eitaa logo
روزنوشت⛈
350 دنبال‌کننده
56 عکس
76 ویدیو
11 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تمام روز بعد لنا ساکت بود. عبدالله برای سرکشی آمد. سرم را عوض کرد. فشارش را گرفت. دمای بدنش را یادداشت کرد. چندبار با لنا صحبت کرد اما لنا ساکت بود. هر چند دقیقه یک‌بار کاسه‌ی چشمانش پر می‌شد از اشک؛ اما اجازه نمی‌داد سرازیر شود. تمام مدت با خودش می‌اندیشید چرا او؟ چرا او باید این حجم از تنش را تحمل کند؟ تمام تصوراتش راجع به خودش و کشورش به هم ریخته بود. تا قبل از هفتم اکتبر فکر می‌کرد، که یک دختر نسبتا خوشبخت است. دختری زیبا و برند پوش. با حساب بانکی که سر ماه شارژ می‌شد. دانشجوی رشته‌ای بود که دوست داشت. سفر می‌رفت. دوست‌پسری داشت که عاشقش بود. تو سرزمین موعود زندگی می‌کرد. سرزمینی که تو سه هزار سال گذشته، اجداد آواره‌اش آرزو داشتند جمع شوند آنجا. جایی که دمکرات‌ترین کشور دنیا بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اما الان کبوتر زخمی بی‌پناهی بود تو چاه، زیرِ زمین، که از نظر دولت، بهتر بود کشته شود تا اسیر باشد. وقتی ذهنش رسید به واژه بی‌پناه، مکث کرد. چندبار تکرار کرد. بی‌پناه....بی‌پناه... دوست داشت با یک پاک‌کن جادویی از هفتم اکتبر به این‌طرف را پاک می‌کرد. عبدالله با پنبه و سرم شستشو دور زخم را پاک می‌کرد. لنا نگاهش کرد. ایستاده بود روی یک پا. تکیه داده بود به تخت. بتادین را ریخت رو پنبه. بوی ید پیچید تو هوا. با پنس، پنبه را برداشت. کشید به اطراف محل جراحت. پوست کنار زخم نارنجی شد. گاز استریل را گذاشت رویش. چسب زد. پوست شکم، زیر چسب پارچه‌ای، کشیده شد. وسایل را جمع و جور کرد. آمپولی زد تو سرم. عصا برداشت که برود. مردی با سر و صورت پوشیده و لباس پلنگی، سراسیمه آمد تو. تفنگ تو دستش بود. سر را آورد کنار گوش دوستش. صدای زمزمه نامفهومی آمد.‌ ابروهای عبدالله رفت بالا. چشم‌هایش شد اندازه چشمهای تندیس خدای گانشا. صورتش مثل او سفید سفید شد. عصا را زد زیر بغل. پا تند کرد سمت خروجی. یک باره صدای انفجار مهیبی آمد. اتاق لرزید. تخت هم. لنا جیغ خفه‌ای کشید. دو دستی، سرش را پنهان کرد. شلنگ سرم کشیده شد. سوزن تو رگش جابجا شد. خون زد بیرون. ساعدش تیر کشید. هنوز سرم داشت مثل آونگ تکان می‌خورد. دوباره صدای انفجار بلند شد. مرد از اتاق رفت بیرون. عبدالله هم. لنا یک دست را تکیه‌گاه کرد. نیم خیز شد. درد پیچید تو پهلو و شانه‌اش. صورتش تو هم رفت. قطرات خون که با سرم قاطی شده بود، می‌چکید روی ملافه سفید. پخش می‌شد تو تار و پود آن. برایش مهم نبود. خواست بلند شود. پوست شکمش کشیده شد. ضعف کرد. دست آزاد را گذاشت رو پهلو. نشست. صاف نه، خم به جلو. صبر کرد تا درد کمتر شود. کم نمی‌شد. انگار یکی چاقو برداشته بود و تو شکمش می‌چرخاند. بالاخره اشک‌هایش سرازیر شد. با پشت دست آزاد صورت‌ را پاک کرد. پیچ سرم را بست. آنژیوکت را از دستش کشید. خون جهید بیرون. ساعد را قرمز کرد. با شصت روی محل خونریزی را فشار داد. بی‌خیال استریلیتی و ضدعفونی کردن زخم شد. نه پنبه ها دم دستش بود و نه توان داشت، بلند شود. رد یک جوی کوچک خون روی ساعد به سمت مچ، افتاده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 چند دقیقه بعد مرد با شانه‌های افتاده و نگاه رو به پایین برگشت. چفیه و لباسش خاکی بود. تکیه داد به دیوار. تفنگ را گذاشت کنار. پشت سرش عبدالله عصازنان آمد تو. نفس نفس می‌زد. نرسیده به لنا، مکث کرد. دست کشید تو موهایش. سرش را تکان داد. غبار بلند شد تو هوا. عصا را گذاشت کنار. دست از دیوار گرفت. نشست رو زمین. پای زخمی اش را دراز کرد. سر را کمی به عقب خم کرد. خیره شد به یک نقطه تو بالای دیوار. لنا دست را از محل تزریق برداشت. دور انگشتش خون دلمه بسته بود. با دست دیگر بالشت را تکیه داد به تاج تخت. خودش را کشید بالاتر. تکیه داد به آن. آرام پایش را دراز کرد. حالا دستش به پنبه‌ها می‌رسید. تکه‌ای از آن را کند. انگشت را پاک کرد. محکم کشید روی رد خون رو ساعدش. پنبه قرمز شد. خواست رد خون را تمیز کند. پاک نشد. پنبه را انداخت تو سطل زباله‌ی کوچک کنار تخت. رو کرد به آنها:« چی شده؟» مرد آرام گفت:« فکر کنم دفن شدیم تو زمین.» صدای زنگ‌دار و خشنی داشت. لنا دست گذاشت جلوی لبها:« نه... چطور؟» عبدالله سر بلند کرد. غم نشسته بود تو چشم‌هایش. ابروهایش افتاده بود پایین. دوباره زردی صورتش تو ذوق می‌زد:« تو ورودی های تونل، تله‌ی انفجاری کار گذاشته‌شده. سربازهای شما، یکی از ورودی‌ها رو که نزدیک ماست، پیدا کردند. وقتی داشتند میومدند تو، تله منفجر شد.» مرد پرید تو حرفش:« فکر نمی‌کنی اینا اسرار نظامیه؟» عبدالله سر تکان داد:«به نظرم دیگه جزو اسرار نیست. ارتش اسرائیل خبردار شده که ورودی تونل‌ها بمب گذاریه. اونا از این به بعد احتیاط می‌کنند.» لنا کمی خم شد طرفشان:« چرا می‌گی دفن شدیم ؟» عبدالله جواب داد:« مشکل اینجاست که همزمان دوتا ورودی منفجر شده و بخشی از دیوارهای تونل ریزش کرده. الان ارتباط ما با بقیه قطع شده.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 این چند روز هربار مشکلی برای لنا پیش می‌آمد با خودش فکر می‌کرد از این بدتر نمی‌شود؛ ولی شد. باورش نمی‌شد بتوان این حجم از مصیبت را تاب‌ آورد؛ اما انگار پوست کلفت‌تر از این حرفها بود. پرسید:« یعنی مثل این فیلما که کارگرای معدن مدفون می‌شن زیر زمین. وای! الان دیگه به آب و هوا و غذا دسترسی نداریم؟» مرد بلند شد:« از لحاظ فنی بعید می‌دونم ورودی‌های هوا خراب شده باشند.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 اسید معده زد تو گلوی لنا. ته حلقش سوخت. بزاق دهان را به زحمت قورت داد:« یعنی آب و غذا نداریم. درسته ؟» جوابی نشنید. مرد رو کرد به عبدالله:« پاشو برادر! باید کاری کنیم. من می‌رم ببینم چیز بدرد بخوری پیدا می‌شه.» خش صدایش رو اعصاب بود. عبدالله دست گرفت به دیوار. روی یک پا بلند شد.عصا را برداشت. رفت سمت در. انگار آوار هزاران تونل ریخته بود روی دوشش. درد تو شکم لنا پیچید. نه از جای زخم‌، معده‌اش ناسازگار بود. با دست چنگ زد به شکمش. این درد دیگر مهم نبود. سعی کرد از جا بلند شود. دست را گذاشت رو پهلو. نیم خیز شد. از شدت درد همانجا ماند. اشک‌هایش شره کرد رو صورت. چکید رو بلوزش. محل نداد. پاها را از تخت آویزان کرد. انگار همه‌ی سلول‌های بدنش جیغ می‌کشیدند. پاها را رساند به زمین. دست دیگر را از لبه‌ی تخت گرفت. ایستاد. صاف نه. مثل پیرزن‌ها با کمر خم. دستش را رساند به دیوار. یک دست هم روی پهلو گذاشت. اولین قدم را برداشت. اشک‌هایش بی‌صدا می‌چکید. پای دوم را گذاشت رو زمین. درد غیر قابل تحملی از پهلو شروع می‌شد و می‌دوید تا مغزش. همه‌ی تنش شیون می‌کرد. قدم‌های بعدی همان‌قدر دردناک بود. به اندازه‌ی تمام عمرش طول کشید تا رسید به در. