هدایت شده از یهودمدیا
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡ بازخوانی پروندهٔ یک ترور بیولوژیک
🌹 بهمناسبت شهادت امام حسن (ع)
👈 کاری از: فطرس مدیا
🎬 یهود مدیا :
🇮🇷👉 @jewishmedia
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم های نوستالژی روایت فتح
با این تفکره که ۵۰ ساله جنگ و تحریم اثری نداره
@BisimchiMedia
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
ماجرای نقش دو شیر در حال بلعیدن یک مرد در بالای ایوان نقارهخانه در صحن انقلاب (صحن عتیق) حرم رضوی
🔸در این صحنه مردی با ریش و سیبیلی بلند، سری تراشیده و لباس سفید بر زمین افتاده و دو شیر بر او مسلط شدهاند. یک شیر سر او را در دهان دارد و شیر دیگر کمر و پهلوی مرد را میدرد. چشمان و دهان مرد از وحشت باز مانده است.
🔸اما ماجرای این شیرها: بعد از جریان اقامه نماز باران در مرو توسط حضرت رضا علیه السلام و بارانی که بلافاصله باریده شد آن هم در فصل تابستان محبوبیت امام چندین در بین مردم چندین برابر شد و مامون تلاش کرد در مجلسی این ابهت امام را بشکند
🔸نقل شده است که فردی به نام حمید بن مهران در مجلسی که مأمون عمدا ترتیب داده بود، امام را به بی ادبی به سحر و عوام فریبی متهم کرد و طلب معجزه زنده کردن شیرهای روی پرده و خوردنش را کرد.
🔸امام بلافاصله به نقش شیرهای روی پردهای اشاره کردند که پشت سر مأمون قرار داشت و فرمودند: این ملعون را ببلعید. بیدرنگ، تصاویر به صورت دو شیر زنده ظاهر شدند (خلق شدند) و او را بلعیدند، به طوری کوچکترین اثری از او هم باقی نماند و دوباره با اشاره امام، به جای خود برگشتند.
🔸مأمون که از این صحنه به شدت ترسیده بود، گفت: الحمد لله که خداوند ما را از شر حمید بن مهران نجات داد! سپس گفت: یابن رسول الله؛ خلافت متعلق به جد شما رسول الله است و بعد از او شما سزاوار آن هستید. اگر میخواهید، من اکنون خلافت را به شما واگذار کنم.
امام فرمود: من اگر خلافت را می خواستم، به تو مهلت نمیدادم. ولی خداوند به من امر فرموده که تو را به حال خود رها کنم.
عیون الاخبار الرضا(ع) شیخ صدوق ج ۲، ص ۱۶۷
@BisimchiMedia
هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
پیش از تو رسم بود پیامبران عصا اژدها کنند؛
دریا بشکافند؛ طوفان به راه اندازند؛ آتش را باغستان کنند. تاریخ میگوید شب میلاد تو اما همه پادشاهان، از خسرو ایران تا قیصر روم و امپراطور چین و دیگران لکنت گرفتند. لال شدند چندساعتی. کاهنان نیمهشب لباس پوشیدند؛ تاروت و مهره و عود برداشتند و آتش انداختند. دودها که خوابید، گفتند مولود امشب با خود کلمه آورده؛ کلمه!
آری پیش از تو در جهان کلمه نبود.
جهان سراسر سکوت بود؛ بدون هیچ حرف!
