🔷 خواهران #منصوریان گفته اند از #الهام_چرخنده، #پول گرفتیم #چادری شدیم. این یعنی برای پول هر کاری می کنند. الان علیه خودشون حرف زدن یا #چرخنده؟!
از کجا معلوم الان پول نگرفتن تا علیه #چادر و #حجاب حرف بزنند.. تاسف باره هر کی دو زار #معروف میشه شروع میکنه پشتک زدن😐
#ایرانی #اسلام #مسلمان #پوشش #فرق_انسان_و_حیوان #یا_رب_مباد_گدا_معتبر_شود #زن #زن_ایرانی
👉 @roshangarii 🌹
هدایت شده از محمد عبدالهی
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...
خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....
🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد....
🔹شهیدسیدمرتضیدادگر...🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹
☑️ @abdollahy_moh
هدایت شده از محمد عبدالهی
سردار دلها چگونه روزهای سخت رفتنت را تاب بیاوریم، خوشا به حالت که تمام زندگیت مجاهدت و دفاع از #اسلام و #ولایت بود، قسم به قطره قطره های خون پاکت که روی آرامش را نخواهند دید آنان که در لجن زار سپاه کفر دست و پا می زنند، قطعا پایان عمرت آغاز مرگ مستکبران عالم خواهد بود.. والله قسم، به #انتقام خون پاکت، منطقه را از وجود کثیف #آمریکایی ها پاک خواهیم کرد و جهان را از لوث وجود نجس #اسرائیل.. گرچه این قلبهای آتش گرفته ما در اندوه شما با هیچ انتقامی آرام نمی یابد..
#سردار_سلیمانی #سلیمانی #آمریکا #مرگ_بر_آمریکا
☑️ @abdollahy_moh
هدایت شده از محمد عبدالهی
سردار دلها چگونه روزهای سخت رفتنت را تاب بیاوریم، خوشا به حالت که تمام زندگیت مجاهدت و دفاع از #اسلام و #ولایت بود، قسم به قطره قطره های خون پاکت که روی آرامش را نخواهند دید آنان که در لجن زار سپاه کفر دست و پا می زنند، قطعا پایان عمرت آغاز مرگ مستکبران عالم خواهد بود.. والله قسم، به #انتقام خون پاکت، منطقه را از وجود کثیف #آمریکایی ها پاک خواهیم کرد و جهان را از لوث وجود نجس #اسرائیل.. گرچه این قلبهای آتش گرفته ما در اندوه شما با هیچ انتقامی آرام نمی یابد..
#سردار_سلیمانی #سلیمانی #آمریکا #مرگ_بر_آمریکا
☑️ @abdollahy_moh
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
هدایت شده از داستانهای ممنوعه (رمانهای جبهه مقاومت)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
@dastanhaye_mamnooe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم ، مدتی هست نگاهم
به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست...
خداوندا! فرموده بودی که بر بندگان، رئوف و مهربانی و بر گنه کاران، عطوف و بخشنده؛
ولی من هیچ گاه این حقیقت را به خوبی اکنون درنیافته بودم.
آری! من در مرداب غفلت و لجن زار دوری از تو،
غوطه ور بودم که ناگهان، ندای ملکوتی
یا علیُّ یا عظیم، یا غفور یا رحیم
مرا به خود آورد و به کوثر زلال رمضان رهنمون شد.
💗فرا رسیدن ماه رمضان ، ماه بارش باران رحمت الهی مبارک💗
#ماه_رمضان #رمضان #دعا #عبادت #عشق #امام_زمان #حضرت_مهدی #مهدی #منجی #حضرت_حجت #حجت_بن_الحسن #یامهدی #الله #خدا #انتظار #ظهور
👉 @roshangarii 🚩
🔺 میگن برادر حاتم طایی حسادت میکرد که چرا من معروف نیستم! کاری میکنم که منم معروف بشم! اسمم بیفته سر زبانها!! و رفت در آب زمزم ادرار کرد!! میخواست با بی آبرویی، زبانزد بشه.. اگر چه هنوز هم هیچکس اسمشو نمیدونه و میگن «برادر حاتم طایی»!!!
