کتاب نخل های بی سر,نوشته قاسمعلی فراست
قسمت 45
از نيمه هاي شب-كه ناصر دوان دوان خودش را به خط رساند-تا الان كه دمدمه هاي طلوع آفتاب است،دشمن خودش را به مقر پليس راه و پشت كشتارگاه رسانده است.صداي غرش تانك هايش از اطـراف راه آهن و گمرك هم شنيده مي شود.ناصررو ميكند به سربازي كه از ديشب كنار او ميجنگيده و مضطرب ميگويد:
ـانگار داريم محاصره ميشيم!گوش كن!
سرباز سر تكان ميدهد:
ـآره داريم محاصره ميشيم!به فرمانده خبر بديم!
ناصر همين كه اسم فرمانده را ميشنود دستپاچه ميشود:
ـولي اگه فرمانده بخواد مث اون فرمانده ديشبي عمل كنه ما گوش نميديمها!؟
سرباز جا ميخورد:
ـمگه اون چه كار كرد؟
ـهيچي؛گفت اگه عقب نشيني كنين،مي خوايم پاسگاه هاي مرزي رو بمباران كنيم.ما هم گوش داديم و اومديم عقب؛بعدشم هم هيچ خبري نشد.
سرباز به ناصر شك ميبرد:
ـ شما انگار تازه اومدين توي اين گروه؟
ـآره!ديشب كه اومدم دشمن داشت پيشروي ميكرد.ديدم دوست هامونميتونم پيدا كنم،همينجا موندم.
درجه دار درشت هيكلي به ناصر زل زده و حرف هايش را مي شنود.سربازميپرسد:
ـدوستات كيان؟
ـبچه هاي سپاه.
مرد درجه داربه ناصر برمي آشوبد:
ـبه خدا اگه بدونم ريگي به كفشته،تير خلاصتو همين جا با همين تفنگ ميزنم.
سرباز جلوتر مي آيد و دست بر شانة ناصر ميزند:
ـاگه نسبت بهت تندي شد ببخش؛مي دوني كه ستون پنجم چه خيانت هايي داره مي كنه؟حالا براي اينكه هم ما خيالمون راحت باشه و هم تو،بهتره بري پهلوي افراد گروهت.بچه هاي سپاه،اون پشتن؛پشت گمرك.
ناصر لب هايش را به خنده باز مي كندو درجه دار ارتشي رابه بغل ميكشدو ميبوسد:
ـخدا امثال شما رو،تو ارتش حفظ كنه.
ادامه دارد...
022 _tahdir_dabagh.mp3
10.9M
🌸روز خود را با تلاوت قرآن آغاز کنیم.
📖 #تلاوت جزء بیست و دوم (تندخوانی)
🎤 حافظ روشندل، استاد دباغ
@qurantehran
🌙سخن نگاشت | توسل به ولی عصر (عج)
🔻 امشب به ولیّ عصر، ارواحنافداه توجّه کنید، به برکت امام زمان از خدای متعال خواسته هایتان را بگیرید، بنده هم از همه شما ملتمس دعا هستم
🌸 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇
@Khamenei_ir