تو آمدی. میان شمشیرهای آختهٔ از نیام بیرونآمده. میان بردگان و کنیزان سیاه؛ زیر شکنجههای سنگین اشراف. میان زنهای کبودچهره از تازیانههای متعدد شوهران. میان قبرهای کوچک خالی؛ آماده برای دفن فوری دخترکان قبیله. تو آمدی. بر دامنه کوه ایستادی و کلمههایت را گفتی. رود شد. جاری شد در میان شهر. بردگان را از حضیض شکنجه بیرون کشیدی و بر مسندها نشاندی. مردان را از چشمه کلمههایت نوشاندی. شلاقها را غلاف کردند و بوسه پشیمانی بر کبودیهای زنان ریحانهسان زدند. تو آمدی. در قبرهای کوچک خالی، کلمه کاشتی. جوانه زد و درخت شد. دخترکان، بزرگ شدند و در سایهاش بازی کردند. درخت کلمههایت میوه داده محمد(ص)! شجره طیبهای شده تناور و سبز و پربرگ؛ با سایهای خنک. تیشهها بر آن اثر نمیکند. آتشها نمیسوزاندش. هیچاهیچ. و ما امت تو؛ امت بزرگ و قدرتمند تو؛ از همه رنگها و در همه لباسها؛ در خنکای سایهسار شجرهات، ایستادهایم. بیرق کوچک مخفی در شعب و کوخهای قریشات را حالا بر سر دست گرفتهایم به دنبال فتح. هیچ متوقفمان نمیکند. کلمههایت را در گوش هم زمزمه میکنیم تا به گوش عالم برسانیم؛ و تو را ندیده، همگی پذیرفتهایم که هنوز در جهان سکه به نام محمد است. کاهنان درست گفته بودند. مولود آن شب، با خود کلمه آورده بود؛ کلمه!
«مهدی مولایی»
پرواز
مادر نشست تا هم قد نایا شود. زیپ پشت پیراهنش را کشید بالا. تور پایین لباس را صاف کرد. برس را برداشت و کشید لای موهای فرفری و نرم دختر. نایا غر زد:« نکن دَلدَم میاد.» وقتی صحبت میکرد دوتا دندان خرگوشیاش دیده میشد.
مادر سرش را بوسید:« بذار موهاتو مرتب کنم تا مثل فرشتهها قشنگ بشی.»
گوشههای لب نایا به بالا کشیده شد. کنار لُپش چال افتاد. چشمهایش ریز شد. نگاهش برق زد:« یعنی مثه فِلِشتهها پَلواز می تُنَم میلَم بهشت؟»
مادر بغلش کرد. او را چلاند. صدایش را کودکانه کرد:« اونطولی دلم بَلات تنگ میشه دخمل. دلت میاد مامانو تَهنا بذالی.»
رهایش کرد. به ساعت روی دیوار که کنار عکس سید حسن نصرالله و عماد مغنیه بود، چشم دوخت. صدا صاف کرد:« بدو بریم خونهرو تزیین کنیم، الانه که دیگه بابا بیاد.» بلند شد.
نایا لب ورچید:« ولی من میخوام پَلواز تُنم. اصلا من و تو و بابا با هم پَلواز میتُنیم.»
مادر چند تا بادکنک را از کشو بیرون آورد:« بیا اینا رو باد کنیم وروجک.»
نایا دوید پیش مادر. دامن پفکیاش با هر قدم، بالا و پایین میرفت. صدای چرخاندن کلید تو در آمد. نایا صدا بلند کرد:« آخ جون. بابا!»
پا تند کرد سمت پذیرایی و زیر میز قایم شد.
در باز شد. یک دستهگل آمد تو. پشت سرش پدر با پا در را بست. گلهای مریم را گرفت طرف مادر:« سالروز ازدواجمون مبارک.»
مادر دسته گل را گرفت. بو کشید:« واای. چقدِ قشنگه!»
گونهی پدر را بوسید:« متشکرم حبیبی! خوبه که یادت بود.»
گلها را گذاشت تو گلدان کریستال روی میز.
پدر کیف چرمی را گذاشت کنار دیوار:« مگه میشه یادم بره حبیبتی؟ فرشتهی بابا کجاست؟ ندیدمش.»
مادر رفت سر گاز. قهوه را ریخت تو فنجان. همراه با بخار، بویش پیچید تو خانه. با چشم اشاره کرد طرف مبل.
پدر چشمک زد. صدا بلند کرد:« عشق بابا! نایا! فرشته!»
رفت سمت اتاقها:« یعنی کجاست دختر بابا؟»
مکث کرد. دور زد. برگشت طرف پذیرایی. رو کرد به مادر:« پیداش نمیکنم. بیا کمک.»
کنار مبلها، سر خم کرد زیر میز. چشم تو چشم نایا شد. آغوش باز کرد:« دیدی پیدات کردم. بدو اینجا!»