ظریف خائن اونقدر احمقه که نمیفهمه حتی اصلاح طلبها با تقابل با روحانی و باندش، دنبال آبروی رفته شون هستن!!
و اونقدر جنایتکاره که همصدا با قاتلان سردار به دنبال آبرو برای خودشه!!
چه ننگ آمیز است.. چه حقارت آمیز است.. تو میخوای با تخریب کسیکه داغش بیش از داغ پدر و برادر بر قلب ما .. ما ایرانیها ما شیعه ها ما سنی ها، نشسته و هرگز سرد نمیشه.. آبرو جمع کنی؟
تو اگه دو زار آبرو هم داشتی از این ببعد ننگ ایران هستی.. بدنبال محاکمه تو هستیم شریک قتل..
#خاک_بر_سرت_ظریف #ظریف #پمپئو #شهیدسلیمانی❤️ #سردارشهید #قاتل #روحانی #خائن #اصلاحات #سرطان_اصلاحات #مرد_میدان #میدان #مجلس #قالیباف #روحانی #دلار #ایران #ایرانی #رهبر #رییسی #اصلاحات #سرطان_اصلاحات #اصلاحطلبان #آیت_الله_خامنه_ای #سلبریتی #بازیگران #آمریکا #بایدن #قاتل #نامرد
👉 @roshangarii 🚩
💚🌸 #علی_بن _مهزیار که بود ؟
علی بن مهزیار در نوجوانی همراه پدرش که مسیحی بود، به اسلام روی آورد و در عبادت و علم زبانزد شد و به دفاع از مذهب اهل بیت پرداخت. او از یاران نزدیک امام جواد (ع) و امام هادی (ع) بود و بیش از سی کتاب و رساله در زمینههای مختلف معارف اسلامی دارد.
او از معدود کسانی است که پس از غیبت کبری #امام_زمان، ایشان را ملاقات کرده. داستان ملاقات علی بن مهزیار اهوازی با امام زمان (عج) چنین است:
🌱من بیست مرتبه به حج بیتالله الحرام مشرف شدم و در تمام این سفرها قصدم دیدن مولایم امام زمان(عج) بود، ولی در این سفرها هرچه بیشتر تفحص کردم کمتر موفق به اثریابی از آن حضرت گردیدم. بالاخره مأیوس شدم و تصمیم گرفتم که دیگر به مکه نروم. 😔وقتی که دوستان عازم مکه بودند، به من گفتند مگر امسال به مکه مشرف نمیشوی؟ گفتم: نه، امسال گرفتاریهایی دارم و قصد رفتن به مکه را ندارم.
(سالهای آغاز غیبت حضرت ولیعصر(عج) برای محبان و دوستداران آن حضرت بسیار سخت و مشکل میگذشت؛ آنها نمیتوانستند باور کنند که امامشان زنده باشند ولی غائب و دور از دسترس مردم. اما هر چه زمان بیشتر گذشت، مؤمنانِ به وجود مقدس آن حضرت، کم کم به دوری و غیبت امام عادت کردند، به گونهای که گویا غیبت ظاهری آن حضرت از بین مردم باعث شده که آن حضرت از فکر مردم غائب شوند و کمتر کسی به یاد آن حضرت باشد.)
شبی در عالم خواب شنیدم کسی میگوید: ای علی بن ابراهیم، خداوند به تو فرمان داده که امسال را نیز حج کنی.
آن شب را هر طور بود به صبح آوردم، و با امیدی مهیای سفر شدم، وقتی رفقا مرا دیدند تعجب کردند، ولی به آنها از علت تغییر عقیدهام چیزی نگفتم. شب و روز مراقب موسم حج بودم تا آنکه موسم حج فرارسید و کارم را آماده کرده، با دوستان به آهنگ حج، رهسپار مدینه شدم. چون به سرزمین مدینه رسیدم از بازماندگان امام حسن عسکری(ع) جویا شدم، اثری از آنها نیافتم و خبری نگرفتم. در آنجا نیز پیوسته در این باره فکر میکردم تا آنکه به قصد مکه از مدینه خارج شدم. در سرزمین جحفه، صورت به خاک نهاده و برای تشرف خدمت اولاد امام یازدهم(ع) به درگاه خداوند متعال دعا و تضرع فراوان کردم. به طواف خانة خدا و اعتکاف در مسجدالحرام پرداختم. پس از اعمال حج، دائماً در گوشة مسجدالحرام تنها مینشستم و فکر میکردم. گاهی با خودم میگفتم، آیا خوابم راست بوده یا خیالاتی بوده است که در خواب دیدهام.
