eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
508 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
💟 جمعه آخر ماه رجب هست صد مرتبه سوره توحید رو از دست ندیم. «هر کس در روز جمعه رجب صد بار سوره توحید را بخواند برایش در قیامت نوری باشد که او را به بهشت کشاند» 💟 مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، در کتاب «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات»، ص۴۷۵-۴٧۶ مینویسد: مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه، رساله ای در اعمال ماه رجب و ماه شعبان و ماه رمضان تألیف فرموده است. وی در آنجا از بعضی کتب نقل فرموده است که: هرکس در روز جمعه آخر ماه رجب، این دعا را بخواند، ۱۱ سال بر عمر او اضافه می شود: «بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِيمِ‏. يَا أَجَلَّ‏ مِنْ‏ كُلِ‏ جَلِيلٍ! يَا أَكْرَمَ‏ مِنْ‏ كُلِ‏ كَرِيمٍ! وَ يَا أَعَزَّ مِنْ كُلِّ عَزِيزٍ! أَغِثْنِي‏ يَا غِيَاثَ‏ الْمُسْتَغِيثِينَ! بِفَضْلِكَ‏ وَ جُودِكَ‏ وَ كَرَمِكَ. وَ مُدَّ عُمْرَنَا، وَ هَبْ‏ لَنَا مِنْ‌‏ لَدُنْکَ عُمْراً بِالْعَافِیَةِ، یَا ذَاالْجَلالِ وَ الإکْرَامِ!» @hejrat_kon
هدایت شده از  حضرت مادر
🖐🏻 کنیم😢 دارن‌اگر زودترمیتونیم‌مبلغی‌ازبدهی‌تسویه‌کنیم به (س)واریز بزنید واریزبزنید مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت منقل کوچک دست زندایی بود و دونه های اسپتد رو روی ذغالها می ریخت. قبل از همه بابا جلو اومد و آغوش گرمش رو برام باز کرد و من هم از خدا خواسته تو بغلش جا گرفتم. بوسه ای از روی سرم برداشت و کنار گوشم گفت -ان شاالله خوشبخت بشی دخترم، -ممنون بابا جون خم شدم و خواستم بوسه ای روی دستش بزنم که این اجازه رو بهم نداد و دستش رو کنار کشید. بعد از من، با ماهان دست داد و همدیگه رو در آغوش کشیدند. -آقا رحمان، بعد از خدا امیدم به شماست که این بچه ها رو زیر بال و پرتون بگیرید و برای ماهانم پدری کنید. این حرف رو زندایی گفت و بابا با لبخند نگاهی تو صورت ماهان کرد -خدا حفظشون کنه، ان شاالله کنار هم خوشبخت باشند. -ان شاالله. نگاه پر ذوق زندایی بین من و پسرش جابجا شد و با یه دست به سینه اش زد -الهی دورتون بگردم من، خدا را شکر که زنده موندم و این روز رو دیدم. سمیه انگار حالش رو فهمید که خم شد و منقل رو از دستش گرفت و زندایی که دیگه نمیتونست بغضش رو کنترل کنه بلافاصله هر دو دستش رو رو به پسرش باز کرد و با تمنا صدا زد -ماهانم -عه مامان؟ گریه چرا؟ جلو رفت و جلوی صندلی مادرش زانو زد و دست روی شونه اش گذاشت و با خنده گفت -الان چرا داری گریه می کنی؟ تو که الان داشتی کل می کشیدی زندایی دست دور گردنش انداخت و ماهان رو در آغوشش فشرد و با گریه قربون صدقه اش می رفت -الهی قربونت برم پسرم، الهی دردت رو نبینم. همیشه دعا میکنم خوشبخت بشی ماهان هم هر دو دستش رو دور مادرش حلقه کرد. نگاهم بین سمیه و مرضیه جابجا شد اونها هم مثل من از این حال زندایی بغض کرده بودند. جلو رفتم و کنار ویلچر ایستادم و نوازش وار دستی روی سرش کشیدم. ماهان که دوباره شیطنتش گل کرده بود، نگاهی به من کرد و اروم کنار گوش مادرش،گفت -با این کارهات همین