نایا خندید. پرید بغلش. پدر نشست روی مبل. چرم زیرش چروک خورد. تلویزیون را روشن کرد. مراسم تشییع جنازهی شهدا را نشان میداد. مادر سینی را گذاشت روی میز، نشست:« دیر کردی؟»
پدر همانطور که نایا را گذاشته بود روی پا، دست انداخت دور شانهی مادر:« امروز بیروت شلوغ بود. بعد از انفجار پیجرها، شهر حالت عادی نداشت. نزدیک ضاحیه، ایست و بازرسیها، سختتر میگرفتند. خواستم کیک بخرم، دیدم همه غصهدارند، دلم نیومد.»
مادر تابی به گردن داد. تکیه داد به شانهی مرد:« این که یادت نرفته....»
نهیب شکافتن هوا آمد. بعد صدای انفجار. نایا جیغ کشید. مادر هم. پدر خودش را چتر کرد رویشان:« یا ابوالفضل!»
تمام استخوانهای ساختمان لرزید. فنجانهای قهوه پرت شد روی فرش. لک قهوهای پرزها را تیره کرد. در یک آن، صدای جیرینگ جرینگ شکستن شیشهها و لوستر آمد. میز با افتادن بلوکهای سیمانی رویش، در هم شکست. گرد و غبار خاک و گچ و سیمان بلند شد و بعد ساختمان با صدای مهیبی فروریخت.
پدر همانطور که خانواده را در آغوش داشت؛ خونش قاطی شد با سرخی خونی که از تن نایا و مادر میریخت روی خاک.
#نارون
#بهاحترامنایاغازیشهیدالقدس
https://eitaa.com/rooznevest
هدایت شده از مجله قلمــداران
#داستان_کوتاه
✍ محمد
« حالا واجب بود تو این حال و اوضاع آبجی؟»
خجالت کشیدم. پر چادر را توی مشت عرق کردهام فشار دادم:« نذر هرساله دیگه صفدر خان. محمد تا از آش ربیع نخوره سالش سال نمیشه»
گوشهی چشمهاش چروک شد. لابد داشت میخندید. غروب افتاده بود به جان جاده. هرچه آبی و نارنجی و سیاه بود باهم قاطی شده بود. سرم را چسباندم به شیشه. صفدرخان پیچ رادیو را چرخاند. از لابلای گیز گیز و خش خش موج، سرود پخش میشد:« والا پیامدار...محمد!...»
صلوات فرستادم. محمد حتما خوشحال میشد. ننه حلیمه دم حرکت، روی آش روغن و نعناداغ که میریخت چشمهاش برق میزد:« ننه سلام برسون به ممد. بهش بوگو نذر امسالش از هردفه با برکتتر رفت.»
ماشین افتاد روی دستاندازی. دستم را گذاشتم روی قابلمهی آش. پسرم شروع کرد به سکسکه. از زیر چادر شکمم را نوازش کردم و توی دلم قربان صدقهاش رفتم.
صفدرخان خمیازه کشید. لیوان شیشهای و فلاسک چای را از توی سبد برداشتم. تنم را نیموری کردم. فلاسک را جلوتر از شکمم گرفتم و سرازیر کردم توی لیوان. بوی هل و زعفران با بخار زد بالا.
« بفرما عمو»
صفدرخان همانطور که چشمش به جاده بود گردنش را کج کرد.دستش را از روی دنده برداشت و لیوان را گرفت:«سالی که خدا ممد رِ گذاشت تو دامن ننه حلیمه، قحطی آمده بود. زمینامان شده بود عینهو کویر.»
