💢علیرغم تخریبها ماهواره نور پر قدرت و با افتخار در یکی از بهترین مدارها درحال گردش است و میتونید از لینک زیر رصدش کنید.
https://uphere.space/satellites/45529
🆔 @rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم
#نه 76
سوار هواپیما شدیم. باورم نمیشد که حداکثر تا چهار پنج ساعت دیگه به وطنم برمیگردم و به زودی میتونم خانوادمو ببینم. اینقدر هیجان زده شده بودم که دو سه بار بغض کردم و میخواست گریم بگیره که جلوی خودمو گرفتم.
تا نشستیم و کمرندمون را بستیم، هنوز پرواز نکرده بودیم که دیدم ماهدخت بدنش داغ شده! سر خودمم یه کم گیج بود ولی اینقدر نگران تب ماهدخت شده بودم که درد خودم یادم رفته بود!
بهش گفتم: «چته تو؟ چرا باز بدنت داغه؟»
با یه کم بی حالی گفت: «نمیدونم! نه اینکه حالم بد باشه ها اما هروقت تب میکنم، سرم سنگین میشه و سینم تیر میکشه!»
تا گفت سینم تیر میکشه، یاد مسائل پرواز قبلیمون افتادم!
خیلی عادی گفتم: «حالا سرت میگیم طبیعیه ... اما سینت چرا؟ کجای سینت تیر میکشه؟!»
چشمم به دستاش بود ... آروم آورد بالا و نقطه ای از سینش نشون داد و گفت: «اینجا ! دقیقا اینجا ... حتی گاهی درد و تیرش پخش میشه و به اندازه یه کف دست تیر میکشه!»
جالب اینجا بود که دقیقا دستشو گذاشت همون جا ... بین قفسه سینش ... که اون خانمه آروم دست کشید و چک کرد!!
منم دستمو بردم و گذاشتم روی دستش!
گفتم: «اجازه هست ببینم؟»
گفت: «آره ... جای خاصی نیست ... یه کم زیر گردنمه!»
دست کشیدم ... یه کم دقیق تر نگاش کردم ... داشتم جای غیر طبیعی بودن بخش کوچکی از پوست اون منطقه را زیر انگشتام حس میکردم! جایی که مثل جای بخیه یا جراحت خاص و قدیمی بوده باشه!
همینطور که آروم دست میکشیدم گفتم: «آخی ... عزیزم ... چند وقته اینجوری هستی؟»
گفت: «نمیدونم ... خیلی وقته ... گاهی وقتا حتی نمیذاره نفس بکشم ... یادمه اون شب ... که تو زندان بودیم ... یادته؟ یادته حالم بد شد و یه مرد افغان افتاد روی من و منو زد و داشت منو خفه میکرد؟!»
وای یادم اومد ... همه صحنه ها از جلوی چشمام رد شد ...
گفتم: «آره آره ... خب؟»
گفت: «از اون شب احساس میکنم بیشتر تیر میکشه ... چون یکی از زانوهاش را گذاشته بود همینجا و داشت قفسه سینم را میشکست!»
گفتم: «ینی قبل از اون مشکل تنفسی و تیر و درد و اینا نداشتی؟»
یه کم فکرش کرد و گفت: «یادم نمیاد! نمیدونم ... نه! فکر کنم یه چیزی اینجا بوده که بعد از اون حمله وحشیانه اونشب، جا به جا شده باشه!»
با تعجب گفتم: «ینی چی مثلا؟ استخونات؟»
یه نفس عمیق کشید و در حالی که به سقف نگاه میکرد گفت: «نمیدونم ... هیچی!»
پروازمون شروع شد ...
رفتیم آسمون ...
من چشمامو بستم ... خسته بودم ... مقاومتی نکردم ... راحت خوابیدم!
وسطای خواب بودنم، هست یهو آدم سرشو جا به جا میکنه و یه لحظه چشمش اطرافشو میبینه ... دقیقا همونجوری شدم!
حالا خوب گوش بدید که چی شد!!
دو ثانیه چشمام دید که توی دستای ماهدخت چیزی هست و داره آروم باهاش ور میره!