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 زیر نور کم راهرو و گرد و غباری که تو هوا بود، تو انتهای راهرو دو نفر مشغول کنار زدن خاک‌ها بودند. از این فاصله نمی‌شد تشخیص داد چه کسی هستند. لنا دست به دیواره تونل گرفته بود. با مشقت جلو می‌رفت. خودش هم نمی‌دانست چرا الان روی تخت درازکش نیست؟ انگار نیرویی ناشناخته او را هل می‌داد وسط معرکه. چندمتری که راه رفت، راحتتر می‌شد فهمید آن که با شدت خاکها را کنار می‌زند مرد غریبه است. عبدالله پایین آوار نشسته بود و بلوکه‌های شکسته را می‌چید کنار. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضعف کرد. برگشت. انتهای تونل تو این سمت هم ریزش کرده بود. تازه معنی دفن شدن را فهمید. رمق از دست و پایش رفت. خواست همانجا بنشیند، درد نگذاشت. چشم‌هایش سیاهی رفت. همه‌چیز، مثل عکسی که کیفیتش بیاید پایین، تیره و تار شد. نباید می‌افتاد. کسی نبود که کمکش کند. پلک‌ها را به هم فشار داد. آدونای را صدا زد. آنقدر آرام که خودش هم نشنید. کم‌کم دور و بر روشن‌تر شد. با درد رفت سمت تخت. نشست رویش. ماهیچه‌‌های شکمش کشیده می‌شد. احساس کرد خون از زخمش زد بیرون. دراز کشید. جنین‌وار به هم پیچیده بود. به زحمت پاها را صاف کرد. بلوز کرم رنگش مرطوب بود. مثل یک گل سرخ وسط کویر. خونریزی ادامه پیدا نکرد. اگر قطع هم نمی‌شد، دیگر برایش مهم نبود‌. جان نداشت کاری کند. شاید به آخر خط رسیده بود. ملافه را رو سرش کشید. خسته از فکر کردن کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد. تشنگی بیدارش کرد. خواست بلند شود، درد نگذاشت. به دور و بر نگاه کرد، سرم نصفه آویزان بود. تو اتاق تنها بود. کم‌کم همه‌چیز یادش آمد. نمی‌دانست چقدر گذشته. چشم گرداند. بطری کوچک آب را رو میز دید. یک دست گذاشت روی پهلو و دست دیگر را ستون کرد. نیم خیز شد. باید با درد کنار می‌آمد. آدم‌ها گاهی مجبورند دردها را بگذارند تو یک صندوقچه، درش را ببندند و وانمود کنند نیست؛ هر چند درد مثل گاز سمی از درزهای صندوق بیرون می‌آید و جلوی نفس را می‌گیرد. به زحمت خودش را رساند به بطری. با یک دست نمی‌توانست درش را باز کند. نیم خیز تکیه کرد به تاج تخت. دست از پهلو برداشت. در بطری را پیچاند. در، خون‌آلود شد. بطری را گذاشت روی لب. چند جرعه نوشید. آب از زبان تا حلقش را تازه کرد. هنوز تشنه بود؛ اما جرأت نکرد زیاد آب بخورد. بطری را گذاشت و دراز کشید. روی سقف چهارتا لامپ هالوژن کوچک، روشن بود. زمان برایش نمی‌گذشت. به دیوار کنارش خیره شد. رنگ کرمی کم‌حالی داشت. یک گوشه، کنج دیوار، تار عنکبوت زیبایی دیده می‌شد. خوب که نگاه کرد عنکبوتی با هشت‌پای بزرگ را دید که آنجا دور یک جسم کوچک می چرخد. چشم ریز کرد. مورچه‌ای که با تار مومیایی شده بود هنوز جان داشت. دلش سوخت. چرخید. دست دراز کرد. خودکار را از روی میز برداشت. کشید رو تارها. عنکبوت با اولین ارتعاش، سریع از خانه‌اش آمد بیرون. دوید زیر تخت. لنا مورچه را برداشت. با نوک خودکار تارها را جدا کرد. مورچه را گذاشت روی میله تخت. جان نداشت راه برود. صدای تق‌تق عصا آمد. عبدالله آمد تو. سر و لباسش خاکی بود. رفت نزدیک سرویس کنار دیوار. پیچ شیر را چرخاند. صدای آب نیامد. دست برد تو موهایش. آنها را تکاند:« اَه! نمی‌دونم تا کی می‌تونیم دووم بیاریم؟» آمد، نشست روی صندلی کنار تخت. عصا را کنار گذاشت. لایه‌ای از غبار روی سر و صورتش دیده می‌شد. دست‌هایش خراشیده بود و بعضی جاها، خونی که زده بود بیرون، گرد و غباری که روی دست بود را خیس کرده بود. لنا رو کرد به او:« از تونل چه خبر؟» :« خیلی کار داره تا آوار رو برداریم.» لب‌های عبدالله خشک و بی‌رنگ بود‌. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 آدرس قسمت بعد https://eitaa.com/rooznevest/618 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله بطری را برداشت. در را باز کرد. چند قطره چکاند تو دهان:« تا چند روز باید با همین بطری آب سر کنیم.» گوشه ابروی لنا به پایین کشیده شد. با چشم‌هایی گرد و دهان باز زل زد به عبدالله . حالا درک می‌کرد، واقعا زیر زمین دفن شده‌اند. دو مرد با یک زندانی زخمی و یک بطری نصفه‌ی آب. ضربان قلبش بالا رفت. دست و پایش بی‌حس شد. چقدر تشنه بود. جایی خوانده بود آدم‌ها هنگام قحطی بیشتر غذا می‌خورند. نیم خیز شد. بالش را گذاشت پشتش. تکیه داد بهش. اشاره کرد به بطری:« می‌شه کمی آب بدی؟» تو بیمارستان، آموزش داده بودند که در شرایط سخت که کمبود دارو یا وقت بود، در صورت اجبار به انتخاب، بین بیماران جوان و کهنسال، سالم یا زخمی، باید بیمار جوان سالم‌تر برای زنده ماندن انتخاب شود. از نظر تلمود حتی در صورت عدم اجبار، بین یک یهودی و جنتیل، باید زنده ماندن یهودی در اولویت باشد. اگر کتاب فلسطینی‌ها هم مثل تلمود بود، لنا هیچ شانسی برای زندگی نداشت. عبدالله بطری را گرفت طرفش:« کمتر بخور، برای زخمت ضرر داره.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا بطری را قاپید. گذاشت تو دهان. نگاهش به زندانبان بود. دو قلپ آب خورد. گلویش تازه شد. آب از گوشه لبش ریخت پایین. منتظر بود صدای فریاد عبدالله را بشنود؛ یا اینکه بطری را چنگ بزند. مرد واکنشی نشان نداد. خودش خجالت کشید.‌ بطری را کنار گذاشت. با پشت دست کشید رو لب‌ها:« نمی‌فهمم. چرا تو این شرایط بهم آب دادی؟» عبدالله داشت ران پایش را می‌مالید:« قبلا گفتم تو مهمون ما هستی.» لنا سر را به دو طرف تکان داد:« هنوزم نمی‌فهمم.» عبدالله اشاره کرد به لباس لنا:« زخمت خونریزی کرده. می‌خواهی معاینه کنم ؟» لنا خم شد به جلو. نگاه کرد به پهلویش:« مهم نیست. خونریزی بند اومده. جواب ندادی؟» عبدالله از جیب بغل، کتاب کوچکی را در آورد. از روی جلد کهنه و برگه‌های تا‌خورده‌اش، معلوم بود بارها خوانده شده. نشان لنا داد:« می‌دونی این چیه؟» لنا کمی جابجا شد. تکیه داد به پشتی تخت. چشم ریز کرد. سر را به دو طرف تکان داد:« نه.