شبی در مطاف، جوان زیبا و خوش بویی را دیدم که به آرامی راه میرود و در اطراف خانه خدا طواف میکند. دلم متوجه او شد. برخاستم و به جانب او رفتم. تا متوجه من شد، پرسید از مردم کجایی؟ گفتم: از اهل عراقم. پرسید: کدام عراق؟ گفتم: اهواز. پرسید: خصیب (ابن خصیب) را میشناسی؟ گفتم: خدا او را رحمت کند از دنیا رفت. گفت: خدا او را رحمت فرماید که شبها را بیدار بود و بسیار به درگاه خداوند مینالید و اشکش پیوسته جاری بود.
آنگاه پرسید: علی بن ابراهیم مهزیار را میشناسی؟ گفتم: بله خودم هستم. گفت: ای ابوالحسن! خدا تو را حفظ کند. علامتی را که میان تو و امام حسن عسکری(ع) بود چه کردی؟ گفتم: اینک نزد من است. گفت آن را بیرون آور. پس دست در جیب کردم و آنرا در آوردم. موقعی که آنرا دید نتوانست خودداری کند و دیدگانش پر از اشک شد و زار زار گریست، به طوریکه لباسهایش از سیلاب اشک تر شد.
آنگاه فرمود: ای پسر مهزیار خداوند به تو اذن میدهد، خداوند به تو اذن میدهد. به محل اقامت خود برگرد، و با رفقایت خداحافظی کن، و چون شب فرا رسید، به جانب شعب بنی عامر بیا که مرا در آنجا خواهی دید.
من با خوشحالی فوق العادهای به منزل رفتم، و وسائل سفر را جمع کردم و با رفقا خداحافظی نمودم و گفتم برایم کاری پیش آمده. که باید چند روزی به جایی بروم. پس چون شب شد، شتر خود را پیش کشیدم و جهاز آن را محکم بستم و لوازم خود را بار کردم و سوار شدم و به سرعت راندم تا به شعب بنی عامر رسیدم. دیدم همان جوان ایستاده و مرا صدا میزند: ای ابوالحسن! نزد من بیا. وقتی نزدیک وی رسیدم، به من گفت پیاده شو تا نماز شب بخوانیم. پس از نماز شب، امر فرمود سجده کنم و تعقیب بخوانم. سپس سوار شدیم و راه افتادیم تا طلوع فجر دمید، پیاده شدیم و نماز صبح را خواندیم. وقتی که نمازش را تمام کرد سوار شد و به من هم دستور داد سوار شوم. من هم سوار شدم و با وی حرکت نمودم تا آنکه قلّة کوه طائف پیدا شد. هوا قدری روشن شده بود.
پرسید آیا چیزی میبینی؟ گفتم: آری تل ریگی میبینم که خیمهای بر بالای آن است و نور داخل آن تمام صحرا را روشن کرده است! گفت: بله درست است، منزل مقصود همان جاست، جایگاه مولا و محبوب ما، در همان جا قرار دارد.
ادامه 👇👇
👉 @roshangarii 🚩
هدایت شده از أخٌفيالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخند کوچولو، بخند
انشاءالله میرسه روزی که همه شما شاد باشید و تروریستهای داعشی صهیونیست در حال زار زدن
🔴 حواستان به شرارت های آلمان باشد
⏪ مجلس لجن زار آلمان هم اکنون در حال بررسی دو قانون است:
🔸- به رسمیت شناختن اسرائیل شرط لازم برای اخذ تابعیت آلمان خواهد بود.
🔹- لغو اقامت اتباع خارجی و اخراج آنها از آلمان در صورت عدم قبول رسمیت اسرائیل.
🔸این برده های حقیر، از ارباب هم جلو زده اند. واقعا ما با چشمان خود چه چیزهایی را دیدیم. بیچاره مردم آلمان که تمام غرور و استقلال شان را اسیر مشتی سیاست مدار حقیر و بدبخت کرده اند. فقط یک لحظه تصور کن این روزها آلمانی بودی. چه حقارتی!
👉 @roshangarii 🚩
من از مسعود میترسم که او مانند روحانی است
قفس دارد درون خود گمانم زار و زندانی است
نه برنامه نه فکری نو نه حتی او ادب دارد
به خود گفتم خدای من مگر این دکتر ایرانی است؟
"عاصی"
🥴🥴🥴
#مسعودپزشکیان
#دروغگو 🤮
#دکتراعدام ☠
#نه_به_اعدام 🔪
#طالبان 💣
👉 @roshangarii 🚩
🔴میلیونها نفر درخواست حذف رژیم نسلکش و جنایتکار صهیونیستی از مسابقات المپیک را داده اند، در عوض فرانسه، کشور برگزار کننده المپیک نمایش پرچم فلسطین در مسابقات المپیک را ممنوع کرد.
🔹ما در چنین لجن زاری زندگی می کنیم. لجن زار جهان آزاد دمکراتیک!
#آزادی_بیان
#جهان_آزاد
👉 @roshangarii 🚩
معاون زنان و خانواده ریاستجمهوری منصوب شد.
سوابق:
در دهمین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی، معصومه آقاپور علیشاهی، در لیست ائتلاف فراگیر اصلاح طلبان:
گام دوم در شبستر حضور داشت و در در دور دوم توانست با ۲۴٬۹۵۲ رأی از مجموع ۳۹٬۷۵۴ رأی مأخوذه صحیح بعنوان نماینده منتخب شبستر، وارد مجلس دهم شود. وی بدلیل عدم التزام عملی به اسلام، در انتخابات مجلس یازدهم رد صلاحیت شد.
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
✍ برای مجلس بدلیل عدم التزام عملی به اسلام رد شده بوده 😳
بر این انجمن زار باید گریست 😱😱
👉 @roshangarii 🚩
🌓کتاب تلمود یهودیان مبنای نژاد پرستی صهیونیست ها
🔸یادداشت روز
🔹خاخامهاي يهودي طي سالهاي متمادي شرحها و تفسيرهاي خود سرانه و گوناگوني برتورات نوشته اند كه همه آنها را خاخام « يوخاس » درسال1500 م جمع آوري نموده و به اضافه چند كتاب ديگر كه در سالهاي 230 و 500 م نوشته شده بودند, به نام « تلمود » يعني تعليم ديانت وآداب يهود, جمع آوري كرد.
🔹تلمود از بسيارى جهات، مهمترين كتاب در فرهنگ يهودى و ستون فقرات خلاقيت و حيات جمعی آن است. هيچ كتابى نمىتوان يافت كه بهاندازه تلمود، برنظريه و عمل زندگى يهودى، شكلدهى به محتوا و مضامين معنوى آن و ايفاى نقش راهنماى رفتار، تأثير داشته باشد. اين كتاب در نزد يهوديان بسيار بسيار مقدس و در رديف تورات قرار دارد .
🔹 برخی از افكار يهوديان افراطی مبتنی بر کتاب تلمود را ملاحظه فرمایید.
1- خداوند از آنکه يهود را به چنين حالي گذاشته است سخت پشيمان است، به طوري که هر روز به صورت خود لطمه مي زند و زار زار گريه مي کند. گاهي از چشمانش دو قطره اشک به دريا مي چکد، و آنچنان صدا مي کند که تمام اهل جهان آن را مي شنوند و آب هاي دريا به تلاطم مي افتد و زمين به لرزه در مي آيد.
