🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتاد
چند دقیقه بعد مرد با شانههای افتاده و نگاه رو به پایین برگشت. چفیه و لباسش خاکی بود. تکیه داد به دیوار. تفنگ را گذاشت کنار. پشت سرش عبدالله عصازنان آمد تو. نفس نفس میزد. نرسیده به لنا، مکث کرد. دست کشید تو موهایش. سرش را تکان داد. غبار بلند شد تو هوا. عصا را گذاشت کنار. دست از دیوار گرفت. نشست رو زمین. پای زخمی اش را دراز کرد. سر را کمی به عقب خم کرد. خیره شد به یک نقطه تو بالای دیوار.
لنا دست را از محل تزریق برداشت. دور انگشتش خون دلمه بسته بود. با دست دیگر بالشت را تکیه داد به تاج تخت. خودش را کشید بالاتر. تکیه داد به آن. آرام پایش را دراز کرد. حالا دستش به پنبهها میرسید. تکهای از آن را کند. انگشت را پاک کرد. محکم کشید روی رد خون رو ساعدش. پنبه قرمز شد. خواست رد خون را تمیز کند. پاک نشد. پنبه را انداخت تو سطل زبالهی کوچک کنار تخت. رو کرد به آنها:« چی شده؟»
مرد آرام گفت:« فکر کنم دفن شدیم تو زمین.» صدای زنگدار و خشنی داشت.
لنا دست گذاشت جلوی لبها:« نه... چطور؟»
عبدالله سر بلند کرد. غم نشسته بود تو چشمهایش. ابروهایش افتاده بود پایین. دوباره زردی صورتش تو ذوق میزد:« تو ورودی های تونل، تلهی انفجاری کار گذاشتهشده. سربازهای شما، یکی از ورودیها رو که نزدیک ماست، پیدا کردند. وقتی داشتند میومدند تو، تله منفجر شد.»
مرد پرید تو حرفش:« فکر نمیکنی اینا اسرار نظامیه؟»
عبدالله سر تکان داد:«به نظرم دیگه جزو اسرار نیست. ارتش اسرائیل خبردار شده که ورودی تونلها بمب گذاریه. اونا از این به بعد احتیاط میکنند.»
لنا کمی خم شد طرفشان:« چرا میگی دفن شدیم ؟»
عبدالله جواب داد:« مشکل اینجاست که همزمان دوتا ورودی منفجر شده و بخشی از دیوارهای تونل ریزش کرده. الان ارتباط ما با بقیه قطع شده.»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