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله کتاب را بوسید و به چشم گذاشت:« این قرآنه. کتاب آسمانی ما.» آن را ورق زد. روی یک صفحه‌ مکث کرد:« یک روز علی رضی الله عنه و فاطمه و خدمتکارشان روزه بودند. شب، هنگام افطار، مسکینی در زد. آن‌ها غذا را به او هدیه دادند و با شکم گرسنه خوابیدند. فردا شب، وقت افطار یتیمی در زد، باز هم همه‌ی غذا را به او دادند و گرسنه ماندند. روز سوم بعد از سه روز روزه داری و گرسنگی، اسیری در زد. اینبار هم غذا را به او بخشیدند. خداوند متعال می‌فرماید که آن‌ها گفتند که ما فقط برای خدا شما را اطعام می‌کنیم و از شما انتظار پاداش نداریم.» لنا قبلا یکی دوبار روزه گرفته بود. هنگام افطار از شدت تشنگی و گرسنگی نای حرف زدن نداشت.‌ سخت بود که باور کند می‌توان از این غذا گذشت. اینجا چیزهای تازه‌ای می‌شنید. این‌ها انگار، تو یک جهان موازی زندگی می‌کردند. حرف‌های عبدالله با هیچ منطقی جور نبود‌. همسر و فرزند او را هموطنان لنا کشتند؛ اما الان، تو این شرایط که مرگ و زندگی‌اش به آب بستگی داشت، این‌طور رفتار می‌کرد. عبدالله قرآن را بست:« می‌دونی پیامبر ما درباره‌ی رفتار با اسرا چی گفتند؟» لنا شانه بالا انداخت. عبدالله گذرا نگاهش کرد. چشم به زمین دوخت:« پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و علی آله و صحبه و سلم فرمودند:« نسبت به‌ اسیران‌ خیراندیش‌ باشید.»» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 اگر نظری دارید من اینجا هستم @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا ناباور به عبدالله خیره شد. انگار یک بیگانه‌ی فضایی از کهکشان آندرومدا را می‌دید تو این گوردخمه. ذهنش توانایی پردازش این حجم از مسائل غیر قابل باور را نداشت. برای لنا که از کودکی آموخته بود انسان اصالت دارد و آسایش و تفریح؛ این داستان و رفتار عبدالله غریب بود. مرد آمد تو با لباس‌های خاکی. رفت سمت سرویس. عبدالله گفت:« برادر آب قطع شده.‌ بیا این بطری یک‌کم آب داره.» مرد با شانه‌هایی افتاده برگشت، انگار تازه معنای مصیبتی که گرفتار شده بودند را فهمید. بطری را گرفت و آورد بالا. به آن نگاه کرد:« خدا خودش بهمون رحم کنه.» در را باز کرد. پشت کرد به لنا و چفیه‌ را باز کرد. آب خورد. چفیه را بست. بطری را گذاشت رو میز، آب کم نشده بود. رو کرد به عبدالله:« وقت نماز ظهره. من می‌رم تیمم کنم.» برگشت تو دالان. عبدالله بلند شد، عصا را برداشت و تق تق کنان، دنبال او رفت بیرون. چند دقیقه بعد مرد جلو ایستاده بود و عبدالله صندلی را گذاشته بود پشت سر، نماز می‌خواند. لنا خیره شد به حرکات آنها. حس خوبی داشت. مثل دویدن توی ساحل، عصر یک روز بهاری وقتی باد می‌پیچد توی موها. چشم‌ها را بست. پابرهنه، تو ساحل داشت می‌دوید دنبال مامان. باد می‌پیچید تو دامنش. رسیدند به آلاچیق. پشت سرش رد دو جفت پا افتاده بود رو شن‌ها. مادر اسباب بازی‌ها را داد دستش. باهم نشستند کنار دریا. لنا با بیلچه شن بر می‌داشت. صدفها را جدا می‌کرد و می‌ریخت تو سطل. مامان با دست آنها را فشار می‌داد و چپه می‌کرد رو زمین. با هم قلعه‌ی شنی درست کردند. شبیه قصر آرزوها شده بود. لنا بلند شد، رد خیسی پشت پیراهنش افتاده بود. دست‌های شنی‌ را مالاند به لباس. دامن را تکان داد. رفت از تو آلاچیق دوتا پرچم کاغذی آورد و گذاشت رو باروی قلعه. ایستاد کنارش. مثل یک فاتح کوچولو با دوتا دندان خرگوشی، کنار متصرفاتش. مامان دوربین را آورد و چندتا عکس گرفت. آفتاب ظهر مدیترانه سوزان می‌تابید. لنا رفت کنار دریا. چندتا مرغ دریایی آن دورها پرواز می‌کردند. صدای جیوجیوشان تو صدای موج گم می‌شد. پا گذاشت تو آب. سردی آب حال می‌داد. موجی که سرش‌را می‌کوبید به پاهای لنا، ساق‌ پایش را قلقلک کرد. خوشش آمد، نرم رفت جلوتر. شن‌ از زیر پایش خالی شد. با دست تعادل را حفظ کرد. آنقدر رفت جلو که تا گردن را آب گرفت. موج زد تو صورت. آب شور از دماغ رفت تو حلق. تف کرد تو دریا. ترسید. برگشت سمت ساحل. انگار دریا با دست‌های آبی، پاهایش را گرفته بود، نمی‌گذاشت راحت قدم بردارد. تا برسد به ساحل، باد لرز به تنش می‌انداخت. مادر کنار آب، منتظرش بود. حوله را دورش پیچید. بغلش کرد. او را چلاند. صدای لنا درآمد. مادر دستش را گرفت. با هم رفتند تو ویلا. لنا پیراهن نخی با شکوفه‌های ریز صورتی پوشید. نشست دور میز ناهارخوری. پدر رفته بود به یکی از سفرها. قرار بود تا ظهر خودش را برساند به آنها. امروز تولد لنا بود. کلی غرغر کرد. بهانه گرفت. کیک تولد که بدون بابا مزه نداشت، تازه کادو هم نخریده بود. مادر چندبار تماس گرفت؛ اما در دسترس نبود. تا شب با هم فیلم دیدند. آخر شب وقتی بابا کلید را چرخاند تو در، لنا دوید طرفش. پرید بغلش. دست راست بابا باند پیچی بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پدر کادوی بزرگ که توی دست دیگر داشت را گذاشت روی زمین. لنا را بغل کرد. با پا هدیه را هل می‌داد جلو. با هر قدم صدای خش خش برخورد پاکت هدیه با پارکت می‌آمد. لنا صورتش را مالاند به گونه‌های پدر. زبری ته‌ریش اذیتش کرد. فاصله گرفت. رنگ و روی بابا به زردی می‌زد. با دست موهای قهوه‌ای ژل زده‌ی او را بهم ریخت. پدر خندید و قلقلکش داد. صدای قهقهه لنا خانه را پر کرد. پدر او را گذاشت رو مبل. نشست کنارش. لنا دست باندپیچی شده را آرام ناز کرد. غمگین پرسید:« چی‌شده بابا؟» پدر دست دیگر را کشید رو موهای لخت لنا:« یه حیوون وحشی گاز گرفته دخترم.» مامان تو یخچال خم شده بود. کیک را بیرون آورد. آمد به پذیرایی:« مگه تو محل کارت حیوون پیدا می‌شه؟» کیک را گذاشت روی میز. پدر با فندک شمع را روشن کرد:« کم نه.» مامان آهنگ تولد گذاشت. لنا شمع‌ها را فوت کرد. جیغ کشید. کف زدند. نوبت هدیه‌ها بود. چشم‌های لنا برق می‌زد. لب هایش به سمت بالا کش آمد. دندان‌های درشت سفیدی که تازه جلوی دهان روییده بود، جلوه‌ی قشنگی به لبخندش می‌داد. با عجله کاغذ کادوی بابا را پاره کرد. یک سری عروسک کوچک دختر و پسر از تو جعبه ریخت بیرون. جیغ کشید. خندید. مامان گردنبند جواهری که به شکل ستاره‌ی داوود طراحی کرده بود را به گردنش بست. لنا بالا و پایین پرید:« هورااا.» یکی یکیشان را بغل کرد و بوسید. با کمک مادر کیک را برید. سه نفری رقصیدند. لنا مثل یک بالرین چرخ می‌زد. شکوفه‌های آلبالوی دامنش، تو نسیم بهاری با ناز پخش می‌شدند تو هوا. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 فردا صبح سه‌تایی رفتند ساحل. لنا با جعبه‌ی عروسک‌ها دوید طرف قلعه‌اش. می‌خواست آن‌ها را بچیند آن تو. آب دریا بالاتر آمده بود. از قصر قشنگش، فقط یک تپه‌ی شنی مانده بود با دوتا پرچم خیس و پاره و رد کفش‌هایی مردانه. غمگین به خرابی‌ها نگاه می‌کرد که با صدای پارس بلندی از جا پرید. سگی از نژاد ماستیف با پیشانی پهن و پر چروک، چشمهای سیاه غمگین و پوزه‌ای به شکل هشت به سمتش می‌دوید. با هر پرش، گوشتهای آویزان هیکل بزرگش تکان می‌خورد. لنا جیغ کشید. عروسک‌ها از دستش افتاد. با قدم‌های کوچک دوید طرف مامان. صدای قلبش را می‌شنید. مثل یک دارکوب که نوک می‌زند به تنه‌ی درخت. مامان بغل وا کرد. سر لنا را به سینه چسباند. بابا دوید سمتشان. سگ نزدیک بهشان ایستاد. شروع کرد پارس کردن. لنا می‌لرزید. دندان‌هایش تیک‌تیک به هم می‌خورد. با صدای مهیبی از جا پرید. انفجار پشت انفجار. همه‌جا می‌لرزید. لنا جیغ کشید. دست‌ها را حفاظ سر و صورت کرد. زخم تو پهلو تیر می‌کشید. به دور و بر نگاه کرد. سرم مثل آونگ ساعت تکان می‌خورد. کم‌کم صداها فروکش کرد. چند دقیقه بعد مرد آمد تو اتاق. پشت سر عبدالله آمد نزدیک:« خوبی؟» :« چی شده؟» عبدالله نشست رو صندلی:« فعلا به خیر گذشت؛ اما هرچی کنده بودیم دوباره ریزش کرد.» لنا گرسنه بود‌. معده‌اش می‌سوخت. رو کرد به عبدالله:« چیزی برای خوردن هست؟» عبدالله دست برد تو جیب شلوار. یک شکلات بیرون آورد:« فقط همین.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا پوست شکلات را کند، گذاشت توی دهان، عاشق طعم سیبش بود، خواست بجود ولی یادش آمد ممکن است تا چند روز آینده همین تکه شکلات تنها چیزی باشد که دارند. نرم نرم آنرا مکید، نمی‌خواست به این زودی تمام شود. با تمام وجود از ذره ذره‌ی شیرینی لذت می‌برد، لذتی همراه با هراس. بطری آب را برداشت و گذاشت تو دهان. چند جرعه آب خورد. مرد آمد طرفش. با چشم‌های درشت و ابروهای تو هم گره خورده. رو کرد به عبدالله:« معلوم نیست چند روز اینجا گرفتار باشیم ، اونوقت این..‌.» انگشت اشاره را گرفت سمت لنا. :« این‌طور آبارو می‌بلعه.» عبدالله آرام گفت:« برادر...» لنا بطری را کنار گذاشت. مرد نزدیکتر شد. چشم‌هایش سرخ بود. صدا بلند کرد:« این دختر اسرائیلیه. می‌فهمی؟» صدایش مثل غرش ببر وحشی، ترسناک بود. لنا تو خودش جمع شد. ساعد را آورد جلوی صورت. عبدالله بلند شد. دست گذاشت روی شانه‌ی مرد. از لنا دورش کرد:« ما مثل اینا نیستیم برادر. صبور باش. ان‌ الله یحب الصابرین.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مرد ایستاد. دستها را مشت کرد. انگشت‌ها را آنقدر به هم فشرد که رگ‌هایش بیرون زد:« لا اله الا الله.» با قدم‌های محکم رفت طرف در:« دیروقته. می‌رم تو راهرو. می‌خوام بخوابم.» عبدالله عصا را برداشت. پشت سرش رفت. لنا نفس عمیقی کشید. بخیر گذشت. انگار هر چند وقت، باید به او یادآوری می‌شد که فقط یک اسیر است. یک زندانی زبون. لنا خوابش نمی‌برد. گرسنه بود. تشنه بود. ضعف داشت. خواست دوباره آب بخورد. چهره‌ی عبدالله آمد جلوی چشم. صورت پژمرده و لب های مات و بی‌رنگش تو لحظه‌ی آخر تو ذوق می‌زد. آن دو مرد هم مثل او تشنه بودند. تا وقتی چشم‌هایش سنگین شود، تو فکر داستانی بود که عبدالله تعریف کرد:« آن چند نفر بعد از سه روز روزه‌داری، غذای خود را به اسیر بخشیدند.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با صدای زمزمه آرامی چشم‌ باز کرد. عبدالله و دوستش نماز می‌خواندند. از لحن خواندن آن‌ها خوشش می‌آمد. یک جذابیت آرامش‌بخش داشت. یک حس قشنگ. حتی صدای زبر آن مرد، وقت نماز لطیف‌تر بود. عبادتشان تمام شد. مرد آمد طرف لنا:« یا الله.» رنگ لنا پرید. نیم‌خیز تو خودش مچاله شد. ساعد را آورد جلوی چشم. هر لحظه منتظر سیلی مرد بود. آرزو کرد عبدالله زودتر بیاید نزدیک تخت. مرد رو کرد به عبدالله:« بنشین رو صندلی برادر. یک چیزایی باید روشن شه.» صدایش خشن‌تر شده بود. خودش تکیه داد به دیوار:« تونل ریزش کرده. نمی‌دونیم چه مدت این وسط زندانی هستیم. غذا نداریم. فقط این نصف بطری آب هست.» سرم را از چنگک برداشت:« این قابل مصرفه؟» عبدالله سر به بالا و پایین تکان داد:« سرم قندیه. توش دارو نریختم.» لنا آرام ساعد را دور کرد از صورت. موها را از جلوی چشم کنار زد. درمانده پرسید:« از... اون.. طرف... کسی.. نمی‌یاد.. کمک.» نگاه عبدالله غمگین شد:« حتما بچه‌ها خبردار شدند؛ اما کی بتونند مسیرو باز کنند، نمی دونیم.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدای زخمی مرد آرام شد:« اگر اوضاع خوب پیش بره حداقل سه روز اینجا گرفتاریم. باید با همین آب و سرم سر کنیم.» لنا همین حالا ضعف کرد. سه روز گرسنگی با این بدن آسیب دیده، او را می‌کشت. دو روز بود دارویی بهش نرسیده بود. کاش زخم‌هایش عفونی نشود. مرد بطری آب را برداشت:« ما یه زخمی داریم، یه بیمار تو دوره نقاهت و من. از طرفی من و عبدالله باید کار کنیم. به نظرم اینا رو برای سه روز تقسیم کنیم تا بتونیم این بحرانو مدیریت کنیم. نظر شما چیه؟» عبدالله دست گذاشت رو چشم:« هر چی شما بگی برادر. انشاالله خدا نصرتش رو شامل حالمون کنه.» کجای دنیا کسی از اسیر نظر می‌خواهد؟ هنوز این فکرها داشت مغز لنا را خراش می‌داد که عبدالله پرسید:« نظر شما چیه خانم؟» لنا ماند چه جوابی بدهد. با انگشت کنار لب را خاراند:« من نظری ندارم.» مرد بطری و سرم به دست، راه افتاد:« پس تصویب شد.» و رفت بیرون. عبدالله رو کرد به لنا. مهربان گفت:« من می‌رم کمکش. سعی کن بخوابی.» لنا خواست بگوید تشنه است؛ اما ترسید. زبانش خشک بود و لب‌ها کویری. ای کاش دیشب آب می‌خورد. هر چند پشیمانی فایده نداشت. همیشه همینطور از دل‌رحمی‌ها آسیب می‌دید. چرا به فکر خودش نبود؟ پلک‌ها را روی هم فشار داد. چشم‌ها هم از خشکی می‌سوخت. حس می‌کرد، سنگ‌ریزه بین دو پلکش ریختند. هر ثانیه برایش چند ساعت می‌گذشت. سعی کرد به یک خاطره‌ی خوش، فکر کند. اینطوری حواسش از تشنگی پرت می‌شد. خاطرات به سرعت نور می‌آمدند و رنگ می‌باختند. مثل رنگ روی قلم مو؛ وقتی آنرا می‌‌چرخاند تو لیوان آب. مغزش تند و تند خاطرات را از لابلای هم بیرون می‌کشید. به آن نگاهی می‌انداخت و پرت می‌کرد یک طرف. فایده‌ نداشت. نمی‌توانست تمرکز کند. باید کمی راه می‌رفت تا زخم زودتر ترمیم شود. با سختی پاها را رساند به زمین. دوباره درد پنجول کشید به پهلو. دست گذاشت روی آن. با کمر خمیده قدم بر می‌داشت. خودش را رساند به سرویس. به عادت شیر را باز کرد. دریغ از یک چکه آب. رفت روی تخت دراز کشید و چشم‌ها را بست. نفهمید چند ساعت گذشت. مرد آمد. عبدالله هم پشت سر پایش را می‌کشید و قدم بر می‌داشت. لباسشان خاکی بود:« یا الله.» لنا نیم خیز شد. عبدالله از روی میز کاغذی برداشت. شکل لیوان تا کرد. کمی از سرم را ریخت تویش. گرفت طرف لنا. چشم‌های لنا برق زد. لب‌هایش به سختی به دو طرف کش آمد. حس کرد لبش مثل انار رسیده، ترک خورد. مایع را رساند به دهانش. شیرین بود، به حلاوت آب نبات چوبی دوران کودکی. قطره قطره نوشید. نباید به این زودی تمام می‌شد. با هر قطره، جان می‌گرفت. عبدالله لیوان دیگری برای مرد درست کرد. برایش سرم ریخت. مرد دستش را گرفت روبروی عبدالله:« اول خودت بخور برادر.» عبدالله آن را نوشید. رنگش باز شد. لنا هنوز تشنه بود. رو کرد به عبدالله:« کاش آب می‌آوردی.» عبدالله لب باز کرد که جواب دهد که مرد پرید تو حرفش:« ببین دختر! باید تحمل کنی...» لنا از صدای بلند او جا خورد. یک لحظه، از برق نفرت تو چشم‌هایش ترسید. دو دست را ضربدر کرد جلوی صورت. عبدالله بلند شد. رو به لنا گفت:« مرگ و زندگی ما سه نفر به این دو بطری بستگی داره. می‌دونم سخته اما...» لنا سر تکان داد:« باشه. تو راست می‌گی.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله دهان باز کرد. حرفش را خورد. مکث کرد. برگشت. مرد رفت بیرون. عبدالله هم پشت سرش. لنا اندیشید اگر عبدالله نبود؛ آن ببر وحشی او را تکه پاره می‌کرد. کاغذ لیوان هنوز نم داشت. چسباند به لب‌ها. حس خوبی بهش می‌داد. خودکار را با چند برگ برداشت. بی‌هدف لغزاند روی صفحه. خط‌های نامفهومی کشید. باید ذهن را خالی می‌کرد. چند دقیقه بعد دو چشم کشیده بود. چشم‌هایی آشنا. روی نقاشی تمرکز کرد. عبدالله بود که از پشت مردمک‌های سیاهش، به او خیره نگاه می‌کرد. انگار کاغذ برق داشته باشد آن‌را پرت رو ملافه. از تخت پایین آمد. با زجر قدم بر می‌داشت. رفت سمت تونل. آرام به انتها نزدیک شد. زیر نور کم لامپ سقفی و غبار برخواسته از کندن آوار، دو مرد را دید که داشتند خا‌ک‌ها را عقب می‌زدند. با شنیدن نامش از زبان عبدالله، گوش‌ها را تیز کرد. خودش را چسباند به دیواره‌ی تونل. تو صدای خِرش خِرش ریختن خاک‌ها، کلمات، نامفهوم به گوش می‌رسید. شبح‌وار رفت نزدیک‌تر‌. نرسیده به آنها، تو تورفتگی دیوار پنهان شد. پشت را چسباند به دیواره‌ی خاکی. مورمورش شد از سرمایی که از لباس نازکش می‌خزید تو. بوی خاک نم‌دار می‌آمد. عمیق نفس کشید. چقدر این بو را دوست داشت. :« مقداد! به نظرت با این دختر، خشن رفتار نمی‌کنی؟ یادت باشه، اون اسیر ماست.» صدای عبدالله بود که داشت خاک‌ها را می‌کشید پایین. چفیه را دور دماغ و دهان بسته بود. مرد با عصا خا‌ک‌ها را می‌کند:« نمی‌دونم چرا اینقدر ازش بدم میاد.... شاید...» دم عمیقی گرفت:« شاید چون چشم‌هاش شبیه کسیه که همه‌ی این سال‌ها مثل کابوس جلوی چشممه.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادوپنج عبدالله دهان باز کرد. حرفش را خورد. مکث کرد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با هر حرکت آن‌دو، سایه‌های بلند و منحنی، رو دیوار تونل جابجا می‌شدند و تغییر شکل می‌دادند. عبدالله بلوکه‌ی سیمانی را از تو خاک‌ در آورد. گرد و غبار همراه آن پاشید تو هوا:« می‌خوای راجع بهش حرف بزنیم؟» مرد نوک عصا را فرو کرد تو آوار. کشید به سمت پایین:« من شاگرد شیخ احمد یاسین بودم. هر پنج وعده نمازو تو مسجد پشت سرش می‌خوندم.» عبدالله دست از کار کشید. رو کرد به او:« شیخ احمد یاسین! واقعا شاگردش بودی؟ چه جالب! آخه شیخ، اسطوره‌ی منه. از وقتی نوجوون بودم عاشقش شدم.» مرد سر تکان داد:« حق داشتی.» عبدالله درگیر جابجایی بلوکه شد:« من هیچ وقت ندیدمش؛ اما تمام سخنرانی‌هاشو گوش کردم و خوندم. به نظرم تنها کسی که آرمان فلسطینو درست معنا کرد، ایشون بود.» مرد با عصا کپه خاک را ریخت پایین:« پس به من حق بده اگه مریدش باشم. سال ۲۰۰۴ وقتی نوزده‌سالم بود، آخرین نماز صبحو پشت سرش خوندم‌. وقت خروج از مسجد، کفشامو گم کردم. تا بیام بیرون، اسراییل با موشک، شیخو شهید کرد. فکر کن. با تیر و تفنگ نه‌، با شلیک مستقیم موشک. فقط چندتا پاره آهن از ویلچرش باقی مونده بود.» صدایش بغض داشت. چفیه‌ای را که مثل ماسک پیچیده بود دور صورت، باز کرد. کشید به چشم. از این فاصله، تو نور کم، صورت خاکی‌اش محو دیده می‌شد؛ اما رد یک زخم بزرگ قدیمی از ابرو تا چانه‌ تو ذوق می‌زد. حتی ریش‌ جو گندمی‌اش، نمی‌توانست جراحت را بپوشاند. عبدالله گفت:« چقدر پستن اینا، که به یه پیرمرد نابینای فلج رحم نکردند.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادوشش با هر حرکت آن‌دو، سایه‌های بلند و منحنی، رو د
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله داشت یک تکه‌ی بزرگ سیمانی دیگر را می‌کشید. مرد رفت کمکش:« بعد از شهادت شیخ، مصمم شدم نذارم خونش پایمال بشه. عضو گردان قسام شدم. با جوونای هم‌سن و سال خودم صحبت می‌کردم تا ا قانع بشند که مبارزه تنها چاره‌ی ماست.» هیجان توی صدایش واضح بود:« هر قدم که برای سازش بذاریم جلو؛ تو واقعیت ده‌قدم برمی‌گردیم عقب. اسرائیل به هیچ قول و قراری پایبند نیست.» غم پنجه زد روی لحنش:« یک سال بعد با دختر عموم، ازهار، ازدواج کردم. سال۲۰۰۷ وقتی پسرم احمد شش ماهه بود، دستگیر شدم.» عبدالله حرفش را قطع کرد:« به چه جرمی؟» :« اگه یادت باشه اون سال یه عملیات شهادت طلبانه تو ام الرشاش، انجام شد که سه تا از اشغالگرها به درک رفتند.» عبدالله سیمان را گذاشت کنار دیوار. دست‌ها را به هم زد. خاکش را تکاند:« من اون زمان بچه بودم؛ اما بعدها شنیدم که شاباک از اون اقدام متحیر شده بود. چون فکر می‌کردند، دیگه تونستند این مدل عملیات‌های شهادت‌طلبانه رو مهار کنند.» مقداد سر تکان داد:« آره. بازجویی که منو شکنجه می‌کرد، دنبال سر شاخه‌های این عملیات بود‌. هر شکنجه‌ای که فکرشو بکنی رو من امتحان کردند؛ اما حرف بدرد بخوری نشنیدند.» مرد ساکت شد. لنا از تکیه به دیوارهای سرد خسته شد. آرام نشست روی کپه خاک تو گودال. دعا دعا می‌کرد صدایی بلند نشود. گونه‌هایش داغ شده بود. صدای ضربان قلبش را در گوش‌ها می‌شنید. با دهان باز، کوتاه نفس می‌کشید. صدای زنگ‌دار مرد آرامش کرد:« روز سوم، بازجو که منشه صداش می‌زدند‌ اومد تو. یه شبانه‌روز بود که برعکس از سقف آویزون بودم. حالم خیلی بد بود. انگار تو سرم یک اقیانوس آب جمع شده بود و موج می‌کوبید به جمجمه‌. چشمام داشت از حدقه بیرون می‌زد. مژه‌ها از خون دماغ، بهم چسبیده بود. دهنم مزه‌ی آهن می‌داد. منشه چونه‌مو بالا گرفت. دوباره سوال کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زنم، چنان سیلی زد تو صورتم که حس کردم، مغزم تکون خورد.» چند لحظه ساکت شد:« بعد با کابل افتاد به جونم. خسته که شد، دستور داد دستامو از سقف باز کردند‌ و نشوندنم رو صندلی. گوشت دستام از ضرب شلاق زده بود بیرون، با طناب که بستنش، سوختنش رسید تا مغز استخونم. اولش گیج و منگ بودم. نمی‌تونستم سرمو رو گردن نگه دارم.» صدای