#لب تشنه بودُ..
#روضه و توسل به ابن الرضا حضرت جوادالائمه علیه السلام به نفسِ حاج حسن خلج
🌿▪️🌿▪️🌿▪️🌿▪️
لب تشنه بودُ تشنۀ یک جرعه آب بود
مردی که دردهایِ دلش بی حساب بود
*هی صدا می زد ؛ امُ الفَضل جگرم داره می سوزه ..
کنیزکِ دلُ زد به دریا ، گفت هر چه بادا باد .. آب رو می برم ، این آقای منه عمری بهم محبت کرده.. ظرف آب رو برداشت .. جلوش رو گرفت ، کجا داری میری؟ امُ الفَضل مگه نمی بینی پسر پیغمبر داره میگه جگرم .. گفت آب رو بده خودم می برم .. آخه من همسرشم ..
آب رو آورد تو حجره ، گفت ببین آب هست ..*
پا می کشید گوشۀ حجره به روی خاک
فریاد استغاثۀ او بی جواب بود
اما فدای بی کفن دشتِ کربلا
آن کس که زخمِ تنش بی حساب بود
* شمشیردار با شمشیر می زد .. نیزه دار با نیزه می زد ..
هم نعل تازه بر بدنش ردِّ پا گذاشت
هم داغديدۀ شرر آفتاب بود ..
#شاعر: يوسف رحيمی