2_ ما ملت برگزيده خداوند هستيم بر همين اساس خداوند براي ما حيوانات انساني خلق کرده، زيرا مي دانست که ما احتياج به دو قسم حيوان داريم، يکي حيوانات غير ناطقه و بي شعور مانند چهارپايان و ديگري حيوانات ناطقه و با شعور مانند مسيحيان و مسلمانان و بودائيان. و براي آنکه بتوانيم از همه آنها سواري بگيريم، خداوند ما را در جهان متفرق ساخته است.
۳_ چون یهود مساوی با عزّت الهیه هستند، تمامی دنیا و مافیها ملک آنان بوده و حق تسلط کامل بر آن را دارند.
4- ارواح يهود از ارواح ديگران افضل است، زيرا ارواح يهود جزء خداوند است، همچنان که فرزند جزء پدرش مي باشد. و روح هاي يهود نزد خداوند عزيزتر است، زيرا ارواح ديگران شيطاني و مانند ارواح حيوانات است.
5- نطفه غير يهود مثل نطفه بقيّه حيوانات است.
6- بهشت مخصوص يهود است ، و هيچ کس به جز آنها داخل آن نمي شود. ولي جهنم جايگاه مسيحيان و مسلمانان است و در آنجا فايده اي جز گريه و زاري عايد آنها نمي گردد، زيرا زمينش از گل و بسيار تاريک و بدبو است.
7- بر يهوديان لازم است که املاک ديگران را خريداري کنند تا آنها صاحب مِلک نباشند و هميشه سلطه اقتصادي براي يهود باشد.
8- پيش از آنکه يهود نفوذ و سلطه کامل خود را به دست آورد لازم است جنگ جهاني بر پا شود ، دو ثلث بشر نابود شوند. در اين وقت، مدت هفت سال يهود اسلحه هاي جنگ را خواهند سوزانيد و در اين وقت است که دندان هاي دشمنان بني اسرائيل بيست و دو ذرع خارج از دهانشان بيرون خواهد آمد.
9- هنگامي که مسيح حقيقي پا به عرصه وجود گذارد، يهود آنقدر ثروت و مال خواهد داشت که کليد صندوق هايشان را سيصد الاغ نمي تواند حمل کند.
10- کشتن مسيحي از واجبات مذهبي ما است و پيمان بستن با او ، يهودي را ملتزم به اداء نمي کند.
11- رؤساي مذهب مسيحيان و هر که دشمن يهود است را بايد در هر روزي سه مرتبه لعن کرد.
12- کليساهاي مسيحيان که در آن سگ هاي آدم نما به صدا در مي آيند به منزله زباله خانه است.
13- اسرائيلي در نزد خداوند از فرشتگان محبوبيت بيشتري دارند و از اعتبار زياد تري برخوردار مي باشند.
14- اگر يک نفر غير يهودي، يک يهودي را بزند مثل آن است که به عزت الهيه جسارت کرده است، و جزاي چنين شخصي جز مرگ چيز ديگري نيست و بايد او را کشت.
15- اگر يهوديان نبودند، برکت از روي زمين برداشته مي شد و آفتاب ظاهر نمي شد و باران نمي باريد.
16- سگ افضل از غير يهودي است زيرا در اعياد بايد به سگ نان و گوشت داد ولي نان دادن به اجنبي و غير يهودي حرام است.
17- ربودن اموال ديگران به وسيله ربا مانعي ندارد، زيرا خداوند شما را به ربا گرفتن از غير يهودي امر مي فرمايد.
18- غير يهودي هر چند نيکوکار و صالح باشد بايد او را به قتل رساند و حرام است غير يهودي را نجات بدهيد.
19- تعدي و تجاوز به ناموس غير يهودي مانعي ندارد، زيرا کفار مثل حيوانات هستند و حيوانات را زناشويي نيست.
20- يهودي حق دارد زن هاي غير مؤمنه را به زور بربايد و زنا و لواط با غير يهودي عقاب و کيفري ندارد.
📘 دسته بندی مطالب فوق بیشتر برگرفته از كتاب پاسخ به پرسش های جوانان،اسد الله محمدی نيا می باشد.
👉 @roshangarii 🚩