eitaa logo
روزنوشت⛈
375 دنبال‌کننده
96 عکس
118 ویدیو
14 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت⛈
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 #نقاب_هیولا #قسمت_هشتادونه لنا از لحاظ روحی توان نداشت آنجا بماند. خواست
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با شنیدن صدای زیبایی کم‌کم هوشیار شد. قبلا این آواز را شنیده بود؛ اما هیچ وقت اینطور تسخیرش نکرده بود. یک نغمه روحانی. زیبایی از متن ترانه بود یا خواننده‌ خوش صدا بود؟ دوست نداشت تمام شود. انگار آبی بود که جرعه جرعه می‌نوشید. نوایی که از دل کهکشان‌ها می‌آمد تا آسمان، از آنجا با نور کادوپیچ می‌شد و مثل باران می‌بارید روی دل‌های تشنه. شروع کرد تو ذهنش تکرار کردن. لب هایش آنقدر خشک بود که نخواست آن‌ها را تکان دهد:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر. » عبدالله بلند نمی‌خواند. کمی‌رساتر از زمزمه بود:« الله‌اکبر.... الله‌اکبر.» دنیا پیش دیدگانش رنگی‌ شد. پلک زد. چشم‌ها سوخت. این سرود چقدر زیبا بود. توی ذهنش دنبال گشت. قبلا کجا شنیده بود؟ اردن. پارسال تابستان، با دیوید رفته بودند وادی روم تو اردن. راهنمای محلی، افسار شتر را گرفته بود و جلو می‌رفت. هربار که پاهای بلند و قلمه قلمه‌ی شتر، تو شن‌های سرخ فرو می‌رفت، دیوید و لنا روی کوهان، بالا و پایین می‌شدند. سواری روی آن هیکل کج و معوج، هیجان انگیز بود. تو چشم‌انداز روبرو، کوه‌های نخراشیده‌ی سفید و سرخ، حس گردش تو سیاره‌ی مریخ را می‌داد. باد ملایمی که می‌وزید، گرمای هوا را می‌شکست. غروب تو صحرا، نزدیک یک روستا چادر زدند. لنا بیرون آمد تا آتش گیره جمع کند. شب، نرم نرم، مخمل سیاه مرواریدکوبش را پهن کرد تو افق. ستاره‌ها اینقدر نزدیک بودند که می‌توانستی آن‌ها را بچینی. یک عظمت بی‌انتها. شکوه دل‌انگیز طبیعت. هیچ وقت فکر نمی‌کرد شب بتواند اینقدر زیبا باشد. هوای صحرا، سوز سردی داشت. هلال ماه مثل روشنایی فتیله‌ی یک فانوس نفتی، سیاهی دور را کمرنگ کرده بود. صحرا، جلوه‌ای رازآلود داشت. بیرون چادر، با کمک هم آتش درست کردند. نشستند دورش. چوب‌ها با صدای جرق جرق می‌سوختند. نور زرد و نارنجی تو صورت دیوید می‌افتاد. لنا بوی سوختن چوب را دوست داشت. دست‌ها را گرفت روی آتش:« چقدر ستاره‌ها اینجا دلفریبند. تا حالا این‌همه چراغ کهکشانیو، یکجا ندیدم.» دیوید با چوب نازکی، سیب‌زمینی‌هایی را که برای شام انداخته‌بودند تو آتش، زیر رو کرد. آتش کم‌جان شده بود:« معرکه‌ست.» لنا دست‌ها را به هم مالید. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 منتظر نظرات شما هستم. @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