eitaa logo
روزنوشت⛈
315 دنبال‌کننده
368 عکس
279 ویدیو
30 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم. شنوای نظرات شما هستم. @Akhatami
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به دیوار تکیه داد. کمی به آنها نگاه کرد. ضعف کرد. برگشت. انتهای تونل تو این سمت هم ریزش کرده بود. تازه معنی دفن شدن را فهمید. رمق از دست و پایش رفت. خواست همانجا بنشیند، درد نگذاشت. چشم‌هایش سیاهی رفت. همه‌چیز، مثل عکسی که کیفیتش بیاید پایین، تیره و تار شد. نباید می‌افتاد. کسی نبود که کمکش کند. پلک‌ها را به هم فشار داد. آدونای را صدا زد. آنقدر آرام که خودش هم نشنید. کم‌کم دور و بر روشن‌تر شد. با درد رفت سمت تخت. نشست رویش. ماهیچه‌‌های شکمش کشیده می‌شد. احساس کرد خون از زخمش زد بیرون. دراز کشید. جنین‌وار به هم پیچیده بود. به زحمت پاها را صاف کرد. بلوز کرم رنگش مرطوب بود. مثل یک گل سرخ وسط کویر. خونریزی ادامه پیدا نکرد. اگر قطع هم نمی‌شد، دیگر برایش مهم نبود‌. جان نداشت کاری کند. شاید به آخر خط رسیده بود. ملافه را رو سرش کشید. خسته از فکر کردن کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد. تشنگی بیدارش کرد. خواست بلند شود، درد نگذاشت. به دور و بر نگاه کرد، سرم نصفه آویزان بود. تو اتاق تنها بود. کم‌کم همه‌چیز یادش آمد. نمی‌دانست چقدر گذشته. چشم گرداند. بطری کوچک آب را رو میز دید. یک دست گذاشت روی پهلو و دست دیگر را ستون کرد. نیم خیز شد. باید با درد کنار می‌آمد. آدم‌ها گاهی مجبورند دردها را بگذارند تو یک صندوقچه، درش را ببندند و وانمود کنند نیست؛ هر چند درد مثل گاز سمی از درزهای صندوق بیرون می‌آید و جلوی نفس را می‌گیرد. به زحمت خودش را رساند به بطری. با یک دست نمی‌توانست درش را باز کند. نیم خیز تکیه کرد به تاج تخت. دست از پهلو برداشت. در بطری را پیچاند. در، خون‌آلود شد. بطری را گذاشت روی لب. چند جرعه نوشید. آب از زبان تا حلقش را تازه کرد. هنوز تشنه بود؛ اما جرأت نکرد زیاد آب بخورد. بطری را گذاشت و دراز کشید. روی سقف چهارتا لامپ هالوژن کوچک، روشن بود. زمان برایش نمی‌گذشت. به دیوار کنارش خیره شد. رنگ کرمی کم‌حالی داشت. یک گوشه، کنج دیوار، تار عنکبوت زیبایی دیده می‌شد. خوب که نگاه کرد عنکبوتی با هشت‌پای بزرگ را دید که آنجا دور یک جسم کوچک می چرخد. چشم ریز کرد. مورچه‌ای که با تار مومیایی شده بود هنوز جان داشت. دلش سوخت. چرخید. دست دراز کرد. خودکار را از روی میز برداشت. کشید رو تارها. عنکبوت با اولین ارتعاش، سریع از خانه‌اش آمد بیرون. دوید زیر تخت. لنا مورچه را برداشت. با نوک خودکار تارها را جدا کرد. مورچه را گذاشت روی میله تخت. جان نداشت راه برود. صدای تق‌تق عصا آمد. عبدالله آمد تو. سر و لباسش خاکی بود. رفت نزدیک سرویس کنار دیوار. پیچ شیر را چرخاند. صدای آب نیامد. دست برد تو موهایش. آنها را تکاند:« اَه! نمی‌دونم تا کی می‌تونیم دووم بیاریم؟» آمد، نشست روی صندلی کنار تخت. عصا را کنار گذاشت. لایه‌ای از غبار روی سر و صورتش دیده می‌شد. دست‌هایش خراشیده بود و بعضی جاها، خونی که زده بود بیرون، گرد و غباری که روی دست بود را خیس کرده بود. لنا رو کرد به او:« از تونل چه خبر؟» :« خیلی کار داره تا آوار رو برداریم.» لب‌های عبدالله خشک و بی‌رنگ بود‌. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 آدرس قسمت بعد https://eitaa.com/rooznevest/618 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