eitaa logo
روز نوشت‌های من
55 دنبال‌کننده
319 عکس
107 ویدیو
13 فایل
زندگی پر از اتفاقات روزانه است. روز نوشت های من بیان این اتفاقات شخصی از زاویه دید جدیدی است. @Azizollahey
مشاهده در ایتا
دانلود
گمشدن بچه و چند نکته امروز شیفت مدرسه پسرم بعد از ظهری بود و بعد از اینکه کنار مدرسه پیادش کردم، بهش گفتم: با بسم الله روز درسیت رو شروع کن. به خدا سپردمش و براش یه آیت الکرسی خوندم. تو راه برگشت وقتی به خیابان فردوسی رسیدم، از دور دیدم که یه بچه کوچیک حیرون و تنها داره تو خیابون راه میره و ماشین ها براش بوق میزنن و داد و بیداد که بچه جان برو کنار. حالا بچه سرگردان، عرض خیابان رو طی میکنه و گریان از پیاده رو با سرعت به سمت پایین خیابان می رفت و من که باید خیابان رو دور می زدم همینطور نگاه می کردم که چه اتفاقی افتاده که یه بچه وسط خیابون اومده و کسی هم دور و برش نیست.🤔 بچه تقریبا چهار پنج ساله با سر و صورت کثیف و آب دماغ آویزون 🤮و لباسای کثیف که انگار حرف زدن هم بلد نبود(شایدم بخاطر قرار گرفتن تو این موقعیت بوده🤔) خلاصه منم سمت چپ خیابان تو لاین مخالفی که بچه کوچولو داشت پیاده می رفت وایستادم و صداش کردم ولی بهم توجهی نکرد و راهش رو ادامه داد. با خودم گفتم شاید داره میره سمت خونش و سوار ماشین شدم و یواش یواش راه افتادم که دیدم جلوتر دوباره ایستاده و داره گریه می کنه. این دفعه دیگه تصمیم جدی گرفتم برم سراغش خصوصا بعد از اینکه دیدم هیچکسی توجهی به این بچه تنهای به ظاهر گمشده نمی کنه. تا رفتم اون سمت خیابون و نزدیکش شدم بازم می خواست ازم فرار کنه که نمی دونم چی بهش گفتم اعتماد بهم کرد. بهش گفتم بریم با هم سمت خونتون یا گفتم بریم بابا رو پیدا کنیم. بهش گفتم بیا با ماشین بریم. با سر اشاره کرد نه. گفتم آخه بد جایی پارک کردم الآن یکی میزنه بهش گرفتار میشم. تو دلم گفتم آخه این بچه این چیزا رو نمیفهمه. همینطور با دست اشاره می کرد که خونمون جلوترِ هی ما رفتیم بازم می گفت جلوترِ یعنی با اشاره دست می گفت. به ذهنم رسید زنگ در خونه ها رو بزنم شاید همسایه ها جواب بدن. زنگ چهارتا خونه رو زدم فقط یکی با صدای خواب آلود جواب داد و گفت نمی شناسم. فقط گفت دو سه تا خونه عقب تر بچه دارن شاید مال اونا باشه! (یعنی بچه های همسایشون رو نمیشناخت🧐) تا اومدم برم خونه عقبی ها بچه گریه می کرد و با اشاره بهم می گفت نه بریم سمت خونه جلویی ها. رفتم سمت خونه های جلویی. به بچه گفتم بیا بغلم خسته شدی کاملا استقبال کرد ولی خودم پشیمون شدم چون بخاطر گرما و تشنگی روزه و خستگی کار، خودم جون کشیدن خودم رو هم نداشتم. هر چند دقیقه می گذاشتم زمین و می گفتم راه برو. اگه به بچهِ بود می خواست من رو چند کیلومتری پیاده ببره. رسیدیم به یک خونه ای که سر درش نوشته بود 《حسینیه ام البنین》 همونجا تو دلم گفتم حتما بی بی عنایتی میکنن و در زدم. خانمی مسن در رو باز کرد. حجابش رو با پرده دم در رعایت کرد. بچه رو نشناخت و گفت اینجا حسینیه هست و ما اهل اینجا نیستیم وفقط اومدیم خدمت. ...ادامه دارد ادامه در پست بعد👇 @roozneveshthayeman
...ادامه داستان☝️ با خودم گفتم این چه کاریِ؟ چرا از صحنه جرم فاصله می گیرم؟ تا تصمیم گرفتم برگردم سمت ابتدای خیابان باز بچه اعتراض می کرد. گفتم برات بستنی می خرم. باز اعتراض می کرد. گفتم برات باباتو پیدا می کنم. آروم تر شد ولی باز قُر می زد. از شانس تلفن همراهم رو همراهم نیاورده بودم. تو خیابون یه آقای مُسِن پشت فرمون ماشینِ شیکش نشسته بود و داشت با تلفنش حرف می زد و تا ازش درخواست کردم به ۱۱۰ زنگ بزنه قبول کرد و تماسش رو قطع کرد و به اونور خطیِ گفت: بعدا باهات تماس می گیرم. دو سه باری ۱۱۰ رو می زد ولی یکبار به هلال احمر وصل شد، دفعات بعد هم خطا می داد. با خودم گفتم طرف حوصله درد سر نداره و ما رو داره می پیچونه که دوباره جلوی خودم گوشی رو گرفت و زنگ زد و باز هم همین خطا رو داد.(قضاوت بیجا کردم😞) به مرد مسن گفتم: وِلِلِش میرم سمت ابتدای خیابان و از دفتر پیشخوان دولت تماس می گیرم. تا رفتم سمت ابتدای خیابان بی تابی بچه بیشتر شد و منم سرعتم رو بیشتر کردم و با خودم می گفتم: فلان فلان شده دنبال دردسر می گشتی که بچه رو برداشتی و افتادی دنبالش؟ اگه اتفاقی بیفته پات گیره! از این فکرای مُزَخرف که یه مرد ۳۵- ۴۰ ساله ای از دور دوان دوان، دست تکان، لبخند زنان، سمت ما می دوید و منم با اشاره به سمت مرد خطاب به بچه گفتم: بابا بابات و وقتی به هم رسیدیم بچه پرید تو بغلِ اون مردِ و چنان سفت بهش چسبید که صورتش دیگه معلوم نبود و همینطوری که گریه می کرد ازش می پرسیدم باباته؟ باباته؟ ولی این بچه که حرف بزن نبود و با خودم گفتم باهوش نمیبینی چطور بهش چسبیده؟🤓 به مرد جوان گفتم بچه رو ول کردی کجا رفتی؟ گفت تو ماشین نیسان نشسته بود نمیدونم کی پیاده شد و من نفهمیدم. تو دلم گفتم یعنی حقته یه چکی آبدار بخوابونم تو گوشت کَتَ کَلِّه یِ چُلمَنگ🤬 مرد جوان ازم خیلی تشکر کرد و گفت پسرم زیاد صحبت کردن بلد نیست و برام فکر کنم دعا کرد، زیاد یادم نیست. خیلی خسته شده بودم و هی می گفتم اگه این قضیه به خیر تموم نم یشد حتما از کارم می موندم ولی خدا رو شکر آخرش خوب تموم شد. ✍مجتبی میرزایی @roozneveshthayeman