eitaa logo
روزنوشت⛈
350 دنبال‌کننده
56 عکس
76 ویدیو
11 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله هنوز می‌خواند:« لا اله الا الله...لا اله الا الله.» تمام که شد، مقداد ایستاد جلو. عبدالله پشت سرش. نماز خواندند. صدای مقداد دیگر گوش را آزار نمی‌داد. خوب که ته ذهنش را کاوید، به نظرش حتی جذاب بود. آرامش لطیفی تو لحن او جریان داشت. نمازشان که تمام شد، عبدالله بطری را آورد. کمی‌آب تو لیوان کاغذی ریخت و داد دست لنا. آب، خنک نبود؛ گوارا بود. تا قطره‌ی آخر را سرکشید. قطرات آب، جان می‌شد و می‌رسید به طراوت وجودش. هنوز تشنه بود؛ اما باید تحمل می‌کرد. خواست از پیشرفت کار بپرسد، فایده‌ نداشت. رو کرد به عبدالله:« قبل از نماز چه ترانه‌ایو می‌خوندی؟» عبدالله لیوان را کنار گذاشت. ابروهایش تو هم رفت. مکث کرد:« ترانه؟» برای لنا سخت بود کلمات عربی را به‌خاطر بیاورد:« یه آواز دلنشین بود.» عبدالله خاکی که چسبیده بود به لباسش را تکاند. گرد تو هوا بلند شد:« آهان. اذان.» لنا با انگشت موها را که بهم چسبیده بود، جدا کرد:« می‌شه دوباره بخونی؟ لطفاً.» عبدالله هنوز مشغول لباسش بود:« چرا؟» لنا به زحمت راست نشست:« نمی‌دونم. حالمو خوب می‌کنه.» عبدالله لباس را ول کرد:« همون‌طور که حال منو خوب کرد.» مقداد لش کرده بود روی زمین. دو دست را از عقب ستون کرد:« چطوری برادر؟» عبدالله نشست کنار مقداد. رو کرد بهش:« بعد از اینکه همسر و فرزندمو از دست دادم، افسرده شدم. تموم وجودم شده بود انتقام؛ اما چون کاری ازم برنمیومد، خودخوری می‌کردم. روز به روز ضعیف‌تر می‌شدم. تو دوماه، ده کیلو وزن کم کردم. صبح تا شب، تو خونه بودم و سیگار می‌کشیدم.» پاها را دراز کرد. قسمت آسیب دیده را ماساژ داد:«عماد خیلی سعی کرد منو از این رخوت دربیاره؛ ولی نتونست. یه روز که خیلی داغون بودم رفتم کنار ساحل. صدای موج می‌اومد و من فکر می‌کردم اگه خودمو بسپارم دست دریا، هیچکس نگرانم نمی‌شه.» مقداد خودش را کش و قوسی داد:« عجب! چی شد که قهرمان ما الان اینجاست؟» عماد دست از ماساژ کشید:« صدای اذون بلند شد. چشمام به لحظه رفت رو هم. همسرم از دریا اومد طرفم. باد می‌پیچید تو روسری‌ش و نور خورشید افتاده بود رو صورتش. دامنش با هر موج بالا و پایین می‌رفت. تمام وجودش از بلور بود. شفاف و زلال. پسرم، تو بغلش، سر گذاشته بود رو شونه‌ش. با همون لحن مهربون همیشگی گفت:« گوش کن عزیزم! الله اکبر. خدا بزرگتره. بزرگتر از درد و رنج تو، بزرگتر از اسرائیل. بزرگتر از هرچی فکر کنی. الله‌اکبر.» صداش مثل پر زدن فرشته‌ها پیچید تو دریا. آروم و لطیف. چشم که باز کردم، من تنها بودم تو ساحل. هر موج که خودشو می‌کوبید به شن‌ها، انگار می‌گفت الله‌اکبر. قلبم آروم گرفت. بلند شدم، خودمو تکوندم و رفتم مسجد.» مکث کرد. مقداد زد رو شانه‌اش:«بارک الله. بعدش؟» یک پا را جمع کرد:« از فرداش تصمیم گرفتم اذون بگم. اولش سخت بود اما...بعدش هرجا بودم وقت نماز، بلند اذون می‌گفتم. کم‌کم افسردگی جاشو به اعتماد به نفس داد. با هر اذون، یکی تو قلبم زمزمه می‌کرد که تو تنها نیستی. خدا هواتو داره. پشتیبانی که از همه بزرگتره. از ترس‌ها، غصه‌ها، رنج‌ها. حالم روز به روز بهتر شد.» با دست خاک شلوار را تکاند:« اذون گفتن باعث شد، از اون تاری که تنیده بودم دور خودم، بیرون بیام. سیگارو کنار گذاشتم. شروع کردم به ورزش‌های رزمی، با هر ضربه، خودمو تخلیه می‌کردم. دوره‌های آموزش پرستاری و نظامیو شرکت کردم. الآنم که اینجام.» مقداد هنوز چفیه داشت. لنا فکر کرد که طبیعی است اگر به او اعتماد نداشته باشد:« پس بی‌خیال انتقام نشدی؟» عبدالله با دست، شانه مخالف را مالش داد. صورتش از درد جمع شد:« مصمم‌ شدم برای انتقام. سخنرانی‌های شیخ احمد یاسینو گوش دادم. اعتقادات دینی‌مو تقویت کردم. الان آرزو دارم یا منم شهید بشم تو این مبارزه و برم پیش عزیزام، یا نماز آزادی بخونم تو مسجدالاقصی.» 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