بعدش فورا چشمام بسته شد ... اما مغزم نیمه بیدار بود و کنجکاو شده بود که این چیه که دستشه!
حریف مغزم نشدم ... که یهو صدای بسیار آروم ماهدخت شنیدم که گفت: «سمن بیداری؟»
هیچی نگفتم ... مغزم میگفت بذار فکر کنه خوابیدی! ... نفس کشیدنم، نفس خواب بود و بخاطر همین یکی دو بار که پرسید و منم چیزی نگفتم ... دیگه شک نکرد و ساکت شد!
یه کم نبضم رفته بود بالا ... همش فکر میکردم تا چشمم یه کم باز کنم، قیافه ماهدخت را سه سانتی صورتم میبینم که داره با چشماش، شدیدا زل زده بهم و سکوت الانش هم ترفندشه که مچ منو بگیره!
بخاطر همین ترسیدم که اون لحظه چشممو باز کنم!
یکی دو دقیقه صبر کردم ... وای لحظات هیجان انگیزی بود ... میخواستم مچشو بگیرم ... میخواستم بهش بفهمونم که میدونم نمیتونه به عشقش فکر نکنه و میدونم که باهاش در ارتباطه!
باید تنفسمو کنترل میکردم که با اینکه هیجانم بالاست، اما صدای خور خور خوابیدن همیشگیم بده!
مژه هام جوری بلنده که وقتی میخوابم، مثل اینه که مژه هام در هم تنیده شده و میخوای از بین یه صحرای علف زار، از زیر تاریکی خاک، همشو بزنی کنار و به نور خورشید برسی!
خیلی آروم ... ینی خیلی خیلی آروم ... مژه ها را یه کم اینور اونور کردم تا یه کوچولو نور دریافت کنم و ببینم پشت پلکم چه خبره؟!
وای از اون لحظه ! وای از هیجانش! وای از چیزایی که دیدم و خوندم!
دیدم یه گوشی خاص ... که بعدا فهمیدم مدل اپل آیفون فوق حساس ... گذاشته وسط پاهاش ... روی صندلیش و داره آروم با نوک انگشت اشاره دست راستش تایپ میکنه!
اون گوشیو هیچوقت دستش ندیده بودم! من که ادعام میشد از جیک و پوکش خبر داشتم و حتی دو سه بار که نبودش، تمام چیزاشو چک کرده بودم! اما تا اون لحظه به اون گوشی نرسیده بودم!
معلوم بود که داره چت میکنه!
وای داشت قلبم میومد تو حلقم!
نمیدونین اون لحظه چه گذشت بر من!
@rooyannews
یه کم دیگه مژه ها را بازتر کردم ... اما جوری که اگه کسی میدید فکر نمیکرد که دارم میبینم!
وسطای مکالمش بود ... نوشته هایی که تو ذهنم مونده بود اینا بود:
-من شک دارما ... شما مطمئنی؟
-بله ... شک نکن!
-از کجا اینقدر مطمئنید؟
-ما اونجا بودیم!
-ینی شاهد ماجرا بودید و کاری نکردید؟
-اینا دیگه به شما ربطی نداره!
-چی به من ربطی نداره؟ داشتن منو چک میکردن و شما مثل ماست اجازه دادید؟
-مثلا باید چه غلطی میکردیم؟ پامیشدیم و بین زمین و هوا درگیر میشدیم؟
-چرا دارین الان بهم میگین؟ نمیشد وقتی ترکیه بودیم ...
-نه ... ما درگیر یه عامل خارجی شدیم! درگیری ما سه چهار روز طول کشید!
-ینی اینقدر نزدیکند که باهاشون درگیر شدید؟
-بله متاسفانه! ما تازه همین الان تونستیم با خودت ارتباط بگیریم!
-ینی چی با خودم؟ پس اون موقع تا حالا داشتین با کدوم سگ ارتباط میگرفتین؟
-لطفا مودب باشید! مشکل همین جا بود ... بخش سایبر دشمن بسیار فعال و زرنگه! تمام پیام ها و تماس های ماهواره ما را از روی زمین میگرفتن و میزدند!
