🗒 #وصیتنامه آسمانی
شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_دوازدهم »
🌴💫🌴💫🌴
🔈خطاب به علما و مراجع معظم...
✍سخنی کوتاه از یک سرباز ۴۰ ساله در میدان به علمای عظیم الشأن و مراجع گرانقدر که موجب"روشنایی جامعه و سبب زدودن تاریکیها" هستند، خصوصاً مراجع عظام تقلید. 🌹
🔹سربازتان از یک برج دیده بانی، دید که اگر این نظام آسیب ببیند، دین و آنچه از ارزشهای آن که شما در حوزهها استخوان خُرد کرده اید و زحمت کشیده اید، از بین میرود.
🔴این دورهها با همه دورهها متفاوت است. این بار اگر مسلّط شدند، از اسلام چیزی باقی نمیماند.
👌راه صحیح، *حمایت بدون هر گونه ملاحظه از انقلاب، جمهوری اسلامی و #ولی_فقیه است.*
💠نباید در حوادث، دیگران شما را که امید اسلام هستید به ملاحظه بیندازند. همهی شما امام را دوست داشتید و معتقد به راه او بودید
🔰راه امام، مبارزه با آمریکا و حمایت از جمهوری اسلامی و مسلمانان تحت ستم استکبار، تحت پرچم ولیّفقیه است.
🇮🇷🌸🇮🇷
⚠️من با عقل ناقص خود میدیدم برخی خنّاسان سعی داشتند و دارند که مراجع و علما مؤثر در جامعه را با سخنان خود و حالت حق به جانبی به سکوت و ملاحظه بکشانند....!!
✨حق واضح است؛
جمهوری اسلامی و ارزشها و ←ولایت فقیه→،میراث امام خمینی (ره) هستند و میبایست مورد حمایت جدی قرار گیرند💯
من،*حضرت آیت الله العظمی خامنهای* را خیلیمظلوم وتنها میبینم💔
🌷او نیازمند همراهی و کمک شماست و شما حضرات معظّم با بیانتان ودیدارهایتان و حمایتهایتان با ایشان میبایست جامعه را جهت دهید.✅
⛔️اگر این انقلاب آسیب دید، حتی زمان شاه ملعون هم نخواهد بود، بلکه سعی استکبار بر الحادگری محض و انحراف عمیق غیر قابل برگشت خواهد بود...
🔸⚜⭕️⚜🔸
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
قسمت بیست و دوم🌱
«تنها میان داعش»
و خبری که دلم را خالی کرد :»فرمانداری اعلام
کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!« کشتن مردان و به
اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط
آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی
زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب
آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم
که به عمو میگفت :»وقتی موصل با اون عظمتش یه
روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا
سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون
به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!« تا لحظاتی
پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا
دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و
اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم! حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و
فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت
آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر
داعش شوند. اصلا با این ولعی که دیو داعش عراق را
میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی
اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی
برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت
طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه
گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد
و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید،
صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش
دلداری ام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا
خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن»
قسمت بیست و سوم🌱
«تنها میان داعش»
که
زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه
کرد :»برو زودتر زن و بچه ات رو بیار اینجا!« عباس سرم
را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:»دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ
!« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار
جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت
را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز
خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حاال از نور ایمان
میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این
محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که
از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه
هستید!« گریه های زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از
کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام
حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که
با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من
برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند
از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه ها گفته بود.
در لشـگرِ²⁷ محمدرسولاللّٰہ 'ص'
برادرے بود کہ عادت داشت
پیشانـیِ شهدآ را ببوسد🍃
وقتے خودش شهید شد
بچہ ها تصمیم گرفتند
بہ تلافےِ آن همہ محـبت
پیشانےِ او را غرق بوسہ کنند
پارچہ را کہ کنار زدند
جنازه ےِ بـی سرِ او
دل همہ شان را آتش زد..💔
|شهیـد محمـد ابراهیـم همـٺ|
@zekr_media - جواد مقدم_۲۰۲۲_۰۱_۲۱_۱۵_۵۹_۵۵_۱۸۰.mp3
11.18M
جمعه ها فرصت خوبی ...
