eitaa logo
روزنوشت⛈
348 دنبال‌کننده
58 عکس
79 ویدیو
12 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا ناباور به عبدالله خیره شد. انگار یک بیگانه‌ی فضایی از کهکشان آندرومدا را می‌دید تو این گوردخمه. ذهنش توانایی پردازش این حجم از مسائل غیر قابل باور را نداشت. برای لنا که از کودکی آموخته بود انسان اصالت دارد و آسایش و تفریح؛ این داستان و رفتار عبدالله غریب بود. مرد آمد تو با لباس‌های خاکی. رفت سمت سرویس. عبدالله گفت:« برادر آب قطع شده.‌ بیا این بطری یک‌کم آب داره.» مرد با شانه‌هایی افتاده برگشت، انگار تازه معنای مصیبتی که گرفتار شده بودند را فهمید. بطری را گرفت و آورد بالا. به آن نگاه کرد:« خدا خودش بهمون رحم کنه.» در را باز کرد. پشت کرد به لنا و چفیه‌ را باز کرد. آب خورد. چفیه را بست. بطری را گذاشت رو میز، آب کم نشده بود. رو کرد به عبدالله:« وقت نماز ظهره. من می‌رم تیمم کنم.» برگشت تو دالان. عبدالله بلند شد، عصا را برداشت و تق تق کنان، دنبال او رفت بیرون. چند دقیقه بعد مرد جلو ایستاده بود و عبدالله صندلی را گذاشته بود پشت سر، نماز می‌خواند. لنا خیره شد به حرکات آنها. حس خوبی داشت. مثل دویدن توی ساحل، عصر یک روز بهاری وقتی باد می‌پیچد توی موها. چشم‌ها را بست. پابرهنه، تو ساحل داشت می‌دوید دنبال مامان. باد می‌پیچید تو دامنش. رسیدند به آلاچیق. پشت سرش رد دو جفت پا افتاده بود رو شن‌ها. مادر اسباب بازی‌ها را داد دستش. باهم نشستند کنار دریا. لنا با بیلچه شن بر می‌داشت. صدفها را جدا می‌کرد و می‌ریخت تو سطل. مامان با دست آنها را فشار می‌داد و چپه می‌کرد رو زمین. با هم قلعه‌ی شنی درست کردند. شبیه قصر آرزوها شده بود. لنا بلند شد، رد خیسی پشت پیراهنش افتاده بود. دست‌های شنی‌ را مالاند به لباس. دامن را تکان داد. رفت از تو آلاچیق دوتا پرچم کاغذی آورد و گذاشت رو باروی قلعه. ایستاد کنارش. مثل یک فاتح کوچولو با دوتا دندان خرگوشی، کنار متصرفاتش. مامان دوربین را آورد و چندتا عکس گرفت. آفتاب ظهر مدیترانه سوزان می‌تابید. لنا رفت کنار دریا. چندتا مرغ دریایی آن دورها پرواز می‌کردند. صدای جیوجیوشان تو صدای موج گم می‌شد. پا گذاشت تو آب. سردی آب حال می‌داد. موجی که سرش‌را می‌کوبید به پاهای لنا، ساق‌ پایش را قلقلک کرد. خوشش آمد، نرم رفت جلوتر. شن‌ از زیر پایش خالی شد. با دست تعادل را حفظ کرد. آنقدر رفت جلو که تا گردن را آب گرفت. موج زد تو صورت. آب شور از دماغ رفت تو حلق. تف کرد تو دریا. ترسید. برگشت سمت ساحل. انگار دریا با دست‌های آبی، پاهایش را گرفته بود، نمی‌گذاشت راحت قدم بردارد. تا برسد به ساحل، باد لرز به تنش می‌انداخت. مادر کنار آب، منتظرش بود. حوله را دورش پیچید. بغلش کرد. او را چلاند. صدای لنا درآمد. مادر دستش را گرفت. با هم رفتند تو ویلا. لنا پیراهن نخی با شکوفه‌های ریز صورتی پوشید. نشست دور میز ناهارخوری. پدر رفته بود به یکی از سفرها. قرار بود تا ظهر خودش را برساند به آنها. امروز تولد لنا بود. کلی غرغر کرد. بهانه گرفت. کیک تولد که بدون بابا مزه نداشت، تازه کادو هم نخریده بود. مادر چندبار تماس گرفت؛ اما در دسترس نبود. تا شب با هم فیلم دیدند. آخر شب وقتی بابا کلید را چرخاند تو در، لنا دوید طرفش. پرید بغلش. دست راست بابا باند پیچی بود. 🖋د.خاتمی « نارون» https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