❌ طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت!
✍️فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده:
🌸 یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (ع) عرضه مى دارد:
🍃 شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟!
🌹شب امیرالمؤمنین (ع) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید: اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو:
🌟به آسمان رود و کار آفتاب کند.🌟
🍃 پس از این خواب، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!
🌹بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید: "سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند)"
🍃 پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد،
🔹مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب مى کنند!!
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند، چون در را باز مى کنند، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند)
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید:"این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید"
🌼 مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود.
🦋 فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند، از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟
🌳 گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است.
🍃پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است.
🌳 هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد، همه به احترامش از جاى برخاستند، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست.
نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم، و شما اى عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.
🌺 چون صیغه جارى شد، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
🌷راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (ع) شعرى بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود، به شعراى ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد، پیش خود گفتم: حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (ع) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایى ام را به او ببخشم، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم.
🌿شما آمدید و مصراع دوم را گفتید، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم:
"به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند"
🍃طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (ع) است. راجه سجده شکر کرد و خواند:
🌻به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
🌻به آسمان رود و کار آفتاب کند
💙به عشق امیر مومنان علی
به اشتراک بگذارید
📚 منبع: کتاب عبرت آموز تالیف استاد شیخ حسین انصاریان
🌹🍃مهارتهای زندگی
⁉️چگونه در برابر انتقادات واکنش نشان دهیم؟
🔺اگر نادرست بود، بی اعتنا باشید وجدل نکنید.
🔺اگرغیر منصفانه بود، عصبی نشوید و بحث را ترک کنید.
🔺اگر از روی نادانی بود، با لبخند توضیح دهید.
🔺اگر درست بود، از آن درس بگیرید.
🔮کانال مرجع گفتمان
#سبک_زندگی
قسمت هشتاد و پنجم🌱
«تنها میان داعش»
از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با
تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :»نرجس!« سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانه ام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :»بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت
اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم
قسمت هشتاد و ششم🌱
«تنها میان داعش»
و او زیر لب حضرت زهرا (س)را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت کنم
و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
امیرالمؤمنین (ع) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :»مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (ع) امانت سپردی؟ به خدا
فقط یه قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:»زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن
قسمت هشتاد و هفتم🌱
«تنها میان داعش»
و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده
بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم
را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین (ع)
بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!« و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که
سری تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون
کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!«
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک
اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون
نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به
لرزه افتاده و حالاکه آتش غیرتش فروکش کرده بود،
الله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت
ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا
ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان
میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز
از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت
و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید.
قسمت هشتادو نهم🌱
«تنها میان داعش»
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل
عباس و سایر مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به
بازی گرفته و برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن
سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت
که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به
صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به
دلش افتاده بود، سوال کرد :»عباس برات از حاج قاسم
چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم
شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست
خودم نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه
پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف
ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی
نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو
نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم
:»چطوری آزاد شدی؟« حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟« و
باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و
همان نغمه ناله های حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این مدت فکر نبودنت منو
کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت
زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به
خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف
نزنه!« و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده وصدایش خش افتاد
قسمت هشتاد و هشتم🌱
«تنها میان داعش»
مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از
حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از
دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی
به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری
خاکی رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بی دریغ
همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر
چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت
ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان
نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به
سمت شهر باز شده!« ماشین را به حرکت درآورد و هنوز
چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد نگاهم را
خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر
کرد :»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت
سرم را چرخاندم تا پناه مردم آمرلی در همه روزهای
محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده ها مثل
پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و
دل او هم پیش حاج قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه
کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج قاسمم!« سپس
گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار
سقوط میکرد!« و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه
را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای
داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده باشه که حرف
سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه«
قسمت آخر🌱
«تنها میان داعش»
»امروز وقتی فهمیدم
کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام
دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می دیدم قفسه سینه اش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر
به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم
متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای
شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی
بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش
افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار
کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها
آخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخهای سلیمان بیک که
قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش
نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که
دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات
داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت
حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها
برایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچه مون رو
حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود
که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم
برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات
میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر
تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام
چشمان مستش سیرابم کرده بود.
مردم همه با پرچم های یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به
خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه مان را
به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش
و دوری و دلتنگی، عاشق ترمان کرده بود که حیدر دستم
را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت
حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ
ناجوانمردانه ما هستیم.
