eitaa logo
روزنوشت⛈
420 دنبال‌کننده
67 عکس
88 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
کشتار بیمارستان المَعْمَدانی حمله هوایی اسرائیل در ۲۵ مهر ۱۴۰۲ش (۱۷ اکتبر ۲۰۲۳م) به بیمارستانی در غَزه که منجر به کشته‌شدن بیش از ۵۰۰ غیرنظامی شد. به گفته سخنگوی وزارت بهداشت فلسطین در غزه، بیشتر قربانیان زن و کودک بودند. خبرگزاری رویترز حمله به بیمارستان معمدانی را مرگ‌بارترین حادثه در تلافی اسرائیل در پی عملیات طوفان الاقصی خواند. دبیرکل سازمان ملل و بسیاری از کشورهای جهان این کشتار را محکوم کردند و تجمعات و تظاهراتی نیز در کشورهای مختلف برگزار شد.
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهفت مقداد رو کرد به طرفش:« خانم‌ها را به اتاق راهن
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 توی اتاق تاریک، دراز کشید. یک دست را گذاشت زیر سر. چشم‌ها را بست. دلش خواب می‌خواست. سرخوش، رها. مثل وقت‌هایی که مادر برایش قصه می‌خواند و می‌بوسیدش. لنا نرم خود را می‌سپرد دست امواج خیال. ای کاش صبح در یکی از داستان‌های کتاب کودکی‌اش بیدار می‌شد. سرزمینی دور. جایی که نشانی از جنگ و خون و گلوله نباشد. جزیره‌ای کوچک وسط اقیانوس آرام. فارغ از هیاهو و ویرانی.... جشن شروع شد. خواننده میکروفون به دست، از این ور سن می‌رفت آن ور. مخروط نوری که از سقف می‌تابید؛ همراه با او، روی صحنه می‌دوید. صدای جیغ و داد و گوم‌گوم آهنگ، فضا را می‌انباشت. این طرف، جمعیت با موسیقی راک بالا و پایین می‌پریدند و همسرایی می‌کردند. بوی ادکلن قاطی شده بود با آروغ الکل. جمعیت فریاد می‌کشید. از دهان‌هایشان به جای آواز، آتش می‌پاشید بیرون. شعله جمع شد تو صحنه. وزنش، سن را ویران کرد. سیل آتش، راه افتاد. همانطور که خانه‌ها را می‌بلعید، رسید به بیمارستان کودکان. حاخام سرتا پا سیاهپوش، تورات در دست، ایستاده بود آنجا. سر را به جلو و عقب تکان می‌داد و عهد عتیق می‌خواند. با آن کلاه و ریش و موهای بلند کنار شقیقه، مثل دکل کشتی در طوفان، جابجا می‌شد:« و اما موسی گله پدر زن خود، یترون، کاهن مدیان را شبانی می‌کرد، و گله را بدان طرف صحرا راند و به حوریب که جبل الله باشد آمد. و فرشته خداوند در شعله آتش از میان بوته‌ای بر وی ظاهر شد، و چون او نگریست، اینک آن بوته به آتش مشتعل است اما سوخته نمی‌شود. و موسی گفت: اکنون بدان طرف شوم و این امر غریب را ببینم که بوته چرا سوخته نمی‌شود. چون خداوند دید که برای دیدن مایل بدان‌سو می‌شود، خدا از میان بوته به وی ندا در داد و گفت: ای موسی.» حاخام کنار رفت. اشاره کرد به آتش. آتش اژدها شد. جهید تو بیمارستان. شعله افتاد به جان ساختمان سفید. اژدهای آتشین با پنجول‌های سیاه به دیوار چسبیده بود و طبقه به طبقه بالا می‌رفت. فرشته‌های کوچولو با لباس صورتی و آبی آسمانی، سرم در دست، به هر طرف می‌گریختند. آتش چنگ انداخت به بال‌هایشان. ضجه‌ی ملائک، آسمان را پر کرد. بوی دود و خون و پارچه و پلاستیک و پر سوخته پیچید توی هوا. فرشته‌های کوچک دور هم جمع شدند. مثل یک پرنده‌ی شعله ور. پرنده بال بال می‌کرد. آواز غمگینش، از حنجره‌ی مشتعل می‌پیچید توی هوا. پرهایش جرق جرق می‌سوخت و نور می‌پاشید تو سیاه‌چاله‌های کهکشان. شعله‌ تمام شد. آتش خوابید. اژدها سر کج کرد سمت مدرسه. ساختمان بیمارستان با صدای هولناک ریخت پایین. خاکستر و خاک جوشید تو هوا. جابجا، از میان آوارها