💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروچهلوسه
خستگی و بی خوابی این دو شب خیلی بهم فشار آورده بود و دوباره صبح با سر درد شدیدی بیدار شدم.
ساعت نزدیک ده صبح بود و صدای بلند گو و عزاداری از بیرون به گوش می رسید.
از جا بلند شدم و از پشت شیشه نگاهی بیرون کردم.
ظاهرا هیچ کس خونه نبود.
من هم توی اون سر و صدا تمایلی برای بیرون رفتن نداشتم.
از داخل ساکم کیسه ی داروهام رو برداشتم و قرصهام رو خوردم.
شالم رو روی چشم هام بستم و سعی کردم بخوابم.
کمی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم بخوابم.
اما از شدت سر درد، چند ساعتی بین خواب و بیداری گذروندم.
نه خواب عمیق داشتم
نه می تونستم بیدار بمونم و از جام بلند بشم.
با صدای باز و بسته شدن در، چشم باز کردم و نرگس رو توی اتاق دیدم.
-سلام، ای وای ببخشید بیدارت کردم
با صدای خوابالودی پاسخ دادم
-سلام، نه اشکال نداره. ساعت چنده؟
نگاهی روی ساعت مچیش انداخت و گفت
-دو بعد از ظهر، برات غذا آوردم
-دستت درد نکنه
نگران پرسید
-دوباره همون سر درد اومده سراغت؟
درمونده و دردمند سری تکون دادم
-آره، کلافم کرده
-داروهات رو خوردی؟
-آره ولی افاقه نمی کنه
سینی که توی دستش بود رو جلوم گذاشت.
در ظرف یکبار مصرف غذا رو باز کرد
-بیا یکم غذا بخور، شاید ضعف کردی
بوی قورمه سبزی حسابی عجیب اشتهام رو تحریک می کرد.
لبخندی زدم و گفتم
-همین سبزیهاست که دیشب پاک می کردیم؟
-آره، هر سال ظهر عاشورا قورمه سبزی داریم. بخور نوش جونت
-ممنون، تو برو به کارت برس، حتما الان تو حسینیه خیلی کار دارید
-ببخشید که مجبورم باز تنهات بذارم، من میرم اگه کاری داشتی خبرم کن
-باشه
نرگس رفت و من با اشتها شروع به خوردن غذا کردم
و این جزءمعدود مواردی بود که من با این سر درد و تو این حال، تا این حد نسبت به غذا اشتها داشته باشم و برای خودم هم عجیب بود.
آخرین قاشق غذام رو خوردم و دوباره سر جام دراز کشیدم. ساعد دستم رو روی چشمهام گذاشتم و دیگه چیزی نفهمیدم.
نزدیکای غروب بود که از،یه خواب عمیق و دلچسب بیدار شدم.
از سکوت خونه معلوم بود که هنوز کسی خونه نیست.
از جا بلند شدم و سمت در ایوون رفتم.
دیگه از کسالت و سر دردی که داشتم هم خبری نبود.
شال و مانتوم رو مرتب کردم.
شیر آب کنار حوض رو باز کردم و آبی به دست و صورتم زدم و حسابی سر حال شدم.
دیگه حوصله ی تو خونه موندن نداشتم
از در حیاط که بیرون زدم بلافاصله با نرگس روبرو شدم.
لبخندی زد و گفت
-اومدی؟ داشتم میومدم دنبالت. بهتری؟
سری تکون دادم و گفتم
-آره خیلی بهترم
-خب خدا رو شکر، بیا بریم الان دیگه نزدیک اذانه، بعدشم مراسم شروع میشه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