واحد فوقالعاده👌
کربلایی جواد مقدم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سیزدهم (آخر)»
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
قسمت بیست و چهارم🌱
«تنها میان داعش»
از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانه شان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی
نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم
گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل
حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن
حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم
و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت
بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید
هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و
دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و
همین خیال، خانه خرابم کرد.
قسمت بیست و پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :»نمیدونم...« و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :»فقط تا فردا
صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان
شاءالله فردا برمیگردم.« اما من نمیدانستم تا فردا زنده
باشم که زیر لب تمنا کردم :»فقط زودتر بیا!« و او وحشتم
را به خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که
با نرمی لحنش نوازشم کرد :»امشب رو تحمل کن
عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب
از حالت باخبر بشم!« خاطرش به قدری عزیز بود که از
وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض
قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن
کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد
4_5938211393923711058.mp3
14.13M
°•🎊
مولودی #میلاد_حضرت_زهرا
واسه وصف تو
همین بس #مادر اربابی❣
عشق پیمبری،همسر حیدری♥️
واسه حسین و زینب و حسن،مادری
عیدی امشبم تو دستای توئه
میدونم آخرش منو کربلا میبری😍
قسمت بیست و ششم🌱
«تنها میان داعش»
هر چند کابوس
تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر،
چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه
خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس
گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی
بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و
خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند
و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر
به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان
بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد
و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که
سرش فریاد زد :»نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً
خودشون از شهر رفتن!« ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از
پاسخهای عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش
که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته
مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله
زد :»میترسم دیگه نتونه برگرده!« وقتی قلب عمو اینطور
میترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی
را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر
تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ
ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لا به لای این
درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم
:»جانم؟« و من نگران همین جانش بودم که بغضم
شکست :»حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟«
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :»شرمندم عزیزم! بدقولی کردم اما باید فاطمه رو پیدا کنم
قسمت بیست و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و من صدای
پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم
که با گریه التماسش کردم :»حیدر تو رو خدا برگرد!« فشار
پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود
و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر
زد :»گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش
با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟«
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که
با بیقراری شکایت کردم :»داعش داره میاد سمت آمرلی!
میترسم تا میای من زنده نباشم!« از سکوت سنگینش
نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب
عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :»اگه من اسیر
داعشیها بشم خودمو میکشم حیدر!« به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش
را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و
دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :»حیدر تا آمرلی
نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه
ببینمت!« قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و
دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غر ش
وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه
شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این
صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما
ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد. عباس و
عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زنعمو روی
ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام
حیدر را تکرار میکردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره باحیدر تماس بگیرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۱۵ قرآن کریم ( آیات ۴۲ تا ۴۵ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 امام صادق (ع) میفرمایند: «یَنبَغی لِلمُؤمِنِ اَن لا یَموتَ، حَتّی یَتَعَلَّمَ القُرآنَ، اَو یَکونَ فی تَعلیمِهِ» شایسته است که مؤمن از دنیا نرود، مگر آن که قرآن را فرا گیرد و یا در حال آموختن آن باشد. (اصول کافی ۲/۶۰۷)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
⭕️ آیت الله رئیسی در گفتگو با خبرگزاری بسیج:
📣«بسیج» کارآزموده و کارآمد است/ دولت نهادهایی که خوش درخشیده اند را در کنار خود می بیند
🔸بسیج بدنه انقلابی جامعه است و قدر این نیرو را باید دانست. این نیروی بسیار کارآزموده و کارآمدی است که با انگیزه و روحیه انقلابی در کنار مردم است.
🔹یکی از جلوه های مهم کار بسیج در همین حوادث طبیعی مانند زلزله و سیل است. شاید اولین گروهی که فعال می شوند و برای مردم کار می کنند، بچه های بسیج هستند.
🔸در حوزه های خدماتی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی که امروز نگرانی خاص مردم است، همکاری بین بسیج، سپاه و دولت بصورت کلان وجود دارد.
