eitaa logo
روزنوشت⛈
420 دنبال‌کننده
67 عکس
88 ویدیو
13 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 فردا صبح سه‌تایی رفتند ساحل. لنا با جعبه‌ی عروسک‌ها دوید طرف قلعه‌اش. می‌خواست آن‌ها را بچیند آن تو. آب دریا بالاتر آمده بود. از قصر قشنگش، فقط یک تپه‌ی شنی مانده بود با دوتا پرچم خیس و پاره و رد کفش‌هایی مردانه. غمگین به خرابی‌ها نگاه می‌کرد که با صدای پارس بلندی از جا پرید. سگی از نژاد ماستیف با پیشانی پهن و پر چروک، چشمهای سیاه غمگین و پوزه‌ای به شکل هشت به سمتش می‌دوید. با هر پرش، گوشتهای آویزان هیکل بزرگش تکان می‌خورد. لنا جیغ کشید. عروسک‌ها از دستش افتاد. با قدم‌های کوچک دوید طرف مامان. صدای قلبش را می‌شنید. مثل یک دارکوب که نوک می‌زند به تنه‌ی درخت. مامان بغل وا کرد. سر لنا را به سینه چسباند. بابا دوید سمتشان. سگ نزدیک بهشان ایستاد. شروع کرد پارس کردن. لنا می‌لرزید. دندان‌هایش تیک‌تیک به هم می‌خورد. با صدای مهیبی از جا پرید. انفجار پشت انفجار. همه‌جا می‌لرزید. لنا جیغ کشید. دست‌ها را حفاظ سر و صورت کرد. زخم تو پهلو تیر می‌کشید. به دور و بر نگاه کرد. سرم مثل آونگ ساعت تکان می‌خورد. کم‌کم صداها فروکش کرد. چند دقیقه بعد مرد آمد تو اتاق. پشت سر عبدالله آمد نزدیک:« خوبی؟» :« چی شده؟» عبدالله نشست رو صندلی:« فعلا به خیر گذشت؛ اما هرچی کنده بودیم دوباره ریزش کرد.» لنا گرسنه بود‌. معده‌اش می‌سوخت. رو کرد به عبدالله:« چیزی برای خوردن هست؟» عبدالله دست برد تو جیب شلوار. یک شکلات بیرون آورد:« فقط همین.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