اشاره کرد به بیابان کنار جاده:« از اینا خشک تر»
گفتم:« ننه حلیمه برام گفته. انقد که از گرسنگی شیر نداشته به محمد بده»
دلش میخواست حرف بزند. شاید میخواست خوابش نبرد. ساکت شدم. کلاهش را برداشت و به تارهای سفید خلوتش دست کشید:« جنگ رفته بود. خیلی از مردا و پسرای ده رفته بودن خرمشهر. زنا مونده بودن و بچه های سر و نیمسر. تا که نمدونُم چطور مِره که میوفتن به نذر و نیاز. ننه حلیمه هم همون موقع آش هیفده ربیعو نذر ممد کرد. گفت هرسال روز پیغمبر، همون وقتی که محمد دنیا آمده آش تقسیم مُکنِم تو در و همسایه. نگاه نکن که حالا کل ده صف مِکشن برا ای آش. او سالا چار پنج تا کاسه بیشتر نبود.»
دوباره گردن چرخاند و گوشهی چشمش چروک شد:« آبجی حالا این آقا ممد ما امسال چندساله رفته؟»
سعی کردم دلتنگیام را قایم کنم. چه خوب بود که پشت صندلی شاگرد نشسته بودم. گفتم:« چهل سال عمو»
صفدرخان سرش را تکان داد:«ها همین چهل باید بِشه.»
چای را هورت کشید و زل زد به جاده. پیکان، شبیه لاکپشتهای مریض جلو میرفت. دل توی دلم نبود. هوا داشت تاریک میشد. ترسیدم مثل آن دفعه نتوانم سیر دل محمد را ببینم. اما فکر کردم اصلا شاید اینطوری بهتر باشد. توی تاریکی دیگر معذب نیست. خوشش نمیآمد با صورت دود زده و تن عرق کرده ببینمش. هروقت مرخصیاش بود ترتمیز و ادکلن زده میآمد خانه. کاش امروز هم آمده بود. تولد چهل سالگی باید خیلی خاص باشد. کیک میگرفتیم و بادکنک میترکاندیم. خانه را تزیین میکردم. با آویزهای براق آبی و صورتی. چهمیدانم،شبیه این جشنهای تعیین جنسیت که توی اینستا پر شده. شلوغش نمیکردم. میخواستم فقط خودم باشم و محمد. سی و هشت روز از وقتی برگشته بود معدن میگذشت. آش را بهانه کردم تا ببینمش. دلم برای برق چشمها و دستهای زبرش قنج میرفت.
از رادیو بهجز صدای خش خش چیزی درنمیآمد. سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی. چشمهام خسته بود. داشتم به دنیا آمدن پسرم فکر میکردم. شنیده بودم نوزادها از این جور صداها خوششان میآید. توی سرم چرخید که بعدها هروقت گریهاش گرفت بیاورمش توی پیکان صفدرخان. خندهام گرفت. توی هپروت بودم که یکهو پرت شدم جلو. مثل برق گرفتهها پریدم. صفدر خان از من هولتر بود. نگاهش روی صفحهی سرعت و بنزین و آمپر میچرخید. پاهاش روی پدالها تند تند جابجا میشد. ماشین چند بار ریپ زد و وسط جاده ایستاد. دلم هری ریخت. هوا تاریک بود و جاده خلوت.
« چی شد عمو؟»
جواب نداد. کلاه نمدی را گذاشت روی سر و پیاده شد. به نظرم آمد کمرش از زیاد نشستن پشت فرمان خم شده. کاپوت را زد بالا. سرم را چرخاندم. تک و تنها مانده بودیم توی راهباریکهی وسط بیابان. به دقیقه نکشیده دوباره آمد نشست توی ماشین و استارت زد. لاکپشت ناله میکرد اما روشن نمیشد. زبانم قفل شده بود. گوشی محمد حتما خاموش بود. کاش یک ماشین از اینجا رد میشد.
« پیاده برو. باید هولش بِدم.»
پیاده شدم. زانوهام به صدا درآمد. چراغ قوهی گوشی را روشن کردم و رفتم کنار جاده. صفدر خان با یک دست لبهی در را گرفته بود و با آن یکی فرمان را. کاش میتوانستم کمکش کنم. با آن قد و قامت کوتاه و دستهای لاغر حتما خیلی برایش سخت بود. بالاخره ماشین را چندمتر جلوتر کنار جاده کشاند. اشاره کرد بروم توی ماشین. رفتم جلو ولی ننشستم. چشمم به جاده بود بلکه کمکی چیزی برسد.