🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفتادودو
اسید معده زد تو گلوی لنا. ته حلقش سوخت. بزاق دهان را به زحمت قورت داد:« یعنی آب و غذا نداریم. درسته ؟»
جوابی نشنید. مرد رو کرد به عبدالله:« پاشو برادر! باید کاری کنیم. من میرم ببینم چیز بدرد بخوری پیدا میشه.» خش صدایش رو اعصاب بود.
عبدالله دست گرفت به دیوار. روی یک پا بلند شد.عصا را برداشت. رفت سمت در. انگار آوار هزاران تونل ریخته بود روی دوشش. درد تو شکم لنا پیچید. نه از جای زخم، معدهاش ناسازگار بود. با دست چنگ زد به شکمش. این درد دیگر مهم نبود. سعی کرد از جا بلند شود. دست را گذاشت رو پهلو. نیم خیز شد. از شدت درد همانجا ماند. اشکهایش شره کرد رو صورت. چکید رو بلوزش. محل نداد. پاها را از تخت آویزان کرد. انگار همهی سلولهای بدنش جیغ میکشیدند. پاها را رساند به زمین. دست دیگر را از لبهی تخت گرفت. ایستاد. صاف نه. مثل پیرزنها با کمر خم. دستش را رساند به دیوار. یک دست هم روی پهلو گذاشت. اولین قدم را برداشت. اشکهایش بیصدا میچکید. پای دوم را گذاشت رو زمین. درد غیر قابل تحملی از پهلو شروع میشد و میدوید تا مغزش. همهی تنش شیون میکرد. قدمهای بعدی همانقدر دردناک بود. به اندازهی تمام عمرش طول کشید تا رسید به در.
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
تماس با ما
@Akhatami
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