اول زندگی برام دردسر درست می کنیا. الان که با زنم تنها بشم می خواد گلایه کنه که چرا مامانت رو بغل کردی من رو بغل نکردی! جا خورده از حرفی که زد، دستپاچه نگاهم سمت بابا و سعید رفت و داغ شدن صورتم رو حس کردم. خوشبختانه با شیطنت های امیر علی سر گرم بودند و ظاهرا نشنیدند. زندایی ماهان رو از آغوشش جدا کرد و بین گریه هاش خندید چشم غره ای نثارش کرد و گفت -یه وقت یه کم حیا نکنی! هر چی دلت می خواد بگو! ماهان خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد. دلخور نیم نگاهی بهش کردم و نگاه از گرفتم اما اون از رو نمی رفت و طلبکار گفت -بفرما مامان خانم، شروع شد. بی اهمیت به حرفش جلو رفتم و زندایی که منتظرم بود رک در آغوش گرفتم. صورتم رو بوسه بارون کرد و حلقه ی دستهاش رو محکم کرد و پر محبت من رو در آغوشش فشرد -فدات بشم دختر قشنگ خودم، وجودت توی زندگیم پر از برکت بوده می دونم از حالا بیشتر از قبل با خودت برکت میاری به زندگیمون. -ممنونم، شما لطف دارید آروم پشت کمرم زد و با خنده گفت -اگه این پسره پررو اذیتت کرد حتما به خودم بگو تنبیهش می کنم. خندیدم و چیزی نگفتم. ولی کاش زندایی همین الان پسرش رو یه تنبیه حسابی میکرد! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫 💖 قسمت سمیه اسپند رو دور سرم چرخوند و توی منقل ریخت و به سمت میزی که اون طرف سالن اشاره کرد --بفرمایید آقا ماهان چشمهای ماهان گشاد شد با خنده گفت -اینجا هم سفره عقد چیدید؟ -اینا همش کار زنداییه، خیلی زحمت کشیدند. زندایی تشکری از سمیه کرد و از ما خواست روی صندلی های پشت میز بشینیم. نگاهم روی میز دوری زد. کیک نسبتا بزرگ با تزیینات زیبای مخصوص عقد و ظرف میوه و شیرینی و دوتا سبد گل بزرگ و زیبا میز رو پر کرده بود. واقعا زندایی برای این مجلس خودمونی، سنگ تموم گذاشته بود. کنار ماهان نشستم جلوی دوربین گوشی هایی که روبرومون بود، کیک رو بریدیم و بعد از اینکه بابا و بقیه هدیه هاشون دادند، چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. چند دقیقه توی جمع نشستیم،همه مشغول صحبت بودند و سمیه و مرضیه مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی. سمیه پیش دستی جلوی من رو برداشت و گفت -عزیزم صادق زنگ زده داره میاد، چادرت رو بیارم؟ -نه اینجوری که نمیتونم بشینم، میرم اتاق لباسم رو عوض میکنم نگاهی به ماهان که گرم صحبت با سعید و بابا بود انداختم و از جا بلند شدم. وارد اتاقم شدم، در رو بستم و لب تخت نشستم. چه روزهایی داره برام میگذره، چه ساعت ها و لحظه های شیرینی! وقتی به این لحظه ها فکر میکنم، پشیمون میشم از رفتار گذشته ام. اون روزها دیگه فکرش رو هم نمی کردم زندگیم رنگ خوشی به خودش بگیره و اینده ام رو پر از سیاهی تصور میکردم و هیچ امیدی نداشتم. اما حالا، دوباره نور امید زندگیم رو روشن کرده. حالا از جایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم یکی پیدا شده که می تونم کنارش آینده ی خوبی داشته باشم. واقعا اگه آدم تو اوج سختی هاش به این فکر کنه که اون سختی ها هم گذرا هستند و یک روز دوباره قراره روی جدید زندگی رو ببینه، اینقدر خودش رو دستخوش طوفان غم و غصه ها قرار نمیده. من تو این مدت فهمیدم هر اتفاقی هم بیوفته زندگی باز هم جریان داره، و بازنده کسیه که از این جریان عقب بمونه! دستم رو بالا آوردم و به حلقه ی ظریف توی انگشتم نگاه کردم و لبخندی زدم. ماهان!! کسی که یه روزی فاصله مون از زمین تا آسمون بود و حالا نزدیک ترین آدم به من شده. کی فکرش رو می کرد؟ تو این مدت انگار همه ی اتفاقات مثل تکه های پازل کنار هم چیده شده بود تا مسیر زندگی ما دو تا تو این نقطه با هم تلاقی پیدا کنه. و این چیزی نبود جز اراده و مشیت خدایی که همیشه حواسش به بنده هاش هست. حتی بنده ای که به محض برخورد با سختی ها صبر و قرار از کف می ده و منکر همه چیز میشه. اما خدا که منکر بنده اش نمیشه، همیشه و همه جا هواش رو داره و بدون اینکه بنده متوجه بشه به سمت ساحل آرامش هدایتش می کنه. سر بلند کردم و نفس عمیقی گرفتم و از ته دل زمزمه کردم خدایا، ازت ممنونم. بخاطر همه ی آرامشی که دارم بخاطر شادی آدمهایی که تو این خونه دور هم جمع شدند. بخاطر همه چیز ازت ممنونم. با صدای ضربه هایی که به در می خورد سر چرخوندم. -بله؟ در باز شد و سمیه با سینی بزرگی که دستش بود وارد اتاق شد. -چرا تنها نشستی؟ -می خواستم لباس عوض کنم بعد بیام. این سینی چیه؟ سینی رو روی زمین گذاشت و کمی وسایل اتاق رو جابجا کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عنیقی کشید -این سینی دستور مادرشوهر جانه! -یعنی چی؟ چرا آوردی اینجا؟ به شوخی پشت چشمی نازک کرد و گفت -گفتم که، دستور مادرشوهرتونه فرمودند سفره ی ناهار گل پسر و عروسش رو جدا پهن کنیم یه وقت از عشقولانه هاتون جا نمونید. خندیدم و گفتم -زندایی گفته اینجا سفره پهن کنید؟ خب چه کاریه؟ میایم توی هال دور هم میشینیم دیگه. جوری که می خواست مسخره ام کنه نگاه کرد و گفت -لازم نکرده، شما بشین تا عشق جانت تشریف بیاره همینجا. من یکی نمی تونم جواب مادرشوهرت رو بدم. از وقتی اومدیم اینقدر سفارش کرده سفره اینجوری باشه، غذا فلان باشه، یهوقت به عروسم بد نگذره باز خندیدم و گفتم -الان حسودیت شده؟ سمیه هم خندید و کنارم لب تخت نشست -آره واقعا حسودیم شد. نمی دونی چه ذوقی داره، انگار رو ابرا سیر می کنه. منم سعی میکنم هر کاری میگه انجام بدم. وقتی فکرش رو می کنم میبینم حق داره طفلک بعد از اون همه سال سختی و عذاب، حالا داره خوشی بچه ش رو میبینه. حقشه که اینقدر خوشحال باشه. -سمیه جان، یه لحظه بیا! با صدای زندایی نیم نگاهی سمت در کرد و گفت -پاشم برم به بقیه فرمایشات مادرشوهر جانبعالی برسم. -دستت درد نکنه راستی، چرا صادق بیچاره رو بیرون کردی؟ نکنه اینم توصیه ی زندایی بود؟ خندید و گفت -نه بابا وقتی اومدیم خونه طاها دوید روی پله ها خورد زمین دیگه آروم نشد.ح صادقم بردش بیرون. سینی خالی رو برداشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت. -لباس برات اماده کردم تو کمده، همونا رو بپوش کانال Vip 😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع⛔️ 💖💫 💖💫💖
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
هدایت شده از  حضرت مادر
🖐🏻 کنیم😢 دارن‌اگر زودترمیتونیم‌مبلغی‌ازبدهی‌تسویه‌کنیم به (س)واریز بزنید واریزبزنید مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15