-ینی الان خبری نیست؟ الان امن هست؟
-به احتمال قوی! دشمن فقط وقتی روی زمین هست میتونه ارتباط ماهواره ای ما را بزنه! به خاطر تحریمایی که داشتن، از قابلیت فضا برخوردار نیستند! (قابلیت فضا : ارتباط با عوامل و رد زنی بدافزارهای دشمن در آسمان و خارج از حریم سیگنال عادی)
-خب الان تکلیف چیه؟
-مقامات معتقدن که باید تمومش کرد! برگردید!
-زده به کلّتون؟ چی دارین میگین؟ اگه اینجوری باشه که میگی، ما همین الانش هم تو دهن گرگریم! اصلا باشه ... برمیگردیم... میشه بگی چطوری؟
-نمیدونم ... دیگه صلاح نیست مکالممون طولانی تر از این باشه!
- وایسا ببینم! کدوم گوری میخوای بری آشغال؟ بین دندونای گرگ گیرم انداختین و اون وقت میگی نمیدونم؟! پس منو لینک کن به کسی که بدونه!
-آروم باش!
-چطوری؟ لابد با گوش دادن به آهنگ و خوردن قهوه! آره؟
- نمیدونم! پایان مکالمه!
- من ادامه میدم! از اینا که کمتر نیستم! به سازمان بگو فلانی گفته من ادامه میدم! بگو آلفا را بفرستن منو شکار کنه و برگردونن!
بعدش تا دو سه دقیقه چیزی ننوشت و چیزی نوشته نشد! تا اینکه صفحه گوشیش خاموش شد!
بعد از دو سه دقیقه رفت سراغ گوشیش ... با اثر انگشت بازش کرد!
نوشت: «باشه ... برمیگردم ... من نباید احساسی برخورد کنم ... اصلا بلد نیستم احساسی رفتار کنم. ببخشید تند رفتم ... گوش به فرمانم که برگردنم!»
تایپینگ بالای صفحش نوشت ... تا اینکه این متن نوشته شد: «همیشه اونجوری نمیشه که من و تو میخوایم ... تصمیم درستی گرفتی! به محض دریافت دستور بازگشت، بهت ابلاغ میکنم... ضمنا دختر خانم! اگر لازم باشه بَرِت گردونیم، آلفا و بتا لازم نیست ... خودم زحمتشو میکشم!»
واقعا گیج شده بودم ...
هیچی از اون مکالمات سر در نمیاوردم!
تمام هنرم این بود که نذارم بفهمه که بیدارم!
@rooyannews
#نه 77
همچنان بی حرکت و خواب، اما از لا به لای مژه هام داشتم دید میزدم. قبل از اینکه گوشیشو خاموش کنه، فورا زل زدم به قسمت بالای اون صفحه ببینم اسم اون مخاطب کیه؟ که فقط دیدم نوشته: «دسترسی اول» ! دیگه چیزی متوجه نشدم و گوشیش خاموش کرد و ........... مخفیش کرد!
من اینقدر تو نقش و حسم فرو رفته بودم که به عادت همیشگی که در خواب داشتم، آب دهانم حرکت کرده بود و از لا به لای لبهام داشت میریخت روی لباس ماهدخت!
ماهدخت هم متوجه شد و بدون اینکه مثلا منو بیدار کنه و یا ناراحت شده باشه، فورا با اون دستش یه دسمال کاغذی درآورد و گوشه لباسش و گوشه لب و چونه منو تمیز کرد.
اما من همچنان مثلا خوااااااااب خواااااااب بودم و فقط لحظه ای که داشت لبمو تمیز میکرد، یه کم حالت چهره و لبمو عوض کردم!
یه همچین جونوری هستم من!
بگذریم!
اما حسابی ترسیده بودم. احساس میکردم کنار یه دینامیت آماده انفجار نشستم. دیگه میدونستم که کسی یا کسانی (هم دوست و هم دشمن) دارن ما را میپایند و حواسشون حسابی به ما هست! و همین، قدری بیشتر منو نگران تر میکرد! اونم منی که وقتی میفهمیدم یه نفر یا یه پسری داره بهم دقت میکنه، میشدم خنگول خانم! و حسابی دست و پامو گم میکردم!
تا اینکه موقع پذیرایی شد.
