🌹روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم.
🌹پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است.
"شهید حسین املاکی"
✍️نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲
#رزق_شهدایی🕊
🌹بعد از ماه عسل مستقیم رفتیم دزفول. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانه ای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پرده های رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال.
بعد از چند ماه زندگی در دزفول، حرف هایی در گوشم می خواند. مگر نمی شود در ظرف غیر کریستال آب خورد. چه اشکالی دارد که روی زمین بنشینیم. مگر حتما باید روی مبل باشد.
با اینکه وسایل زندگی ام را دوست داشتم، زندگی با عباس دوست داشتنی تر بود.
🌹گفتم: مهم این است که ما هر دو یکدیگر را دوست داریم. حالا این عشق می خواهد در روستا باشد یا شهر. برایم فرقی نمی کند.
این طرف و آن طرف که می رفتیم، وسایل مان را کادو می بردیم.
عباس از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود: من وظیفه ام تهیه این ها بوده، هر کاری که خواستید انجام دهید. اگر دل تان خواست آتشش بزنید.
از آن جهیزیه اعیانی دیگر چیزی نمانده بود. هر مدرسه ای که می رفتم، پرده ای هم همراه خودم می بردم و به کلاس ها می زدم. فقط مبل و صندلی اش مانده بود که آن را هم دادیم به جهاد سازندگی.
"شهید عباس بابایی"
✍️ کتاب آسمان
#رزق_شهدایی🕊
🌹حسن روی رضایت پدر و ماردش خیلی تأکید داشت. وقتی داشت مغازه نانوایی اش را می ساخت، وزارت اطلاعات می خواستند جذبش کنند.
با توجه به ۴۰۰ ساعت آموزش حفاظت اطلاعاتش، نیروی خبره به حساب می آمد. گزینش هم رفت و قبول شد.
پدرم راضی نبود. می گفت: تو با روحیه بسیجی، شاید آنجا کم بیاوری. آمدند پیش پدرم رضایت بگیرند. گفت: اگر خودش بخواهد، بیاید؛ ولی من راضی نییستم.
🌹به احترام پدرش پا روی خواسته قلبی اش گذشت و نرفت.
"شهید حسن قاسمی دانا"
#رزق_شهدایی