زخمی‌اش خشن‌تر شد:« مردک دورم چرخید. با دست زد رو شونه‌م. لبخند پلشتی زد و گفت:« خوب به من نگاه کن! تا حالا کسی نتونسته زیر دست من دووم بیاره. بیا شرط ببندیم چقدر می‌تونی زبون به کام بگیری؟» از پشت پلکای خون گرفتم یه لحظه نگاهش کردم. یه مرد قد بلند با تیپ اروپای شرقی. موهای قهوه‌ایشو رو به بالا ژل زده بود. منشه پوزخند زد:« البته... از الان معلومه بازنده کیه. پنج دقیقه بهت فرصت می‌دم تا خودت اعتراف کنی؛ و گرنه...» نفهمیدم زمان چطور گذشت، مردک وقتی امتناع منو دید اشاره کرد به همکارش.» مقداد سرش را پایین انداخت. نالید:« دیدم در باز شد. ازهار رو آوردند. مات می‌دیدمش. مات ماندم. قلبم ریخت. عشقم اینجا بود. تو بدترین جای دنیا. تلاش کردم دستامو باز کنم. طناب بیشتر فرو رفت تو گوشتای زخمی. خواستم بلند شم، منشه با دست شانه‌م رو فشار داد به پایین. رگ غیرتم ورم کرد. خون جلوی چشمم رو گرفت. پلک زدم. برگ گلم رو سرخ می‌دیدم. منشه اومد جلوم. اشاره کرد به ازهار:« اینم شاه‌مهره‌ی من....» یک‌ور لبش رفت پایین:« آخ آخ، یادم نبود که نمی‌تونی عشقتو ببینی!» دستمال کاغذی برداشت. محکم کشید رو پلکام. از پشت پرده اشک دیدم، دستای ازهارو بسته بودند. یه مرد اونو هل داد طرفم. پاهاش از رد هم نمی‌آمد. پلک زدم. اشک و خون، از چشمم ریخت بیرون. صورت ازهار کبود بود. رد خراش از کنار گوش تا پایین گردن دیده می‌شد. رو پیراهنش جابه‌جا خون پاشیده بود.» مقداد بلند شد. دست انداخت تا یک قطعه آهن را از تو خاک‌های بکشد بیرون. تمام حرصش را سر آن خالی کرد:« ازهار سرشو انداخته بود پایین. نگاهشو از من می‌دزدید. منشه موهاشو گرفت تو دست. نگه داشت روبروم. رو کرد به من:« مادر بچتو می‌بینی؟ حتما خیلی دوستش داری؟... ها! هر چند شما جنتیل‌ها چه می‌دونید عشق چیه؟» موها رو چرخوند دور دست. صورت ازهار رفت تو هم ولی آخ نگفت. کاش می‌تونستم دستای کثیفشو قلم کنم. منشه چشمای کریه‌شو دوخت بهم:« بهتره دهن لجنتو باز کنی؛ و الا اونی که نباید رو می‌بینی.»» مرد با تمام زورش، آهن را کشید بیرون. بالاتنه‌اش به عقب رفت. گرد و خاک بلند شد:« ازهار یک لحظه سرشو بالا آورد. چنان رنجی تو چشماش شعله می‌کشید که می‌تونست دنیا رو به آتیش بکشه...» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با یک دست به سینه‌ اشاره کرد:« داغ اون لحظه تا ابد قلبمو می‌سوزونه. صدای نحس منشه اومد:« تا ده می‌شمرم، بهتره خفه خون نگیری... یک... دو...» هر کلمه‌ش تو سرم اکو می‌شد. انگار با پتک، میخ گداخته‌ای رو می‌کوبیدند تو سرم. تو دوراهی بدی گیر کرده بودم. یه طرف جون چندتا جوون مبارز و خانواده‌هاشون بود و یه طرف تموم زندگیم. نمی‌تونستم تصمیم بگیرم. مدام صورت معصوم اون جوونا میومد جلوی چشمم در حالی که داشتند تیرباران می‌شدند. احمدو می‌دیدم که بزرگ شده و داره با نفرت بهم نگاه می‌کنه. جرات نداشتم سر بالا کنم و ازهارو ببینم. وقتی منشه جوابی نشنید، وحشی شد. لباس زنمو از یقه به پایین درید و جلوی روی من و اون دوتا بازجوی دیگه، به اون....» آهن تو دستش، مثل بقایای بمب بود. آنرا پرت کرد کنار. صدای برخورد فلز با سیمان بلند شد. دست‌ها را جلوی صورت گرفت. با هر هق‌هق، شانه‌هایش می‌لرزید. عبدالله زد رو کتفش:« خدا بهت صبر بده برادر...» مقداد دست کشید به زیر چشم. رد اشک رو صورت خاکی‌اش دیده می‌شد. صدای خشنش حالا دورگه هم شده بود:« کاش می‌مردم. ازهار جیغ می‌کشید. من هوار می‌زدم. دست و پاهام بسته بود. تو تمام عمرم تا این حد مستأصل نبودم. اونقدر تکون خوردم که همون‌طور بسته به صندلی، افتادم روی اون هیولای وحشی.تموم نفرتم رو ریختم تو دندونا و یه تیکه از گوشت دستشو کندم. دهنم پر شد از خون نجس اون جونور. تف کردم تو صورتش. صدای نفیر منشه به آسمون رسید. ازهارو ول کرد. منو هل داد به اون‌طرف. صدای شکستن پایه‌ی صندلی اومد. بلند شد. لگد زد تو شکمم. حس کردم روده‌هام پاره شد. همکارش طناب انداخت دور گلوم. اون یکی، میز کوچیک کنارو برداشت و خرد کرد رو سرم.» دست خاکی را کشید روی زخم پیشانی:« این یادگار اون روز نحسه. هربار که تو آینه صورتمو می‌بینم داغش برام تازه‌ می‌شه .... می‌دونی! مدتهاست که هر شب تا پلکام رو هم می‌ره، صورت اون ملعون میاد جلوی چشمم. نمی‌خوام فراموشش کنم. می‌خوام یادم بمونه تا یه روز، با دستای خودم چشماشو از کاسه دربیارم.» عبدالله پرسید:« پس این صدای خش‌دارت؟» مقداد چشم‌ها را بسته و باز کرد:« حنجره ام تو اون کشاکش آسیب دید. خودمم چند روز بیهوش بودم.» عبدالله آهن را برداشت و گذاشت پهلوی بقیه بلوکه‌ها. موقع راه رفتن می‌لنگید:« حکم دادگاه چی بود؟» مقداد دست انداخت روی کپه‌ی خاک‌. پوزخند زد:« دادگاه.... یه سال بدون هیچ‌ دادگاهی زندانی بودم؛ تا اینکه برام بیست و پنج سال حبس بریدند. شانس آوردم که سال ۲۰۱۱ تو تبادل اسرا با گلیعاد شلیط، آزاد شدم.» عبدالله سرش را پایین انداخت. انگار از مقداد خجالت می‌کشید:« از... همسرت... چه خبر؟» مرد با چفیه اشکش را خشک کرد. پارچه گِلی شد:« وقتی برگشتم، خواهرم گفت که ازهار خودکشی کرده. برام یه نامه گذاشته بود با این عکس.» از جیب بغل تصویری را نشان عبدالله داد:« این منم و احمد وقتی شش ماهه بود، تو باغ زیتون خونه. دوربین دست ازهار بود.» عبدالله عکس را گرفت. به آن خیره شد:« ماشاالله.» داد به مقداد. مرد دکمه‌ی بالای پیراهن را باز کرد. دست کشید به گلو. آه کشید:« ازهار تو نامه ازم حلالیت طلبیده بود که نتونسته نجابت خودشو حفظ کنه. » دوباره هق‌هق آرام مرد بلند شد:« خاک بر سر من که نتونستم از خانوادم محافظت کنم. ای کاش من جای ازهار می‌مردم. همسر عزیزم تو نامه نوشته بود که تو اون یه ماه اسارت، هرشب یه خوک نجس باهاش خوابیده؛ زن لطیف و محجوب من، نمی‌تونسته این ننگو تحمل کنه. اون نمی‌دونسته چطور تو چشمای من نگاه کنه. ای کاش زنده بود. می‌دونی من تو نامه چی خوندم؟» عبدالله سر را به دو‌طرف تکان داد:« نه.» مرد با آستین چشمش را پاک کرد:« اینکه ازهار، تو اون یه ماه اسارت، هر شب تا صبح داشته عبادت می‌کرده.» عبدالله اشکی را که روی صورت خاکی‌اش روان بود، با پشت دست پاک کرد:« احمد الان کجاست؟» مقداد عکس را بوسید و گذاشت تو جیب بغل:« نمی‌دونم. اونو با مادرش برده بودند بازداشتگاه؛ اما تنها ازهارو آزاد کردند. خیلی جاها پیگیر شدم؛ کسی جواب نداد. اگه پسرم زنده باشه، الان شونزده سالشه.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادوهشت با یک دست به سینه‌ اشاره کرد:« داغ اون لحظه
