eitaa logo
روزنوشت⛈
374 دنبال‌کننده
96 عکس
117 ویدیو
14 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پدر کادوی بزرگ که توی دست دیگر داشت را گذاشت روی زمین. لنا را بغل کرد. با پا هدیه را هل می‌داد جلو. با هر قدم صدای خش خش برخورد پاکت هدیه با پارکت می‌آمد. لنا صورتش را مالاند به گونه‌های پدر. زبری ته‌ریش اذیتش کرد. فاصله گرفت. رنگ و روی بابا به زردی می‌زد. با دست موهای قهوه‌ای ژل زده‌ی او را بهم ریخت. پدر خندید و قلقلکش داد. صدای قهقهه لنا خانه را پر کرد. پدر او را گذاشت رو مبل. نشست کنارش. لنا دست باندپیچی شده را آرام ناز کرد. غمگین پرسید:« چی‌شده بابا؟» پدر دست دیگر را کشید رو موهای لخت لنا:« یه حیوون وحشی گاز گرفته دخترم.» مامان تو یخچال خم شده بود. کیک را بیرون آورد. آمد به پذیرایی:« مگه تو محل کارت حیوون پیدا می‌شه؟» کیک را گذاشت روی میز. پدر با فندک شمع را روشن کرد:« کم نه.» مامان آهنگ تولد گذاشت. لنا شمع‌ها را فوت کرد. جیغ کشید. کف زدند. نوبت هدیه‌ها بود. چشم‌های لنا برق می‌زد. لب هایش به سمت بالا کش آمد. دندان‌های درشت سفیدی که تازه جلوی دهان روییده بود، جلوه‌ی قشنگی به لبخندش می‌داد. با عجله کاغذ کادوی بابا را پاره کرد. یک سری عروسک کوچک دختر و پسر از تو جعبه ریخت بیرون. جیغ کشید. خندید. مامان گردنبند جواهری که به شکل ستاره‌ی داوود طراحی کرده بود را به گردنش بست. لنا بالا و پایین پرید:« هورااا.» یکی یکیشان را بغل کرد و بوسید. با کمک مادر کیک را برید. سه نفری رقصیدند. لنا مثل یک بالرین چرخ می‌زد. شکوفه‌های آلبالوی دامنش، تو نسیم بهاری با ناز پخش می‌شدند تو هوا. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