اصلا نمیتونم این صحنه ها را نگم. چرا که تازه داشت گوشی میومد دستم که کجام و وسط چه معرکه ای گیر کردم. تازه ماهدخت به اون مخاطبش گفته بود که وسط یه مشت گرگ گیر کرده! دیگه من چی باید میگفتم که حتی نمیدونستم چه خبره و کیا دور و برمون هستن و چی در انتظارمونه!
همین که وسط آدمای عجیب و غریب و باهوشی باشی که همه به خودشون مشغولن و «تو» بخشی از پازل این طرف و بخشی از پازل اون طرف هستی، فکر نکنم شرایطی باشه که بتونین حتی تصورش کنین! حالا منم هر چقدر بتونم قشنگ شرحش بدم و دقیق تعریف کنم.
خلاصه...
ماهدخت میخواست پذیرایی را از مهماندار تحویل بگیره که مثلا من بیدار شدم و متوجه شدم. یه خمیازه ... یه قد ... مالوندن چشما ... و دیدن پذیرایی مفصل و ...
هنوز دو سه ساعت دیگه فرصت داشتیم تا برسیم. به ماهدخت گفتم: «بخواب! اصلا چشم رو هم نذاشتی! یه استراحتی بکن! راستی تبت هم کمتر شده! سینت تیر نمیکشه؟»
گفت: «نه ... بهترم! سمن یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی؟!»
من از اول عمرم روی این ادبیات و این جمله «یه چیزی ازت بپرسم راستشو میگی» حساس بودم و میترسیدم! وقتی این جمله را میشنیدم، همه کارهای کرده و نکردم میومد جلوی چشمام و ضربان قلبم میرفت بالا !
گفتم: «آره ... اصلا وایسا ببینم ! مگه تا حالا ....»
جملمو قطع کرد و گفت: «نه ... نه ... تا حالا دروغ ازت نشنیدم ... هر چند دختر مرموزی هستی ... مثل خودم ... اما نه ... دروغ تا حالا ازت نشنیدم ... شایدم گفتی اما من خبر ندارم!»
گفتم: «خیییلی بد جنسی! خب حالا ... بگو!»
گفت: «اصلا ولش کن ... مهم نیست!»
گفتم: «بیخیال و طاعون! زود باش ببینم!»
گفت: «چرا تو اینقدر راحت با همه چیز کنار میایی؟ خیلی برام عجیبه! بهت تجاوز شد ... دیگه دختر نیستی ... کتکت زدند در حد مرگ! ... انفرادی کشیدیم ... جا به جا شدیم ... اسرائیل رفتیم ... کلی پستی و بلندی گذروندیم ... دو سه بار تا مرگ پیش رفتیم ... اما تو حتی برنگشتی پشت سرت هم نگاه نکردی! با اینکه هر کس جای تو بود، تا حالا یا خودشو کشته بود یا روانی شده بود و میوفتاد کنج لجن خونه! چرا تو اینجوری نشدی؟ چرا راحت با همه چیز کنار میایی؟»
خب سوالی بود که اصلا انتظارش نداشتم! سوالش دقیقا مثل سوال بازجوهایی بود که عمری با متهمشون زندگی کردند که فقط چند تا کلمه را از زیر زبون متهم بیرون بکشند!
سرم پایین بود و داشتم سیب پوست میکندم! و اون هم ... منتظر جوابش!
تا اینکه ... یه نقشه ای به کلم زد ...
گفتم: «مگه تو توی من هستی که بدونی چه آشوبی هستم؟ مگه تو خبر داری که من چه غذاب و ناراحتی در درونم دارم؟ تو چی میدونی تو دل من چه میگذره؟»
گفت: «خب بگو برام!»
گفتم: «تو اینقدر سرت گرم موسسه و کلاسها و دوستای ایرانیت و بقیه بود که حتی نفهمیدی من چه شبها با گریه خوابیدم! حتی یه بار نشد بیایی کتابخونه دنبالم! حتی یه بار نپرسیدی چرا با ته آرایش میرم بیرون اما با صورت تمیز میام خونه؟ از بس گریه میکردم و پیاده میومدم که گریه هام تموم بشه!»