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا از لحاظ روحی توان نداشت آنجا بماند. خواست آب دهان را قورت دهد، زبان خشک یاری نکرد. سردش بود. ضعف داشت. نمی‌دانست قلبش بیشتر می‌سوزد یا زخم‌ها. خود را بغل کرد. کاش یکی بود آرامش می‌کرد. مقداد حق داشت از او متنفر باشد. تحمل این حجم از وحشی‌گری؛ سر را به دو طرف تکان داد:« حتی نمی‌شه بهش فکر کرد.» یاد تصورات خودش افتاد، وقتی تازه به هوش آمده بود. تشنگی را فراموش کرد. امروز و تو این لحظه، بدترین داستان عمر را شنید. دست را روی پهلو فشار داد. بی‌صدا بلند شد. با شانه‌های افتاده و نگاه رو به پایین، با برگشت به اتاق. با هر قدم صورتش از درد تو هم می‌رفت. روی تخت مثل دستمال کاغذی مچاله شد. اصلا حالش خوش نبود. لرز کرد. سرد نبود. تب تک‌تک سلولهایش را می‌لرزاند. پتو را کشید روی سر. همه‌جا تاریک شد. هرم داغ نفس می‌خورد به پتو و برمی‌گشت روی صورت. مدام چهره‌ی مقداد می‌آمد جلوی چشم. آن صورت شکسته زشت نبود. قرص ماه بود با همه‌ی دره‌های آسمانی‌. زخم صورتش زیبایی خطوط روی مدال را داشت. مردی که حاضر شد روحش رنده شود؛ اما چند جوان به مسلخ نروند. هر قدر بیشتر به مقداد فکر می‌کرد، بیشتر کلافه می‌شد. دور و برش چه خبر بود؟ قبلا جسته و گریخته چیزهایی از اهمیت دادن مسلمانان به ناموس شنیده بود. مقداد چطور توانسته بود تا الان سر پا بماند؟ چه بر سر احمد آمده بود؟ عکس احمد توی بغل مقداد وسط باغ زیتون، او را برد به خوابگاه تونل. جایی که کوله را تکان داد و عکس قدیمی، چرخان و نرم افتاد روی زمین. تصویری که بوی زندگی می‌داد. سعی کرد قیافه پدر احمد را به خاطر بیاورد. اگر ریش نداشت، صورتش به جانی دپ می‌ماند. الان با آن چهره‌ی زخمی به جای اینکه شبیه هنرپیشه‌ی سینما باشد؛ شکل یک آینه‌ی شکسته بود. اگر خوب فکر می‌کردی صدایش خشن نبود؛ شاید ترحم برانگیز، غرور آفرین، زخمی یا فداکار، هر چه که بود خشن نبود. این مرد باید روح بزرگی داشته باشد که تا الان دوام آورده. سرش را تکان داد. نمی‌توانست بیشتر از این به او فکر کند. مغرش گنجایش نداشت. یکی با تیزی، لایه‌های ذهن را خط خطی می‌کرد. شیخ احمد یاسین که بود؟ کسی که این دو مرد، مریدش بودند؛ باید خیلی خاص باشد. آنطور که عبدالله می‌گفت، پیر و نابینا و فلج بود. پس چرا اسرائیل او را کشت؟ مقداد چه می‌گفت؟ با شلیک موشک، نه تفنگ. آرمان واقعی فلسطین چه بود؟ یکی این وسط اشتباه می‌کرد. یا لنا و هموطنانش که هزاران سال به دنبال سرزمین موعود آواره بودند یا مقداد و عبدالله. دچار تناقض شد. فکرش پری بود که از بالای عمارت بیفتد پایین. هر لحظه به سمتی می‌رفت. منشه... منشه چطور می‌توانست این‌قدر، وقیح باشد.... اگر دستش به منشه می‌رسید! انسان با حیوان این‌طور برخورد نمی‌کند. نه؛ حتما منشه استثنا بود. اسرائیل دمکرات‌ترین کشور دنیا است،سرزمین موعود. تو تمام نظام‌ها، افراد خودسر خودشان را جا می‌زنند، منشه هم یکی از آن‌ها. اگر روزی از این محبس خلاص می‌شد، می‌گشت و منشه را پیدا می‌کرد. همیشه نفوذ پدر کارگشا بود. اینبار هم از او کمک می‌گرفت. چه سالی مقداد دستگیر شده بود؟... سال۲۰۰۷. سعی کرد چیزهایی از آن سال به یاد بیاورد. نتوانست. او آن زمان بچه بود. فقط هشت سال داشت. از هشت سالگی فقط چندتا خاطره کوتاه از مدرسه داشت با یک تولد قشنگ. تا همین سال‌ها، عروسک‌های دختر و پسری که آن زمان کادو گرفته بود تو اتاق خواب ردیف نشسته بودند تو کمد دیواری. به دیوار نگاه کرد. خالی خالی بود. لنا حالت تهوع داشت. دیگر گرسنه نبود، بی رمق بود. هرم نفسش، دست را می‌سوزاند. معده‌اش تیر می‌کشید. نمی‌توانست چیزهایی را که شنیده، هضم کند. کاش اینجا یک ساعت داشت. چشم‌ها را از زیر پتو بیرون آورد. خیره شد به سقف. اینجا زمان نمی‌گذشت. اگر ساعتی روی دیوار نصب بود، عقربه‌ها از تشنگی، جان نداشتند حرکت کنند. کم‌کم چراغ‌‌ها، بی‌نور شدند. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادونه لنا از لحاظ روحی توان نداشت آنجا بماند. خواست
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با شنیدن صدای زیبایی کم‌کم هوشیار شد. قبلا این آواز را شنیده بود؛ اما هیچ وقت اینطور تسخیرش نکرده بود. یک نغمه روحانی. زیبایی از متن ترانه بود یا خواننده‌ خوش صدا بود؟ دوست نداشت تمام شود. انگار آبی بود که جرعه جرعه می‌نوشید. نوایی که از دل کهکشان‌ها می‌آمد تا آسمان، از آنجا با نور کادوپیچ می‌شد و مثل باران می‌بارید روی دل‌های تشنه. شروع کرد تو ذهنش تکرار کردن. لب هایش آنقدر خشک بود که نخواست آن‌ها را تکان دهد:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر. » عبدالله بلند نمی‌خواند. کمی‌رساتر از زمزمه بود:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر.» دنیا پیش دیدگانش رنگی‌ شد. پلک زد. چشم‌ها سوخت. این سرود چقدر زیبا بود. توی ذهنش دنبال گشت. قبلا کجا شنیده بود؟ اردن. پارسال تابستان، با دیوید رفته بودند وادی روم تو اردن. راهنمای محلی، افسار شتر را گرفته بود و جلو می‌رفت. هربار که پاهای بلند و قلمه قلمه‌ی شتر، تو شن‌های سرخ فرو می‌رفت، دیوید و لنا روی کوهان، بالا و پایین می‌شدند. سواری روی آن هیکل کج و معوج، هیجان انگیز بود. تو چشم‌انداز روبرو، کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و سرخ، حس گردش تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. باد ملایمی که می‌وزید، گرمای هوا را می‌شکست. غروب تو صحرا، نزدیک یک روستا چادر زدند. لنا بیرون آمد تا آتش گیره جمع کند. شب، نرم نرم، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک بودند که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. شکوه دل‌انگیز طبیعت. هیچ وقت فکر نمی‌کرد شب بتواند اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، سوز سردی داشت. هلال ماه مثل روشنایی فتیله‌ی یک فانوس نفتی، سیاهی دور را کمرنگ کرده بود. صحرا، جلوه‌ای رازآلود داشت. بیرون چادر، با کمک هم آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. نور زرد و نارنجی تو صورت دیوید می‌افتاد. لنا بوی سوختن چوب را دوست داشت. دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها اینجا دلفریبند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» دیوید با چوب نازکی، سیب‌زمینی‌هایی را که برای شام انداخته‌بودند تو آتش، زیر رو کرد. آتش کم‌جان شده بود:« معرکه‌ست.» لنا دست‌ها را به هم مالید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_نود با شنیدن صدای زیبایی کم‌کم هوشیار