«پایان»
هدایت شده از *************
📢🌹🌹به مناسبت اعیاد شعبانیه🌹🌹
🔈سخنران این هفته قبل از خطبههای نماز جمعه : حجه الاسلام شیخ سعید بخشیان ( مسئول دفتر نمایندگی ولی فقیه در ناحیه مقاومت بسیج خوروبیابانک)
⏰زمان:جمعه ۱۴۰۰/۱۲/۱۳ ساعت ۱۱:۰۰
🕌مکان: مصلی نماز جمعه _مسجدالنبی شهر خور
✉️از عموم همشهریان و بسیجیان عزیز دعوت میشود به مناسبت سوم شعبان روز پاسدار و چهارم شعبان روز جانباز با لباس مصوب بسیج در این مراسم شرکت فرمایند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۵۶ قرآن کریم ( آیات ۴۴ تا ۵۱ سوره مبارکه اعراف)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اَدِّبوا اَولادَکُم عَلی ثَلاثِ خِصالٍ : حُبِّ نَبِیِّکُم وَ حُبِِّ اَهلِ بَیتِهِ وَ قِراءَةِ القُرآنِ» فرزندان خود را برسه خصلت تربیت کنید، دوستی پیامبرتان و دوستی اهل بیتش و قرائت قرآن. (ینابیع المودة /۲۷۱)
🎙 استاد پرهیزگار
#روشنگری | #ثامن | #ایران_قوی
🆔 eitaa.com/meyarpb
❤️🍃 آقا، تولدت مبارک.... ❤️🍃
روی دستش " پسرش " رفت ولی " قولش نَه "
نیزه ها تا " جگرش "رفت ولی " قولش نَه "
این چه خورشید غریبی است که با حال نزار
پای " نعش قمرش " رفت ولی " قولش نَه "
شیر مردی که در آن واقعه " هفتاد و دو " بار
دست غم بر " کمرش " رفت ولی " قولش نَه "
هر کجا مینگری " نام حسین است و حسین "
ای دمش گرم " سرش " رفت ولی " قولش نَه "
اَلسَّلامُ عَلَيْك یا اَباعَبْدِاللهِ الحُسَین(ع)
🍃❤️ولادت با سعادت امام حسین(ع)
بر همه ی شما عزیزان مبارک باد🍃❤️
قدم به ساحت جهان زدند:
٣هم قدم، ٣هم قسم، ٣هم سخن،
٣هم نشین،٣ همسفر،٣هم هدف،
٣هم نظر، ٣ بی قرین، ٣دلربا،
٣جان به كف، ٣ هم ندا، ٣ نازنین...
" یكی پدر،یكی پسر،یكی عموی مه جبین "
🍃❤️میلاد سه پرچمدار حریم ولایت
و اعیاد شعبانیه بر همگان مبارک باد🍃❤️
•🕊⃟🌸
483.8K
🌱نشست روشنگری 🌱
ــــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــ
💯🇮🇷اهمیت جهاد تبیین🇮🇷💯
💠 سخنران: آقای مصطفی امراللهی💠
✅#ناحیه_خوروبیابانک
578.8K
🌱نشست روشنگری
ــــــــــــــــــ🍃🌹🍃ــــــــــــــــــــ
💯🇮🇷عبرتهای جنگ اکراین و روسیه🇮🇷💯
💠 سخنران: آقای مصطفی امراللهی 💠
✅#ناحیه_خوروبیابانک
سوال
این بیانیه با چه مخاطراتی ممکن است روبرو شود ؟
#اولین خطر همین روزمرگی و تعاریف سطحی در مصاحبهها و سپس به فراموشی سپردن آن است. علاوه بر این برخی از مخاطرات همانهایی هستند که تاکنون وجود داشته و باعث کندی پیشرفت در گفتمان انقلاب و حوزه نفوذ و تاثیرپذیری آن شده، که منظور مواردی از قبیل بیتوجهی مسئولین، دنیازدگی و تجملگرایی مسئولین، عدم باور برخی دست اندرکاران به مبانی انقلاب است. همچنین موضوعاتی نظیر عدم اعتقاد به گفتمان انقلاب، برداشتهای غیر واقعی از محتوای بیانیه، تحلیلهای غیرواقعی و منحرفانه از بیانیه، سطحی انگاشتن، نفی شخصیت و یا حتی حمله به جایگاه مولف عالیقدر بیانیه و بالطبع محتوای بیانیه از جمله مخاطراتی هستند که بیانیه گام دوم را تهدید میکند.
4_5879780356726457724.mp3
25.15M
مولودی حضرت عباس😍
مثه باباش یه کراره
توی چشماش غضب داره
اومده پرچم اربابو نگه داره
سر و کار همه ی ما با علمداره
#شعبان
در لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.
وقتی خودش شهید شد بچـه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند...
پارچه را که کنار زدند، جنازه بی سر او دل همه شان را آتش زد...
و آن شهید کسی نبود جز
#شهیدحاج_محمدابراهیـــم_همت
#سالروزشهادت
🍃🌷هفدهم اسفند ماه سالروز شهادت مظلومانه سردار سرافراز اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت ، فرمانده دلاور لشگر ۲۷ محمد رسول الله ، صلی الله علیه و آله، در عملیات خیبر ، سال ۱۳۶۲ گرامی باد⚘
💐 هدیه به روح مطهر این شهید والامقام فاتحة مع الصلوات⚘
🌿 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌿