قسمت چهل و پنجم 🌱
« تنها میان داعش»
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود
و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه های حلیه
را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را
باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به
من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو
روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در
میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان
شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و
اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم
چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه
به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره
و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان
را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی
صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بی وقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه داری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود،
شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو
با آخرین ذخیره های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان
نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی
قسمت چهل و ششم🌱
« تنها میان داعش»
میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که
نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت
داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود
و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا
خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با
عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود
که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه
فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از
عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک
گوشه ای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی
خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره
هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای
بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر
انفجار صاحب الزمان(عج) را صدا میزد و به جای نغمه
مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت
روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه
دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای
خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده
شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط
#راحیه_درمانی
نعناع👈 بهبود خلق و خوی
پرتقال و لیمو👈 افزایش انرژی
دارچین👈 افزایش حافظه
اکالیپتوس👈 درمان سردرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «معجزه انقلاب»
شهید #حسن_باقری بلاشک یک طراح جنگی است...
شهیدی که مسیر حرکت را از یک سرباز صفر به یک استراتژیست نظامی را در ظرف دو سال طی کرده است!
🔸سالروز شهادت شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)
قسمت چهل وهفتم🌱
« تنها میان داعش»
از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان
ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا
گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیله ای برای
خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش
داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس
ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان
شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی
دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است
یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه
پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از
وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به
سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون کنار دستش روی زمین گذاشت
تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما
دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب
میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه
کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و
حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و
با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه
میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی
پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم
چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره
های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش
چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به
سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگنده ها شمال شهر را بمبارون میکنن«
قسمت چهل وهشتم🌱
«تنها میان داعش»
داعش که هواپیما نداشت و
نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی
آمده است. هر چه بود پس از ۱۷ ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریه های یوسف
بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره
عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و
دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد
و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده
نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور
عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع
میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره
دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که
یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم
لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزمان را با قرآن آغاز کنیم/ ترتیل صفحه ۱۲۲ قرآن کریم ( آیات ۸۳ تا ۸۹ سوره مبارکه مائده)
🍃🌹🍃
🌺 پیامبر (ص) میفرمایند: «اَشرافُ اُمَّتی حَمَلةُ القُرآنِ» شریفان امت من حاملان قرآنند. (خصال صدوق ۱/۷)
🎙 استاد: مرحوم منشاوی
#روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت چهل وهشتم🌱
«تنها میان داعش»
داعش که هواپیما نداشت و
نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی
آمده است. هر چه بود پس از ۱۷ ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریه های یوسف
بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره
عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و
دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد
و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده
نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور
عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع
میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره
دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که
یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم
لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد
قسمت چهل ونهم🌱
«تنها میان داعش»
»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و
نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانیها بودن، بعضیهام
میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه
دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد
:»بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور
برقها تموم نشده میتونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!«
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و
شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر
شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان
دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷
تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :»نرجس دارم
دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
بلذفاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای
بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را
میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری
توبیخم کند که سرم فریاد کشید :»تو که منو کشتی
دختر!« در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در
هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین
حال به هم ریخته جواب دادم :»گوشی شارژ نداشت. الان
موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام
شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :»تقصیر
من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی
که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :»دلم برا صدات تنگ شده ، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!«
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فوری
📍وزارت بهداشت: به دلیل عوارض شدید اما نادر لخته خون شدن در قلب و مغز، افراد زیر ۵۰ سال و افراد در سن باروری از تزریق واکسن آسترازنکا دوری کنند!
✅ منتظر خبرهای بعدی از عوارض سایر واکسنهای که فرمول مشابه دارند، هستیم!
✅البته حکیم انقلاب قبلا فرموده بود که ورود واکسنهای انگلیسی و آمریکایی ممنوع است؛ اما میلیونها دوز آسترازنکا به بهانهی تولید و اعزام از کشور ثالث، وارد ایران شد!
🇮🇷 کانال ویتامین سیاسی 💯
قسمت پنجاهم🌱
«تنها میان داعش»
و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ
آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به
گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود
تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که
جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم
و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش
نم زده است. قصه غمهایم که تمام شد، نفس بلندی
کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را
کشید :»نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل
کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا
چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :»والله یه
لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت
خدای نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم
کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا
نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی
دیگر کشید :»دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین
شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (س)
جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت
میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانهاش تمام ذرات بدنم
به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین
پرواز میکرد :»نرجس! شماها امانت من دست
امیرالمؤمنین هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا
مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد
حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید
کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم
قسمت پنجاه و یکم🌱
«تنها میان داعش»
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس
گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف
اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش
نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق
دیگری برد. لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده
و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب
نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را
تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :»پس
هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم
:»آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر
گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ
داد :»نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش
چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده
بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی
زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب
را از کف فرش جمع میکردند. من و زنعمو هم حیران
حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه
در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :»کجا میری؟«
دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به
سختی شنیده میشد :»بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم
جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه
محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام
شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های
یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم
عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پر پر نزند
📝 #یادداشت | چند نکته مهم برای جلسات تبیینی #دهه_فجر
🍃🌹🍃
1⃣ مقایسه اقدامات صورت گرفته بعد از انقلاب با اقدامات زمان طاغوت چندان موثر نیست، امّا مقایسه پیشرفتهای ایران در ابعاد مختلف با کشورهای پیشرفته اثربخشی بیشتری دارد.
2⃣ یکی از سختترین ابعاد روشنگری و تبیینی، حوزه معیشتی است، باید پذیرفت کسانی که با ادبیات تند نسبت به مسائل معیشتی اعتراض میکنند، حق با آنها است. اما دلیل مشکلات معیشتی امروز و راه حل آنها، قابل بحث است. برخیها علت مشکلات معیشتی را به انقلاب ربط میدهند و راهحل آن را عدول از آموزههای انقلاب اسلامی عنوان میکنند که این کاملاً غلط است، زیرا ما باهمین آموزههای انقلابی در ابعاد دفاعی، علمی، بهداشتی و درمانی و ... به موفقیتهای شگرف رسیدهایم، اما در حوزه اقتصادی بعضاً با افکار التقاطی اسلامی _ لیبرالی عمل کردیم، علت نابسامانی معیشت مردم معمولا عمل نکردن به آموزههای انقلابی و اسلامی است.
3⃣ یکی از محورهای موثر مقایسه نوع مدیریت ولی فقیه و امامین انقلاب با محمدرضا پهلوی است. این مقایسه سبک زندگی، نوع مدیریت، شجاعت و اخلاق مداری و ... را شامل شود.
4⃣ هسته مرکزی در امر روشنگری معرفی کامل و هوشمندانه دشمن است. آمریکا، انگلیس و پدر و پسر پهلوی و جنایت های آنها علیه ملت ایران و حتی دزدی های خاندان پهلوی را باید خوب معرفی کرد. به سخن دیگر اگر مشخص شود که تنها شاهان ایران که منصوب به بیگانگان هستند، پسر و پدر پهلوی است و اینکه آنها در طول اراده کسانی که آنها را منصوب نمودند فعالیت میکردند، روشنگری نسبت به مابقی قضایا ساده تر خواهد بود.
5⃣ فلسفه وجودی مسئولان کشور به فرموده مقام معظم رهبری، نوکری مردم است و ارتباط مستمر مسئولان با مردم لازمه فلسفه فوق می باشد لذا صرف هدایتگری هادیان سیاسی و روشنگران فرهنگی کافی نیست، بلکه باید مسئولان بخشهای مختلف حکومتی را در مساجد و پایگاههای فعال به میان مردم آورد و زمینه پاسخگویی آنها را به مردم در موضوعات مختلف فراهم نمود.
6⃣ هدف جلسات تبیینی علاوه بر مقابله با جنگ روایتی دشمنان ملت ایران، باید به تشویق مردم جهت مشارکت در راهپیمایی احتمالی ۲۲ بهمن منتهی گردد و نقش و تاثیر حضور آنها در ارتقاء قدرت ملی کشور برای حل سریعتر مشکلات تبیین شود.
✍ دکتر قاسم حبیبزاده
#روایت_درست | #روشنگری | #ثامن
🆔 eitaa.com/meyarpb
قسمت پنجاه و دوم🌱
«تنها میان داعش»
اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال
حلیه به هم بریزد که رو به زنعمو با بیقراری ناله زد
:»بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟« و هنوز جمله اش
به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم
ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا
به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها
میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از
پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی
دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را
با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور
که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد :»هلیکوپترها اومدن!« چشمان بیحال حلیه مثل اینکه دنیا را
هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس
بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به
زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی
پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب میگفت :»خدا کنه داعش نزنه!« به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول
حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند
دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری
آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین
چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای
ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه
به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم
اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :»همین؟« عمو
بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود
قسمت پنجاه و سوم🌱
«تنها میان داعش»
جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول
حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی
پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را
گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!«
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم
میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم
دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این
حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و
تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها
سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با
تعجب پرسید :»با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن
با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد
که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه.
من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار
سلیمانیِ!« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به
ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک
به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را
نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر
کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند
که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه اوردن؟« حال
عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را
بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت
خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :»نمیدونم چی
اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش
حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی داده بود
قسمت پنجاه و سوم🌱
«تنها میان داعش»
جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول
حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی
پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را
گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!«
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم
میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم
دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این
حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و
تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها
سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با
تعجب پرسید :»با این وضع، ایرانیها چطور جرأت کردن
با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد
که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه.
من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار
سلیمانیِ!« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به
ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک
به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را
نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر
کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند
که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه اوردن؟« حال
عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را
بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت
خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :»نمیدونم چی
اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش
حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی داده بود
[°•💚☁️•°]
فرارسیدن چهل و سومین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی وایام الله دهه فجر بر شما عزیزان مبارک باد✨
#دهه_فجر 🇮🇷
○°•___☁️💚___•°○
قسمت پنجاه و پنجم 🌱
«تنها میان داعش»
حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن
(ع) پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و
من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج
قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز
تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش
زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی
که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من
از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ
دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و
خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم
به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر
حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را
»حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام
دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین
کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم
و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار
بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین
چسبید. یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد
کشید :»نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش
شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از
آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او
همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما
وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای
کوچه به سمت مقام میآید. عباس پشت فرمان بود و مرا
ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در
محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم