eitaa logo
کانال روشنگری‌🇵🇸
19.3هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
13.3هزار ویدیو
70 فایل
🔶پاسخ شبهات(اعتقادی-تاریخی-سیاسی) 🔶تحلیلهای ضروری روز 🔶روشنگرانه ها پیج انگلیسی: @Enlightenment40 عربی: @altanwir40 عبری: @modeut40 اینستا instagram.com/roshangarii5 سروش Sapp.ir/roshangarii توییتر twitter.com/tanvire12 نظرات: @Smkomail کپی آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 خواص #سنگ ها و انگشترها در روایات اهلبیت(ع) و یک نکته مهم 👆 ✅ بعضی سنگها هم مثل #میوه ها مثل #سبزی ها خواصی دارند.. این خواص ذاتی آنهاست.. اما این به معنای نفی دیگر قوانین هستی نیست.. به معنای نفی #تلاش و #توکل و.. نیست.. هر چیز در جای خود و حد خود کل طبیعت و خلقت را شکل و نظم میدهد.. #انگشتر #عقیق #فیروزه #زمرد #سنگ_درمانی #یاقوت #گردنبند #زینت #علوم_غریبه #ابجد #شرف_الشمس #زیورآلات #تزئینات #بدلیجات #طلا #نقره #دستبند #النگو #در_نجف #سنگ_درمانی #انرژی_مثبت #انرژی_کائنات #عرفانهای_کاذب 👉 @roshangarii 🌹
🔶 هر وقت تو زندگیت #گرفتاری و #مشکل پیش آمد.. راه حلش اینه 👆 #خدا #گرفتار #یار #تضرع #گناه #امتحان #الله #استمداد #توکل #توبه #مناجات #خلوت #عشق #انابه #اخلاق #تهذیب_نفس #با_خدا_حرف_بزن #نماز 👉 @roshangarii 🌹
📩 چطوری یه #کار جدید پیدا کنم؟ چه مشکلاتی سر راهم هستش؟ چطوری از پس مشکلات بربیام؟👆 📌تجربیات خودتون برای #کسب و #کار، #کارآفرینی، #مشاغل_خانگی و.. را برای @roshangarii بفرستید. خیلی ها بیکارن و بیکاری علت صدها بلا و مشکل.. مبارزه با #بیکاری بهترین مبارزه با #فقر و #اعتیاد و #طلاق و.. است.. پس به یاری هموطنان مان بشتابیم.. #اشتغال #شغل #گرانی #اقتصاد #روحانی #درآمد #ثروت #خلاقیت #کارآفرین #بیکار #صبر #سود #مهارت #تحصیلات #علاقه #جستجو #تلاش #تکاپو #ریسک #امید #توکل #فضای_مجازی 👉 @roshangarii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 قابل توجه اونایی که میگن بعلت کم پولی یا ، نمیکنیم.. یا نمیاریم؟👆 شما تون مشکل داره.. چون این وعده خداست که برای ازدواج و رزق و روزی میرسونه.. ✅ نکته: عده ای ممکنه بگن پس چرا بعضیا که زیاد بچه دارن، فقیرن.. چون خدا گفته از تو حرکت از من برکت.. نگفته فقط بچه بیار.. برو معتاد شو، نکن.. گفته به اندازه تو کمک میکنم👌 👉 @roshangarii 🌹
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن و شوهری با 22 بچه ! 😳😜 زن و شوهر میگن: دوست داشتیم خدا برامون تصمیم بگیره 💚 و جلوی بچه دار شدن مونو نمیگیریم😊 مسیحی هستند ولی ایمان و توکل شون از خیلی از ما مسلمونها بزرگتره.. چقدر جالبه نحوه تربیت بچه ها😘 ------- کانال روشنگری را به دوستان خود معرفی کنید👇👇 👉 eitaa.com/roshangarii 🚩