گفت: «پس چرا بهم چیزی نمیگفتی؟ من و تو که خیلی بهم نزدیک بودیم!»
@rooyannews
گفتم: «نزدیکی فقط به این نیست که در یه خونه باشیم و یا زیر یه سقف ... و حتی زیر یه پتو ... نزدیکی به اینه که از یه جنس باشیم ... نه از یه جنسیت ... من و تو جنس هم نیستیم و خودمونم میدونیم! من اصلا از تو هیچی نمیدونم! حتی حق سوال کردنم ندارم ... اونوقت توقع داری بشینم از چیزایی که داره تو دلم میگذره برات بگم؟ چیزایی که داره پیرم میکنه و عن قریب هست که یه شب بخوابم و صبح پا نشم و دق کرده باشم!»
گفت: «مگه من و تو چه مشکلی با هم داریم؟»
گفتم: «نشنیدی چه گفتم؟ من نه میشناسمت و نه حق دارم حس فضولی و کنجکاویم را درباره تو ارضا کنم ... وگرنه واسه هرکی بشینی قصه اون آزمایشگاه و خوک دونی را تعریف کنی و بعدش هم بگی از زندان وسط یه جزیره یهو سر از اسرائیل درآوردی و خودتم نمیدونی چطوری و چرا همه برات نوشابه باز میکنن؟ ازت تست الکل میگیرن! بعدش توقع داری بشینم برات درددل کنم و یه دل سیر اشک بریزم؟»
گفت: «اوه ... چه دل پری داری تو ! حالا میگی چیکار کنم؟ الان از من چی میخوای؟ چیکارت کنم؟»
گفتم: «دیگه هیچی! واسم مهم نیست! هر کی هستی و هر کاره هستی! اما عقلم میگه که وصل به گنده ها هستی! وصل هستی که اینقدر آرامش داری و تنها دردت اینه که سینه هات تیر میکشه و اذیت میشی! نه مثل من درد همه عالم و دنیا روی سرت باشه! فقط الان یه سوال دارم ازت! فقط یه سوال!»
گفت: «بگو!»
گفتم: «نمیخوام دست به سرم کنی! وگرنه منم میشم یه چیزی از خودت مارموزتر!»
یه کم جدی تر شد و گفت: «باشه! اینبار هر چی بود جواب میدم!»
گفتم: «الا داری میایی افغانستان چیکار؟!»
سکوت کرد و به چشمام زل زد! از نگاه اینجوریش وحشت داشتم ... اما منم بهش زل زدم و منتظر جواب شدم!
گفتم: «میشنوم!»
گفت: «ماموریت دارم!»
گفتم: «خب آفرین ... روراست باش! من که نمیخوام بخورمت! بیشتر توضیح بده برام!»
گفت: «باید چند نفرو ببینم! باهاشون حرف بزنم و ازشون مصاحبه بگیرم! همین.»
گفتم: «قطعا ملت بدبخت و توده مردم نیستن! میشه بگی کیا؟»
گفت: «فعلا خودمم نمیدونم! بعدا بهم میگن!»
گفتم: «واسه کجا کار میکنی؟»
گفت: «قرار شد فقط یه سوال بپرسی!»
گفتم: «همش در راستای همدیگه است! همش یکیه!»
گفت: «واسه اسرائیل!»
گفتم: «میدونم ... واسه کجاش؟ موساد؟»
گفت: «نمیدونی تو ... یه اداره خاصی هست ... کارای امور بین الملل دستشه!»
گفتم: «ماهدخت تو جاسوسی؟»
لبخندی زد و گفت: «نه ... کارم تبادل اطلاعاته!»
گفتم: «اسم جدید جاسوسیه؟»
گفت: «نه بابا ... جاسوس که با کسی حرف نمیزنه! جاسوس که اینقدر قشنگ آمار نمیده دست دوستش! من خبرنگار ویژه هستم ... قراره مصاحبه بگیرم و گپ و گفت و این چیزا ...»
با یه جوری که ینی به من چه؟ گفتم: «موفق باشی!»
گفت: «وا ... من جدی و صادقانه گفتم! ینی چی موفق باشی؟»
گفتم: «ما چطوری از زندان آزاد شدیم! بگو و خلاصم کن! نذار این همه شک و سوال با خودم بکشم این ور و اون ور ...»