دود می‌زد بیرون. گهگاه صدای جرقه‌ای، سیاهی شب را می‌شکست. لنا دور زمین سوخته گشت. گرما از زیر کفش، پاها را می‌سوزاند. هرم آتش صورتش را گل انداخت. چشم چرخاند به دور و بر. پر سفیدی از زیر آوار زده بود بیرون. رفت نزدیک. خم شد. بلوکه‌های سرخ سیمانی را انداخت کنار. دستها سوخت. قلبش بیشتر. زیر تلنبار خاکستر، تخم مرغی نورانی تکان خورد. ترک از یک نقطه شروع شد و راه افتاد دور پوسته. پرنده‌ای کوچک با تنی از جنس زلال فرشتگان، آن‌را شکست و بیرون آمد. جیک جیک کرد. دور خودش چرخید. بال گشود. آمد سمت او. لنا نگاه کرد تو چشم‌های پرنده. تصویر خودش را دید. رفت نزدیکتر. دست کشید به پرها. مثل پرنیان لطیف بود. با هم پریدند سمت خورشید. زمین برایش کوچک شد. نور آفتاب، در بلور تن پرنده می‌شکست و دنیا را رنگی کرد. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
و فدیناه بذبح عظیم. وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ
مثل همیشه راست گفت سید نصرالله شهید. https://eitaa.com/rooznevest
آغوش.mp3
14.76M
آرامشِ شب🌙💔
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
waqe_346196.mp3
29.55M
🍎ٵࢪٵݦـــــۺ ۺب‍ ‍ان‍هٜٜ طبق قࢪاࢪهࢪشب .یه ساعت طلایی 🌟داࢪیم 🍎خلوت شبانہ باقࢪانمون.... 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_صدوهشت توی اتاق تاریک، دراز کشید. یک دست را گذاشت زیر
.🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا با لبخند چشم باز کرد. هنوز نرمی بال پرنده‌ی افسانه‌ای را زیر دست احساس می‌کرد. انگشت‌ها را جمع کرد و گذاشت روی سینه. می‌خواست آن حس لطیف را توی قلب ذخیره کند. دلتنگ عبدالله بود. غصه‌دار بچه‌های کشته شده در بیمارستان، غمگین برای آوارگان پناه گرفته در مدرسه؛ اما نمی‌دانست این حس خوشایند از کجا آمده است. خواست بلند شود. عضلاتش از خوابیدن روی موکت سفت، خشکی می‌کرد. نگاه گرداند دور اتاق. تو خواب، موهای وز و کوتاه هانا، صورت گرد و تپل را قاب می‌گرفت. بیشتر از یک سانت از ریشه‌ی موها، جوگندمی بود؛ بقیه‌ قهوه‌ای تیره. با هر خُرخُر پره‌های بینی‌اش می‌لرزید و غبغب بالا و پایین می‌شد. سارا آن‌طرف، غلتید. جنین‌وار خودش را مچاله کرد. صورتش زیر آن موهای بلند پخش و پلا، پنهان شد. انگار دیشب تو تاریکی، این دو حال پتو انداختن نداشتند. لنا بلند شد. از روی میز کوچک کنار اتاق، شانه را برداشت. موها را مرتب کرد. پتو را انداخت روی هم‌سلولی‌ها. ذهنش رفت پیش مقداد و عبدالله وقتی خاطرات زندان خود را تعریف می‌کردند. اینجا قفس نبود. هاستل بود. عبدالله.... دیشب حتی صورتش را ندید؛ اما همین‌که آنجا بود و سخن می‌گفت، دل لنا آرام می‌گرفت. عماد هم سرحال به چشم می‌آمد. سارا گرمش شد. پاها را دراز کرد. آنها به عنوان یک زندانی، خیلی خوشبخت بودند. لنا دوباره شیرینی خواب دیشب را حس کرد. چقدر زمین از آن بالا کوچک بود... در باز شد. صدیقه با سینی غذا آمد تو. چشم‌های سرخش به جای لب‌ها داد می‌زد. لنا نگران سینی را از دست صدیقه گرفت:« اتفاقی افتاده؟ عبدالله کاریش شده؟» صدیقه سر را به دو طرف تکان داد. قطعه‌ی اشکی غلطید روی صورتش. هانا از حرف زدن آن‌ها بیدار شد. نشست. دست‌ها را کش داد به دو طرف. به آن دو چشم دوخت. لنا سینی را گذاشت. آب دهان را فرو داد:« اون خانمی که اینجا میومد؟» صدیقه نگاه لرزان را به پایین انداخت. با صدای مرتعش گفت:« دیروز خبر دادند که دختر سلیمه درد زایمان گرفته. ذوق زده، از اینجا رفت و اونو برد بیمارستان شفا. آخه دامادش دو سه ماه پیش دستگیر شده بود و ازش خبر نداشتند. دیشب تو بمباران اورژانس، هر دو شهید شدند.» اشک‌هایش بارانی ریختند:« خیلی منتظر این بچه‌ها بودند... چند سال بود که دختره باردار نمی‌شد.... آخر سر با کلی دوا و دکتر، دوقلو حامله بود...حیف! سلیمه نموند و ندید بزرگ شدن نوه‌هاشو.» سلیمه، زنی مهربان با هیکل تپل که زبان عبری بلد نبود. لنا در تمام این مدت، رفتاری را که کمی نشانه‌ی بی‌احترامی داشته باشد؛ از او ندیده بود. نگاه لنا شرمگین شد:« متاسفم! نوزادا چطورند؟» صدیقه چشم‌های سوزان را به او دوخت:«طفلی بچه‌ها تو دستگاهند. گفتند فردا مرخص می‌شن.» با نوک انگشت مسیر قطره اشکی را که داشت روی گونه می‌دوید، منحرف کرد:« دیروز بعد از ظهر که رفتم ملاقاتشون؛ تو مسیر پر بود از اجساد زنا و اطفال شهید.» لنا نگاه بغ‌کرده‌ را به او دوخت:« تو خیابون؟ چرا؟» صدیقه با پشت دست صورت را پاک کرد:« به خاطر پر بودن ظرفیت بیمارستانا.» هانا پرسید:« اون بیرون چه خبره؟ چرا بیمارستانا جا ندارند؟» صدیقه تیز نگاه کرد:« تا امروز حدود ده هزار نفر تو غزه کشته شدند. می‌دونی یعنی چی؟» لنا سر پایین انداخت. هانا حرف نزد. بعد از رفتن صدیقه، نشستند دور سینی. سارا هنوز خواب بود. غذا انگار خرده شیشه داشت. گلو را می خراشید و پایین می‌رفت. لنا چند لقمه بیشتر نتوانست بخورد. کنار کشید. هانا به سینی اشاره کرد:« بخور دختر! جون نمونده تو تنت.» لنا با دست گلو را مالاند:« غذا برام زهر شده. نمی‌تونم.» هانا لقمه‌ی بزرگی گذاشت تو دهان. پرسید:« از کشته شدن این عمالیق ناراحتی؟» لنا چطور باید حالش را توضیح می‌داد وقتی خودش تا یک ماه پیش مثل هانا فکر می‌کرد؟ مکث لنا که طولانی شد هانا سینی را کنار دیوار سُر داد. نشست کنارش. با صدای آرام گفت:« بهت گفته بودم که پدر بزرگم ارشد گروه هاگانا بود؟» لنا جا خورد. هاگانا؟!... 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
گروه نظامی هاگانا از یکان‌های ارتش اسرائیل بود که وحشیانه‌ترین جنایات را در حق مردم فلسطین روا داشتند و دست به کشتارهای دسته جمعی فجیعی زدند. «أرییه یتسحاقی» مورخ نظامی اسرائیلی می‌گوید ارتش اسرائیل طی ۱۹۴۸ تا ۱۹۴۹، مرتکب ۱۲۰ قتل عام در مناطق مختلف فلسطین شد که در هرکدام بیش از ۵۰ نفر قربانی شدند.
واژه عمالیق، در فرهنگ بهود، برای افراد جنگجو، غارنشین و شکارچی ذکر می‌شود. بعضی روحانیون یهودی اعتقاد دارند که عمالیق به معنی کسانی است که خون می‌خورند. در عربی عمالیق معمولاً به عنوان ساکنان اولیه مکه در نظر گرفته می‌شوند که جزو اولین کسانی بودند که ریشه اعراب بودند. در کتاب مقدس عمالیق اولین قومی هستند که بدون دلیل به اسرائیل حمله می‌کنند. از این رو یهوه خدای اسرائیل به قوم عمالیق خشم می‌گیرد و قول می‌دهد که نسل عمالیق را نابود کند. سال بعد هنگامی که اسرائیلی‌ها می‌خواهند وارد ارض مقدس شوند توسط عمالیق شکست می‌خورند. در تمامی دوران پادشاهان و قضات اسرائیل، عمالیق بارها به اسرائیل حمله می‌کنند و نفرت عجیبی از اسرائیل دارند. طبری (ج۱، ص ۴۶۷) قوم جالوت را از عمالقه (عمالیق) دانسته و از جالوت با عنوان پادشاه عمالقه یاد کرده‌است. در نبرد میان سپاه اسرائیل به رهبری طالوت، نخستین پادشاه اسرائیل، با سپاه عمالیق به رهبری جالوت، جالوت به دست داوود کشته می‌شود.