شد. قبلا این آوا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دیوید سر خم کرد. فوت کرد تو زغال‌های سرخ. آتش شعله ور شد:« شب‌، وقتی انسان‌های نخستین، از شکار برمی‌گشتند، بیرون غار دراز می‌کشیدند تا مواظب خانواده باشند. اون زمان تا وقت خواب، با وصل کردن این نقطه‌های نورانی به هم، شکل‌های افسانه‌ای درست می‌کردند و داستان می‌بافتند. یک گروه از ستاره‌ها، شبیه اژدهاست، یکی بادبان و یکی عقرب.» دیوید به پنج‌ضلعی که با ستارگان پرنور بالای سرشان درست شده بود، اشاره کرد:« اگر اون چندتا اخترو به هم وصل کنی، صورت فلکی اوریونو می‌بینی.» وسط سوسوی چراغ‌های آسمانی، اگر به خیال اجازه جولان می‌دادی، می‌توانستی یک شکارچی با کمانِ تو دست را ببینی که سگ و خرگوش هم کنار پایش می‌دوند. لنا دست گذاشت رو دهان تا جیغش را مهار کند:« وای، چقدر قشنگه.» دیوید دست انداخت دور شانه لنا. او را به خود نزدیک کرد:« این صورت فلکی، برای ما مقدسه. صاعقه‌ی خلقت از سحابی شکارچی به سمت پایین حرکت می‌کنه. به تاج انسان کامل یا آدام کادمون می‌تابه‌و از اونجا به نواحی پست‌تر جهان خلقت، ساطع می‌شه.» لنا سر گذاشت رو شانه دیوید:« عجب!» دیوید دست دور کمر لنا پیچید:« تازه اقوام مایا معتقد بودند که جهان مردگان و چرخه‌ی مرگ و زندگی تو سحابی اوریون هست.» لنا با هیجان گفت:« نه بابا!» دیوید سر تکان داد:« یه چیز قشنگتر بهت بگم؟ ستاره‌های کمربندش رو ببین!» لنا چشم ریز کرد:« اون سه‌تا نقطه‌ی پرنور؟» دیوید او را به خود فشرد:« آفرین! بهشون می‌گن ستاره‌ی پادشاهی. می‌دونستی اهرام ثلاثه تو امتداد اونا ساخته‌‌ شدند؟» لنا سر برداشت. به آتش خیره شد:« نمی‌دونستم.» دیوید به یک نقطه زیر سحابی اوریون اشاره کرد:« اون ستاره‌ سیروسه. هر وقت اون سه‌تا ستاره‌ی قدرت، با سیروس همراستا باشند اتفاقات مهمی میوفته.» لنا فاصله گرفت. خیره شد به آتش. با نوک چوب، سیب زمینی پخته را هل داد بیرون:« چطور؟» دیوید یک شاخه را شکست. انداخت تو آتش:« یازده سپتامبر، یکی از اون زمانا بود.» لنا سیب زمینی را برداشت. دستش سوخت. انداخت تو دست دیگر. دست دست کرد. آورد نزدیک دهان. فوت کرد:« جالبه!» پوست سیاه سیب زمینی را کند. آن‌را گاز زد. دهانش سوخت. خوشایند بود. بخار از تو نصفه سیب زمینی زد بیرون. آن‌را داد به دیوید. یک شهاب نورانی از شرق آسمان، خط انداخت تو تاریکی. صدای آوازی از واحه‌ی کنار، سکوت صحرا را شکست. مردی با لحن عربی، به آهنگ چیزی می‌خواند. دیوید آتش را هم زد:« متنفرم از این آواز؟» چشم‌های لنا گرد شد:« چیه مگه؟ من قبلا تو دوبی شنیدم.» شعله ها، تو مردمک چشم دیوید می‌رقصیدند. صدای جرق آتش آمد:« مسلمونا بهش می‌گن اذان. هر بار می‌شنوم، حس بدی دارم.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله هنوز می‌خواند:« لا اله الا الله...لا اله الا الله.» تمام که شد، مقداد ایستاد جلو. عبدالله پشت سرش. نماز خواندند. صدای مقداد دیگر گوش را آزار نمی‌داد. خوب که ته ذهنش را کاوید، به نظرش حتی جذاب بود. آرامش لطیفی تو لحن او جریان داشت. نمازشان که تمام شد، عبدالله بطری را آورد. کمی‌آب تو لیوان کاغذی ریخت و داد دست لنا. آب، خنک نبود؛ گوارا بود. تا قطره‌ی آخر را سرکشید. قطرات آب، جان می‌شد و می‌رسید به طراوت وجودش. هنوز تشنه بود؛ اما باید تحمل می‌کرد. خواست از پیشرفت کار بپرسد، فایده‌ نداشت. رو کرد به عبدالله:« قبل از نماز چه ترانه‌ایو می‌خوندی؟» عبدالله لیوان را کنار گذاشت. ابروهایش تو هم رفت. مکث کرد:« ترانه؟» برای لنا سخت بود کلمات عربی را به‌خاطر بیاورد:« یه آواز دلنشین بود.» عبدالله خاکی که چسبیده بود به لباسش را تکاند. گرد تو هوا بلند شد:« آهان. اذان.» لنا با انگشت موها را که بهم چسبیده بود، جدا کرد:« می‌شه دوباره بخونی؟ لطفاً.» عبدالله هنوز مشغول لباسش بود:« چرا؟» لنا به زحمت راست نشست:« نمی‌دونم. حالمو خوب می‌کنه.» عبدالله لباس را ول کرد:« همون‌طور که حال منو خوب کرد.» مقداد لش کرده بود روی زمین. دو دست را از عقب ستون کرد:« چطوری برادر؟» عبدالله نشست کنار مقداد. رو کرد بهش:« بعد از اینکه همسر و فرزندمو از دست دادم، افسرده شدم. تموم وجودم شده بود انتقام؛ اما چون کاری ازم برنمیومد، خودخوری می‌کردم. روز به روز ضعیف‌تر می‌شدم. تو دوماه، ده کیلو وزن کم کردم. صبح تا شب، تو خونه بودم و سیگار می‌کشیدم.» پاها را دراز کرد. قسمت آسیب دیده را ماساژ داد:«عماد خیلی سعی کرد منو از این رخوت دربیاره؛ ولی نتونست. یه روز که خیلی داغون بودم رفتم کنار ساحل. صدای موج می‌اومد و من فکر می‌کردم اگه خودمو بسپارم دست دریا، هیچکس نگرانم نمی‌شه.» مقداد خودش را کش و قوسی داد:« عجب! چی شد که قهرمان ما الان اینجاست؟» عماد دست از ماساژ کشید:« صدای اذون بلند شد. چشمام به لحظه رفت رو هم. همسرم از دریا اومد طرفم. باد می‌پیچید تو روسری‌ش و نور خورشید افتاده بود رو صورتش. دامنش با هر موج بالا و پایین می‌رفت. تمام وجودش از بلور بود. شفاف و زلال. پسرم، تو بغلش، سر گذاشته بود رو شونه‌ش. با همون لحن مهربون همیشگی گفت:« گوش کن عزیزم! الله اکبر. خدا بزرگتره. بزرگتر از درد و رنج تو، بزرگتر از اسرائیل. بزرگتر از هرچی فکر کنی. الله‌اکبر.» صداش مثل پر زدن فرشته‌ها پیچید تو دریا. آروم و لطیف. چشم که باز کردم، من تنها بودم تو ساحل. هر موج که خودشو می‌کوبید به شن‌ها، انگار می‌گفت الله‌اکبر. قلبم آروم گرفت. بلند شدم، خودمو تکوندم و رفتم مسجد.» مکث کرد. مقداد زد رو شانه‌اش:«بارک الله. بعدش؟» یک پا را جمع کرد:« از فرداش تصمیم گرفتم اذون بگم. اولش سخت بود اما...بعدش هرجا بودم وقت نماز، بلند اذون می‌گفتم. کم‌کم افسردگی جاشو به اعتماد به نفس داد. با هر اذون، یکی تو قلبم زمزمه می‌کرد که تو تنها نیستی. خدا هواتو داره. پشتیبانی که از همه بزرگتره. از ترس‌ها، غصه‌ها، رنج‌ها. حالم روز به روز بهتر شد.» با دست خاک شلوار را تکاند:« اذون گفتن باعث شد، از اون تاری که تنیده بودم دور خودم، بیرون بیام. سیگارو کنار گذاشتم. شروع کردم به ورزش‌های رزمی، با هر ضربه، خودمو تخلیه می‌کردم. دوره‌های آموزش پرستاری و نظامیو شرکت کردم. الآنم که اینجام.» مقداد هنوز چفیه داشت. لنا فکر کرد که طبیعی است اگر به او اعتماد نداشته باشد:« پس بی‌خیال انتقام نشدی؟» عبدالله با دست، شانه مخالف را مالش داد. صورتش از درد جمع شد:« مصمم‌ شدم برای انتقام. سخنرانی‌های شیخ احمد یاسینو گوش دادم. اعتقادات دینی‌مو تقویت کردم. الان آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