گفت: «با برنامه همون پسره که دوسش دارم!»
گفتم: «پس تو توی زندان چیکار میکردی؟ مگه میشه کسی عشقش بفرسته زندان ... اونم نه هر زندانی ... وسط خون و لجن! با آزمایشات سِرّی!»
گفت: «من دو تا کار داشتم ... یکیش نیاز به تعمیر داشتم ... بدنم ... مشکلاتی داشتم که اونجا میتونستن روی بدنم کار کنن و درست بشم ... فقط حالا که قراره صادقانه بگم، تو هم نپرس چه مشکلی ... دومیش هم این بود که تو را انتخاب کنم تا ماموریت افغانستانم خوب پیش بره و راهنما داشته باشم!»
گفتم: «همه چیز به نظرم احمقانه و کودکانه میاد! من الان باید باور کنم که تو مریض باشی اما دکترای اروپایی جوابت کرده باشن و تو هم داروی دردت را وسط اون خوک دونی پیدا کرده باشی!»
گفت: «من نگفتم مریض بودم ... ثانیا قرار نبود تو با من بیایی ... قرار بود بعد از آزادیمون تو راه خودت بری و منم راه خودم! نکنه یادت رفته که اون شب که پیتزا زدیم، چقدر رو مخم کار کردی که باهات باشم و در سفر به سرزمین مادریم، تنها نباشیم؟!»
همه چیز در صحبتای ماهدخت علی الظاهر درست بود اما دلم من چرکین و کثیف بود! جوری همه چیز درست به نظر میرسید که فکر کردم من تمام اون مدت الکی شک کردم و دارم واسه خودم توهم توطئه میچینم!
در ادامه، حرفای دیگه زدیم و یه کم میوه خوردیم و به ادامه سفرمون پرداختیم.
گاهی اینقدر همه چیز درسته و سر جاشه، که باید به همش شک کرد!
@rooyannews
#نه 78
از هواپیما پیاده شدیم. از اینکه وارد وطنم شده بودم، خیلی خیلی بهت زده و در عین حال خوشحال بودم. خوشحالی از اون مدلها که آدم نمیدونه باید بشینه و زار زار اشک بریزه یا قهقهه بزنه و یه دل سیر بخنده؟!
ناخودآگاه وقتی از پله های هواپیما خارج شدم، زانوهام شل شد و احساس بی حالی کردم. میدونستم که از هیجان زیاده. دستمو به زانوهام گرفتم. نتونستم همونم تحمل کنم و به زمین خوردم!
همه داشتن نگام میکردن! نمیدونستن که چمه؟ کس ینمیتونست بفهمه از گور نجات پیدا کردن و به جهنم رفتن و از جهنم فرار کردن و به اروپا و اسرائیل رفتن، و الان هم وسط کابل بودن، ینی چی و چه حس متضادی در آدم به وجود میاره!
کسی نمیتونه بفهمه که واسه یه دختر پاک دامن، که گنده ترین خلافش برق لب و خط چشم، اونم واسه چند تا کلاس و مهمونی بود، چه حسی داره که بزننش و ببرنش و دفنش کنن و دختریش را ازش بگیرن و با یه مشت موش آزمایشگاهی بدبخت جنین خور مظلوم زندگی کنه و آخر سر سر از جاهایی در بیاره که یه عمر براشون آرزوی مرگ میکرده و ...
و از همه بدتر ؛ الان حتی به شعارهای قبلیش هم یه ذره تردید کرده و ... خلاصه داره داغون میشه و مشخص نیست تا کی ترکش های این مدت سیاه زندگیش بتونه تحمل کنه و افکارش آزارش نده!
همه داشتن نگاه میکردن و کسی نمیدونست چم شده و چطوری بهتر میشم؟
ماهدخت کلی قربونم شد و فورا منو به سالن انتظار منتقل کردن و یه کم آب و آب میوه و ... شکلات واسه فشارم نیفته و اینا ... تا اینکه تونستم سر پا بایستم.
