📢توجه توجه
به اطلاع عموم مردم میرساند:
در ساعت 21 شب یوم الله 22 بهمن ماه به یاد حماسه ماندگار و تکبیرهای ملت مبارز و قهرمان ایران اسلامی در بهمن خونین 57، به شکرانه چهل و سه سال بالندگی، اقتدار و استواری،
بانگ تکبیر و ندای توحیدی «الله اکبر» در سراسر شهرستان خوروبیابانک طنین انداز و همزمان آسمان شهر خور نور باران خواهد شد.
🎇🕌مکان اجرای مراسم نور افشانی : میدان امام زاده سید داود(ع)
🎆⏰زمان: پنجشنبه ۲۱ بهمن ساعت ۲۱:۰۰
✉️از همه همشهریان دعوت میشود در این مراسم شرکت نمایند.
"روابط عمومی و تبلیغات سپاه شهرستان خوروبیابانک"
🔸حماسه حضور، عظمت ملت🔸
🇮🇷یوم الله ۲۲ بهمن مبارک🇮🇷
امسال پر شور تر از سال های قبل
🌟همه می آییم🌟
🔰راهپیمایی سراسری ۲۲بهمن ماه🔰
🔻مکان تجمع: پارک معین
🔻مسیر راهپیمایی: خیابان امامزاده سید داود(ع)
🔻با سخنرانی: حجت الاسلام والمسلمین صادقی
(نمایندگی ولی فقیه در سپاه صاحب الزمان)
🔻زمان: ساعت ۱۰ صبح روز جمعــه ۲۲ بهمن
🔹منتظر حضور پرشور شما همشهریان عزیز و ولایت مدار هستیم.
👈در ضمن وسیله ایاب و ذهاب از درب مسجدالنبی رأس ساعت ۱٠صبح آماده حرکت به سمت محل تجمع میباشد.
🔰شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی شهرستان خوروبیابانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۳۳ قرآن کریم ( آیات ۴۳ تا ۵۲ سوره مبارکه انعام)
🍃🌹🍃
🌺 امام علی (ع) میفرمایند: «ما جالَسَ هذَاالقُرآنَ اَحَدٌ الّا قامَ عَنهُ بِزِیادَةٍ اَو نُقصانِ؛ زِیادَةٍ فی هُدًی اَو نُفصانِ مِن عَمًی» هیچ کس با این قرآن همنشین نشد، مگر آنکه چون از نزد آن برخاست با فزونی و کاستی همراه بود، فزونی در هدایت و کاستی از کوردلی. (نهج البلاغه خطبه ۱۷۶)
🎙 استاد: پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت هفتادو پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
بدنش هنوز گرم بود و همین گرما
باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم
دوباره در آغوشش جا شده ام که ناله مردی سرم را بلند
کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی
سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین
پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله ای
برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ
زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم
همانجا زمین خورد. پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد
به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز پایداری
پرستارانش وسیله ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هر لحظه
شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده
و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی
میخواستند احیایش کنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر
چشمانم پس از یک ساعت درد کشیدن جان داد. یک
نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یک نگاهم به عمو
که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر
پر میزد که اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا
داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی
را پیدا نمیکردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه
به حضرت التماس میکردم به فریادمان برسد. میدانستم
عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با
چه دلی میشد به خانه برگردم؟
قسمت هفتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
رنج بیماری یوسف و
گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال
حلیه کافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس،
نفسش را بگیرد. عباس برای زنعمو مثل پسر و برای
زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با
هم، تار و پود دلشان را از هم پاره میکند. یقین داشتم
خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد
اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک
مصیبت نشسته و در سیلاب اشک دست و پا میزدم. نه
توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت
داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را
ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدمهایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین
حیرت نگاهشان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بیدست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در
آغوشش کشیدم. تمام تنش میلرزید، با هر نفس نام
عباس در گلویش میشکست و میدیدم در حال جان
دادن است. زنعمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و
رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش
شده و نفسشان بند آمده بود. زنعمو هر دو دستش را
روی سر گرفته و با لبهایی که به سختی تکان میخورد
حضرت زینب (س) را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و
پر میزد، هر چه نوازشش میکردم نفسش برنمیگشت و
با همان نفس بریده التماسم میکرد :»سه روزه ندیدمش!
دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
قسمت هفتاد و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و میدیدم از همین
فاصله چه دلی از حلیه میشکافد که چشمانش را با شانه ام
میپوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد شهدایی بود
که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده میشدند یا از
نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم
بود و عباس یل مدافعان شهر که همه گرد ما نشسته و
گریه میکردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید
وحشت خمپاره باران داعش را بدون حضور هیچ مردی
تحمل کنیم. شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و
دیگر نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله
میزدیم و گریه میکردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ
روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی
با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو
عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت
حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به
مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم
شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه ای از
آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه ای دیگر در گرمای
۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ
میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم
و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود
تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را
به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛
حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند
قسمت هفتاد و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف
نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب
از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در
آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته اند هلیکوپترها در
مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و
حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده ای با
خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه،
تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی
میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک
بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت
پژمرده اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با
صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
:»نرجس دعا کن بچه ام از دستم نره!« به چشمان زیبایش
نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم
نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد،
پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم داخل گوشی بهش زنگ بزنم