#خبرگزاری_بسیج
#رئیسی
Basijnews.ir/fa/news/9408983
@Basijnewsir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۱۶ قرآن کریم ( آیات ۴۶ تا ۵۰ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «تَعَلَّمُوا القُرآنَ؛ فَاِنَّهُ اَحسَنُ الحَدیثِ» قرآن را فرا گیرید، زیرا که قرآن نیکوترین سخنهاست. (نهجالبلاغه خطبه ۱۱۰)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ | نظر محمدرضا پهلوی درباره زنان در کنار فرح‼️
🍃🌹🍃
🔹️پی نوشت ۱: فرح پهلوی، مصی علی نژاد و شبکه های سلطنت طلب مانند من و تو، مدعی هستند هم حامی آزادی زنان هستند هم رضاخان و پسرش!
🔹️پی نوشت ۲: به تازگی خبری از پیدا شدن بقایای گورهای دسته جمعی شهدای واقعه گوهرشاد منتشر شد. حادثه ای که طی آن رضاخان صدها نفر معترض به هتک حرمت زنان ایرانی را در حرم رضوی قتل عام و آنها را در گورهای جمعی مدفون کرد!
#روایت_درست | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت بیست و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
ظاهراً باید پیش از عروسی،
رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب
نداد. جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از
دیشب قطره ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به
تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که
دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم
و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت. بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای
اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظه ای که
نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق
روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری اش
بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد
دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و
با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم.
درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو
دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه
امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از
همه سختتر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی
که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه
او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت
در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون میبارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو
برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته
بود. به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود به سمت در رفتم
قسمت بیست و نهم🌱
«تنها میان داعش»
در چوبی مشرف به
ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب
شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط
کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که
اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار میکنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف و
آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم
سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس
به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان
زنعمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر
چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته ام، به سمتم
آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر
زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفته ام
برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم
میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را
یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر
حرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود
که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را
بدهم که با همه خستگی، خنده اش گرفت و سر به سرم
گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟!
پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی
خودمو میرسونم!« و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده
بودم که کودکانه پرسیدم :»پس اون صدای چی بود؟
قسمت سی ام🌱
«تنها میان داعش»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ
داد :»جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!« از
آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه
چیزی بپرسم، خبر داد :»بلاخره تونستم با فاطمه تماس
بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم
میرم دنبالشون.« اما جای جراحت جملات دیشبم به
جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره
احساس از کلامش چکید :»نرجس! بهم قول بده مقاوم
باشی تا برگردم!« انگار اخبار آمرلی به گوشش رسیده بود
و دیگر نمیتوانست نگرانی اش را پنهان کند که لحنش
لرزید :»نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی!
حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!«
با هر کلمه ای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :»به خدا دیشب وقتی گفتی خودتو
میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!« و هنوز از تهدید
عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :»مگه من
مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!« گوشم به
عاشقانه های حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس
مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری
شده و با دلشوره هشدار داد :»به حیدر بگو دیگه نمیتونه
از سمت تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!« و
صدای عباس به قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت
شد. احساس میکردم فکرش به هم ریخته و دیگر نمی-
داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش
را میشنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و
جاده هایی که یکی پس از دیگری بسته میشد،
•| #عربیات |•
«أعظم درس فی الإسلام
هو الأخلاق ؛
فإن لم تكن مسلماً خلوقاً ..
فأی درس من الإسلام تعلمّت؟!»
-بزرگترین درسِ اسلام اخلاق است؛
اگر مسلمان خوش اخلاقی نیستی،
پس چه درسی از اسلام گرفتی؟!
ــــــــــــــــــــــــــ🌸💭ـــــــــــــــــــــــ
-باید زد جایی که جلو چشممون باشه.