نمیدونم توی اون لحظات و سرگیجه ای که داشتم، چطوری و چه کسی انداخت توی دلم؟ اما تمام حرکات و رفت و آمدهای ماهدخت را زیر سر داشتم و یه حسی بهم میگفت که دوست و دشمن در اطراف ما دارن به حرکات ما دقت میکنند!
به خاطر همین، حتی وقتی که حالم بهتر شده بود و مادخت میخواست عرق و خستگیش را برطرف کنه و یه آبی به صورتش بزنه، پشت سرش رفتم و نذاشتم از جلوی چشمام تکون بخوره!
فکر کنم تا دید پلاچش هستم و ولش نمیکنم، اومد مثل بچه آدم نشست کنارم روی صندلی سالن انتظار فرودگاه و چند کلمه ای با هم حرف زدیم.
گفتم: «ماهدخت چیزی شده؟»
گفت: «من باید از تو بپرسم! تو چت شد یهو؟»
گفتم: «من احساساتی شدم. وقتی پامو اینجا گذاشتم، نفسم دیگه بالا نمیومد. بخاطر همین فشارم افتاد!»
اولش چند لحظه ای سکوت کرده بود و به زمین زل زده بود... بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «دقیقا درد من هم یه چیزی تو همین مایه هاست! منم تا پامو گذاشتم اینجا یه حس سنگینی اومد سراغم! احساس میکنم به اینجا متعلق نیستم! با اینکه نژادم اینجایی هست، اما خودم نه! ینی احساس نمیکنم اومدم وطنم!»
با تعجب گفتم: «چرا میگی نژادم؟ منظورت خانوادته؟!»
یه نگاه دسپاچه ای بهم کرد و بعدش فورا گفت: «آره حالا ... گیر نده تو این موقعیت!»
گفتم: «برنامت چیه؟ اصلا پاشو بریم خونه ما یا هتل یا حالا هر جا که تو بگی، یه کم استراحت کنیم و تفریح و این چیزا ... بعدش هم میشینیم سر فرصت فکر میکنیم!»
اولش هیچی نگفت! اما بعدش گفت: «پس بذار هر وقت خواستم برم و اذیتم نکن! ضمنا اگه میخواستم میتونستم قالت بذارم! پس یه کاری نکن که حس کنم زیر ذره بینم!»
خندیدم و گفتم: «خیالت راحت! تو بالاخره ماموریت هایی داری و کلی کار داری! منم همینطور! پس بذار اول یه جایی بریم ... نه اصلا چرا بریم یه جایی؟ یه راست میریم خونه ما ... چطوره؟»
مخالفتی نکرد و حرکت کردیم!
وقتی خواستم به تاکسی آدرس بدم، اول زنگ زدم خونمون. چون یادمه که آخرین روزا که پیش خانوادم بودم، بابام میخواست اسباب کشی کنه! بابام بنا به دلایلی که هیچوقت برامون توضیح نمیداد، گاهی اوقات خونه و محل و حتی گاهی شهرمون را عوض میکرد!
زنگ زدم خونمون. خوشبختانه تونستم شماره جدیدمون را پیدا و با خانوادم ارتباط بگیرم.
مادرم گفت: «نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم و آدرس میدم!»
از این حرف مادرم خیلی تعجب کردم. چاره ای نبود. صبر کردم!
ماهدخت گفت: «چرا آدرسو نداشت؟»
گفتم: «هوش و حواس نداره که! شاید آدرسمون سخت باشه و باید از داداشام و یا بابام بگیره!»
ساکت شد اما معلوم بود که شاخکاش حساس شده!
زنگ زدن و آدرس را دادن!
حرکت کردیم ... چیزی تقریبا تو مایه های دو ساعت تو راه بودیم.
نکته خیلی جالب و حساسی که رخ داد این بود که ماهدخت همون گوشی را از .................. آورد بیرون و شروع به عکس برداری و تهیه فیلم و مثلا گزارش و سلفی از مسیرمون و راه کرد!
من که تعجب کرده بودم، بهش گفتم: «اینو از کجا آوردی؟ نداشتی یا به من نشون نداده بودی کلک؟»
فقط خندید و گفت: «چیزی نیست ... هدیه است ...»
