🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هشتادوچهار
صدای زخمی مرد آرام شد:« اگر اوضاع خوب پیش بره حداقل سه روز اینجا گرفتاریم. باید با همین آب و سرم سر کنیم.»
لنا همین حالا ضعف کرد. سه روز گرسنگی با این بدن آسیب دیده، او را میکشت. دو روز بود دارویی بهش نرسیده بود. کاش زخمهایش عفونی نشود. مرد بطری آب را برداشت:« ما یه زخمی داریم، یه بیمار تو دوره نقاهت و من. از طرفی من و عبدالله باید کار کنیم. به نظرم اینا رو برای سه روز تقسیم کنیم تا بتونیم این بحرانو مدیریت کنیم. نظر شما چیه؟»
عبدالله دست گذاشت رو چشم:« هر چی شما بگی برادر. انشاالله خدا نصرتش رو شامل حالمون کنه.»
کجای دنیا کسی از اسیر نظر میخواهد؟ هنوز این فکرها داشت مغز لنا را خراش میداد که عبدالله پرسید:« نظر شما چیه خانم؟»
لنا ماند چه جوابی بدهد. با انگشت کنار لب را خاراند:« من نظری ندارم.»
مرد بطری و سرم به دست، راه افتاد:« پس تصویب شد.» و رفت بیرون.
عبدالله رو کرد به لنا. مهربان گفت:« من میرم کمکش. سعی کن بخوابی.»
لنا خواست بگوید تشنه است؛ اما ترسید. زبانش خشک بود و لبها کویری. ای کاش دیشب آب میخورد. هر چند پشیمانی فایده نداشت. همیشه همینطور از دلرحمیها آسیب میدید. چرا به فکر خودش نبود؟ پلکها را روی هم فشار داد. چشمها هم از خشکی میسوخت. حس میکرد، سنگریزه بین دو پلکش ریختند. هر ثانیه برایش چند ساعت میگذشت. سعی کرد به یک خاطرهی خوش، فکر کند. اینطوری حواسش از تشنگی پرت میشد. خاطرات به سرعت نور میآمدند و رنگ میباختند. مثل رنگ روی قلم مو؛ وقتی آنرا میچرخاند تو لیوان آب. مغزش تند و تند خاطرات را از لابلای هم بیرون میکشید. به آن نگاهی میانداخت و پرت میکرد یک طرف. فایده نداشت. نمیتوانست تمرکز کند.
باید کمی راه میرفت تا زخم زودتر ترمیم شود. با سختی پاها را رساند به زمین. دوباره درد پنجول کشید به پهلو. دست گذاشت روی آن. با کمر خمیده قدم بر میداشت. خودش را رساند به سرویس. به عادت شیر را باز کرد. دریغ از یک چکه آب. رفت روی تخت دراز کشید و چشمها را بست. نفهمید چند ساعت گذشت. مرد آمد. عبدالله هم پشت سر پایش را میکشید و قدم بر میداشت. لباسشان خاکی بود:« یا الله.»
لنا نیم خیز شد. عبدالله از روی میز کاغذی برداشت. شکل لیوان تا کرد. کمی از سرم را ریخت تویش. گرفت طرف لنا. چشمهای لنا برق زد. لبهایش به سختی به دو طرف کش آمد. حس کرد لبش مثل انار رسیده، ترک خورد. مایع را رساند به دهانش. شیرین بود، به حلاوت آب نبات چوبی دوران کودکی. قطره قطره نوشید. نباید به این زودی تمام میشد. با هر قطره، جان میگرفت. عبدالله لیوان دیگری برای مرد درست کرد. برایش سرم ریخت. مرد دستش را گرفت روبروی عبدالله:« اول خودت بخور برادر.»
عبدالله آن را نوشید. رنگش باز شد. لنا هنوز تشنه بود. رو کرد به عبدالله:« کاش آب میآوردی.»
عبدالله لب باز کرد که جواب دهد که مرد پرید تو حرفش:« ببین دختر! باید تحمل کنی...»
لنا از صدای بلند او جا خورد. یک لحظه، از برق نفرت تو چشمهایش ترسید. دو دست را ضربدر کرد جلوی صورت. عبدالله بلند شد. رو به لنا گفت:« مرگ و زندگی ما سه نفر به این دو بطری بستگی داره. میدونم سخته اما...»
لنا سر تکان داد:« باشه. تو راست میگی.»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