📝 #یادداشت_کوتاه | حکم جهاد‼️
🔻 وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد... یکی از شعارهای اصلی و همیشگی نیروهای حزب اللهی و انقلابی است، بویژه در دیدارهای مردم با فرمانده معظم کل قوا؛ امروز جنگ رودروی نظامی نداریم، چه بسا اگر جنگ نظامی بود و رهبر معظم انقلاب فرمان جهاد صادر می کردند میلیونها نفر آماده جانفشانی می شدند، اما در جهاد کبیر که رهبر معظم انقلاب این عرصهی کار اقتصادی، علمی و تحقیقی و حرف زدن و تبیین کردن را جهاد معرفی مي کنند و بارها بر آن تاکید می کنند، تکرار مکرر جهاد تبیین بویژه در این مقطع، یعنی اهمیت بالای این موضوع و کم توجهی، بی برنامگی و نداشتن گفتمانی منسجم و هدفمند در این زمینه است.
🔹 رهبر معظم انقلاب در دیدار مداحان با ایشان ابعاد و ویژگیهای این جنگ تمام عیار را اینگونه بیان کردند:
"جهاد یعنی تلاش در مقابلهی با دشمن؛ هر تلاشی جهاد نیست. منطق اسلامی جهاد آن [کاری] است که در مقابل دشمن انجام میگیرد. شما [اگر] کار اقتصادی بکنید برای مقابلهی با دشمن، میشود جهاد؛ کار علمی و تحقیقی بکنید برای مقابلهی با دشمن، میشود جهاد؛ حرف بزنید، تبیین کنید برای خنثیکردن وسوسهی دشمن، میشود جهاد..."
✅ راهکارهای اقدام عملی چیست؟
۱) تشکیل اتاق های فکر و اندیشکده های راهبردی برای رصد و تشخیص برنامههای رسانهای دشمن و مقابله با آنها
۲) تشکیل شبکه منسجم سازمانی مجاهدین تحلیلگر سیاسی، اقتصادی و رسانهای برای معرفی و اعزام به تمامی نهادها، سازمانها، دانشگاهها، مدارس، مساجد و ...
۳) ورود دولت به عرصه جهاد تببین و حمایت از جهادگران این عرصه.
✍️محمد حسن فشی
#روایت_درست | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
✅ #یک_خبر_یک_تحلیل( ۱۵۷)
🌀 خبر: چند روزي میشود که اخباري درباره کشف بقايايي از گور دستهجمعی شهداي مسجد گوهرشاد در شهر مشهد شنيده ميشود. البته اينکه بقاياي پيکرهاي کشفشده مربوط به جنايت گوهرشاد باشد، هنوز تأييد قطعي نشده است.
❌ نکات تحليلي:
1⃣ روباه پیر حکومتی دستنشانده را در اين ایران به وجود آورد که با همه توان مستظهر به حمايت اجنبي بود! لذا هیچگاه بر حمايت از مردم و تلاش براي کسب رضايت آنان تکیه نکرد. نوکيسهاي به نام "رضا ميرپنج" انتخاب شده بود تا فقط سياستهاي انگليسيها را در اين کشور بهپیش ببرد. او با توجه به خصوصيات فردي و خوي درندگي که داشت، خيلي راحت به مردم زور میگفت و آنان را سرکوب ميکرد و آدم ميکشت!
2⃣ حاکميت قريب به شش دههاي خاندان پهلوي در ایرانزمین، دوران سياهي است که حتي با حکومتهاي بيلياقت قاجار نيز قابلمقایسه نيست. به تعبير حکيم انقلاب: «پادشاهان قديم اگر ديکتاتور بودند، وابسته و گوشبهفرمان قدرتهاي بيگانه نبودند؛ اما از اواخر دوران قاجار و همه دوران پهلوي، پادشاهان، هم ديکتاتور بودند و هم وابسته! اين شد بيماري مضاعف نظام سياسي حاکم بر ايران در دوران گذشته.» (24/11/82)؛ ملت ايران با اين سناريوي انگلیسی، از چاله حکومت قاجار بيرون آمده و به چاه رژيم دستنشانده پهلوي افتادند!
🔺 نکته پایانی: پس از چند دهه از سرنگوني این حکومت دستنشانده، خط تحريف حقايق تاريخ و سناريوي "تطهير پهلوي" توسط دشمنان اين سرزمين کليد خورده است. در اين عرصه جهادگران عرصه تبيين بايد با همه توان ميدانداري کنند تا اجازه ندهند حقايق براي نسل جوان امروز اين سرزمين، وارونه جلوهگر شود.