فورا گفتم: «لابد از طرف همون پسره؟»
بازم خندید و هیچی نگفت!
@rooyannews
رفتیم به سمن منطقه ای به نام «کابل جدید!» این منطقه در شمال کابل قدیمه که ژاپنی ها مسئولیت اون پروژه شهرسازی را به عهده داشتند و قراره که دیگه کم کم پایتخت جدید معرفی بشه! چیزی حدود سی درصدش را دارای سازه و مناطق نظامی تعریف کردند!
همینطور که داشتیم میرفتیم و تقریبا یه ربع دیگه مونده بود که به اون آدرس برسیم، وارد یه منطقه ای شدیم که از اولش به تابلوی عجیبی رسیدیم: «منطقه نظامی! عکس برداری و فیلم برداری ممنوع!»
دوتامون تعجب کرده بودیم! اما من بیشتر! چون از اخلاقی که از بابام سراغ داشتم، میدونستم که تن به زندگی در منطقه نظامی و شهرک نظامی نمیده!
دیدم که ماهدخت دو سه تا پیام نوشت و ارسال کرد... اما نمیدونم چی نوشت و به کی بود ...
پونصد متر که جلوتر رفتیم یک ایستگاه ایست و بازرسی بود!
دیگه داشتیم شاخ درمیاوردیم! اما من بیشتر ....
خیلی گیر ندادن ... فقط از راننده فوردگاه سوال کردن و از من پرسیدن که منزل چه کسی تشریف میبرید؟
منم گفتم منزل فلانی! خونه بابامه!
پنجره طرف من باز بود و شنیدم که یکی از اون نظامی ها آروم به اون یکی گفت: «خونه ابوحامد! میخوان برن خونه ابوحامد!»
نمیدونستم از چه کسی دارن حرف میزنن! ابوحامد دیگه کیه؟ نمیدونستم!
اشاره کردند که ماشین را اونجا پارک کنین!
راننده ماشین را کنار پارک کرد و پیاده شد.
بعد از سه چهار دقیقه، یه راننده دیگه اومد و ماشین را تا خونه برد!
ما فقط تعجب میکردیم و دهانمون همینجوری باز و بازتر میشد! البته من بیشتر ... چون ماهدخت خیلی آروم بود و انگار خیلی براش مهم نبود!
اونچیزی که تعجب ما را خیلی بیشتر کرد و داشتم کم کم میترسیدم، این بود که اصلا اون منطقه نظامی، مسکونی و یا شکل شهرک نبود!!!
ما را به یه ساختمون بردن و پیاده کردند!
دو تا خانم اومدن و ما را به طرف داخل راهنمایی کردند!
اصلا نه خبری از پدرم بود ... نه مادرم ... نه خونمون ... نه هیچ کس دیگه که بشناسم!
دیگه واقعا ترسیده بودم و کسی هم پاسخگوی ما نبود!
وقتی جواب آدمو نمیدن، صبر آدم کمتر میشه و ترسش بیشتر! چون بیشتر مشخص نیست برامون چه برنامه ای دارن!
ادامه دارد
@rooyannews
رویان نیوز
🔚آقای امین عامری از شهر رویان با کسب ۲۵۶ رای به عنوان برترین بازیکن فوتبال سال ۹۸ در رده ی بزرگسالان
🇮🇷 پیام سپاس گزاری اقای امین عامری 🇮🇷
🇮🇷تشکر فراوان از رسانه خبری رویان نیوز
بابت تبریک واطلاع رسانی
آرزوی موفقیت روزافزون
برای این رسانه مردمی❤❤❤
(امین عامری)
کانال خبری شهر رویان در ایتا
@rooyannews
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 لوح | #ایران_همدل
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «ماه رمضان، ماه انفاق است، ماه ایثار است، ماه کمک به مستمندان است؛ چه خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان و فقرا که این اگر اتّفاق بیفتد، خاطرهی خوشی را از امسال، در ذهنها خواهد گذاشت.» ۱۳۹۹/۰۱/۲۱
🔺️ پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR بر اساس این بخش از بیانات رهبر انقلاب، لوح «ایران همدل» را منتشر میکند.
🖨 نسخه استوری👇
http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=45410