتیجه رسید که تمامی رویدادها و حوادث منطقه زیراستاق را پوشش دهد.
و در نهایت طی توافقی نام این کانال به «وقایع اتفاقیه زیراستاق» تغییرنام می یابد.
💠 لازم بذکر است از تمامی کاربران محترم روستاهای بخش مرکزی شاهرود « زیراستاق» درخواست داریم به این کانال بپیوندند
و فعالان فضای مجازی منطقه نیز
در ارسال اخبار و رویدادها ما را یاری نمایند.
🔰کانال خبری شهر رویان
@rooyannews
سلام دوستان
صبح آدینه شما بخیر
روح وجسمتان درسایه ظهور حضرت مهدی عج
@rooyannews
15.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماوا
زمین سرسبز میشود
از چشمه های خنک آب میجوشد
فقر بی معنی میشود برای اهل زمین....
" وقتی #او بیاید...."
ان شاءالله به زودی یکدیگر را در این بهشت ببینیم.....
#ظهور
#بهشت_دنیا
#زیبایی_های_ظهور
@rooyannews
رزمایش سراسری «کمک مومنانه» از شنبه آغاز میشود
رئیس سازمان بسیج مستضعفین:
🔹بسیج بهعنوان تشکیلات مردمی گسترده که در سراسر کشور، پایگاه دارد، در نظر دارد با محوریت ۵۴ هزار پایگاه در کل کشور، رزمایش سراسری «کمک مومنانه» را برگزار کند.
🔹فاز نخست این رزمایش از روز شنبه (۲۳ فروردین) با رمز یا صاحبالزمان (عج) آغاز میشود.
🔹در این طرح از ظرفیت خیرین و ائمه جمعه و جماعت استفاده خواهد شد.
🔹کمکهایی که به صورت کالا خواهد بود در همان محل به افراد نیازمند اعطا میشود و کمکهای نقدی نیز به دست نیازمندان همان منطقه خواهد رسید و کمکها در منطقهای دیگر هزینه نخواهد شد.
fna.ir/ewk9vx
@rooyannews
هدایت شده از مجموعه فروشگاه
🔰پیراهن وشلوارتاکتیکال ۱۱_۵
🔸️جنس پارچه:کتان شطرنجی
🔸️شلوارجیب کج تاکتیکال
🔸️پیراهن دوجیب/پشت هواکش دار
🔸️دارای دوجیب مخفی در قسمت سینه
🔸️بسیاربادوام وباکیفیت
🔸️سایز بندی ازmتا۲xl
🔹️در رنگ بندی مشکی،خاکی وسبز
🇮🇷
#کالای_ایرانی
#طبیعت_گردی
#جهش_تولید
#فروشگاه_جهاد
#موسسه_اقتصادی_چهاد
#هیئت_عماریون
#هیئت_عماریون_شاهرود
https://instagram.com/store_jahad_moghniyeh
.
@store_jahad_moghniyeh
کودکی و صفا تو این خونه ها بود
دور سفره...جمع بودیم
نکته جذابش اونجا ک من قاشق نداشتم ی قاشق از اونور پرت میکردن بیا بگی قاشق:
با عشق ولذت غذا می خوردم
بزرگ شدم فهمیدم همه اون قاشق ها
استفاده شدن. ...
میگین. بگذرم ازشون ؟
یا ازپل صراط پرتشون کنم پایین...
@rooyannews
🔺ایران نخستین کشور در اجرای پلاسمادرمانی بیماران کرونایی
🔹️ بخش اول پروژه پلاسمادرمانی با اتمام تزریق پلاسما به ۲۰۰ بیمار مبتلا به کرونا و بهبودی این افراد به پایان رسیده و احتمالاً این روش از هفتههای آینده برای درمان بیماران به کار گرفته می شود.
@rooyannews
♦️آماده به پایان رساندن سال تحصیلی دانشآموزان هستیم!
🔹معاون وزارت آموزش و پرورش: ۸۵ درصد محتوای دروس تدریس شده است و آمادگی داریم سال تحصیلی را به اتمام رسانده و امتحانات را برگزار کنیم و از ۱۵ شهریور دوباره مدارس باز شوند.
@rooyannews
May 11
﷽
🔻اخبارمهم و تحولات
منطقه زیر استاق(بخش مرکزی)
شهرستان شاهرود
#رویان #دیزج #دهملا #یونس_آباد #اردیان #سعدآباد #بدشت #قلعه_حاجی #طرود #سطوه #بیدستان #علی_آباد_و_صالح_آباد #قلعه_نو_خالصه
را می توانید از طریق این کانال
به آدرس ذیل پیگیری نمائید.
https://telegram.me/vaghaaye_zirstagh
✔️ارسال نظر،انتقاد،پیشنهاد
جهت بالابردن کیفیت و کمیت کار
به آی دی زیر :
https://telegram.me/mahdizeynodin
🔻کانال وقایع اتفاقیه زیر استاق
https://telegram.me/vaghaaye_zirstagh