✍ مهدی سعیدی
#گور_پهلوی | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت سی و یکم🌱
«تنها میان داعش»
حساب کار را دستش داده بود که به جای پاسخ به هشدار عباس،
قلب کلماتش برای من تپید :»نرجس! یادت نره بهم چه
قولی دادی!« و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن
به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم
دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت
کردم :»منتظرت میمونم تا بیای!« و هیچکس نفهمید
چطور قلبم از هم پاشید؛ این انتظار به حرف راحت بود اما
وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای
جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله
برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را
میسوزانَد. لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها
کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از کرکوک
هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو
آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده
بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان
را کنار جاده بریده اند. همین کیسه های آرد و جعبه های
روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر
بود تا با بسته شدن جاده ها آذوقه مردم تمام نشود. از
لحظه ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای
دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت
مردم را سر و سامان میدادند. حالا چشم من به لباس
عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو
شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه
احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛
قسمت سی و دوم🌱
«تنها میان داعش»
احتمالاً او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم
حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در
سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید
همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش
هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :»کجایی
نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و
زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای
سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد
:»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار
نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را
شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و
شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با
صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی که؟«
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و
او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم
باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو
برسه!« و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند
وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای
کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه لَه میزد. فهمید از
حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته دوباره به میدان آمد
قسمت سی و سوم🌱
«تنها میان داعش»
نرجس! به خدا قسم
میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست
داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (ع) داعش رو
نابود میکنیم!«
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش
از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیت الله سیستانی حکم جهاد
داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و
بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا
زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای
بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز
میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد
امیرالمؤمنین (ع) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!«
کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق
اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت
احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر
شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه
مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه
حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!«
و من
قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا
بیش از این عذاب نکشد. فرصت هم صحبتیمان چندان
طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه
برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن (ع) میروند
تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست
برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به
حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت
قسمت سی و سوم🌱
«تنها میان داعش»
نرجس! به خدا قسم
میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم، نمیذارم دست
داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (ع) داعش رو
نابود میکنیم!«
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش
از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیت الله سیستانی حکم جهاد
داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن
میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و
بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا
زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!«
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای
بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز
میخواند :»فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد
امیرالمؤمنین (ع) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!«
کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق
اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت
احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر
شد و هوای عاشقی به سرش زد :»فکر میکنی وقتی یه
مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه
حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!«
و من
قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا
بیش از این عذاب نکشد. فرصت هم صحبتیمان چندان
طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه
برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن (ع) میروند
تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست
برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به
حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت
قسمت سی و چهارم 🌱
«تنها میان داعش»
آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به
مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان
نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جای خالی حیدر
نمک میپاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و
عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم داعش دور
تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (ع)
هستیم. همین بود که بعد از نماز عشاء قرائت دعای فرج
با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم
صاحبی جز صاحب الزمان (عج) نداریم. شیخ مصطفی با
همان عمامه ای که به سر داشت لباس رزم پوشیده بود و
بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :»ما همیشه خطاب به
امام حسین (ع) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از
شما دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف
رو بزنیم، چون ما امروز با اهلبیت هستیم و از حرم
شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم
رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت
هست و ما باید از اون دفاع کنیم!« گریه جمعیت به وضوح
شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان عاشقانه میسرود
:»جایی از اینجا به بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم
اهل بیت بهشت است! ۱۴۰۰سال پیش به خیمه امام
حسن حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام
حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع
میکنیم!« شور و حال شیعیان حاضر در مقام طوری بود
که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در
هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :»داعش با چراغ
سبز بعضی سیاسیون و فرمانده ها وارد عراق شد، با خیانت
همین خائنین موصل و تکریت رو اشغال کرد و دیروز
۱۵۰۰دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد!
حدود ۴۰ روستای اطراف آمرلی رو اشغال کرده و الان
پشت دیوارهای آمرلی رسیده.« اخبار شیخ مصطفی، باید
دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی
بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت