eitaa logo
روزنوشت⛈
317 دنبال‌کننده
368 عکس
279 ویدیو
30 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا پوست شکلات را کند، گذاشت توی دهان، عاشق طعم سیبش بود، خواست بجود ولی یادش آمد ممکن است تا چند روز آینده همین تکه شکلات تنها چیزی باشد که دارند. نرم نرم آنرا مکید، نمی‌خواست به این زودی تمام شود. با تمام وجود از ذره ذره‌ی شیرینی لذت می‌برد، لذتی همراه با هراس. بطری آب را برداشت و گذاشت تو دهان. چند جرعه آب خورد. مرد آمد طرفش. با چشم‌های درشت و ابروهای تو هم گره خورده. رو کرد به عبدالله:« معلوم نیست چند روز اینجا گرفتار باشیم ، اونوقت این..‌.» انگشت اشاره را گرفت سمت لنا. :« این‌طور آبارو می‌بلعه.» عبدالله آرام گفت:« برادر...» لنا بطری را کنار گذاشت. مرد نزدیکتر شد. چشم‌هایش سرخ بود. صدا بلند کرد:« این دختر اسرائیلیه. می‌فهمی؟» صدایش مثل غرش ببر وحشی، ترسناک بود. لنا تو خودش جمع شد. ساعد را آورد جلوی صورت. عبدالله بلند شد. دست گذاشت روی شانه‌ی مرد. از لنا دورش کرد:« ما مثل اینا نیستیم برادر. صبور باش. ان‌ الله یحب الصابرین.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