eitaa logo
روزهای التهاب🌱
6.7هزار دنبال‌کننده
546 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫 💖 قسمت سمیه اسپند رو دور سرم چرخوند و توی منقل ریخت و به سمت میزی که اون طرف سالن اشاره کرد --بفرمایید آقا ماهان چشمهای ماهان گشاد شد با خنده گفت -اینجا هم سفره عقد چیدید؟ -اینا همش کار زنداییه، خیلی زحمت کشیدند. زندایی تشکری از سمیه کرد و از ما خواست روی صندلی های پشت میز بشینیم. نگاهم روی میز دوری زد. کیک نسبتا بزرگ با تزیینات زیبای مخصوص عقد و ظرف میوه و شیرینی و دوتا سبد گل بزرگ و زیبا میز رو پر کرده بود. واقعا زندایی برای این مجلس خودمونی، سنگ تموم گذاشته بود. کنار ماهان نشستم جلوی دوربین گوشی هایی که روبرومون بود، کیک رو بریدیم و بعد از اینکه بابا و بقیه هدیه هاشون دادند، چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم. چند دقیقه توی جمع نشستیم،همه مشغول صحبت بودند و سمیه و مرضیه مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی. سمیه پیش دستی جلوی من رو برداشت و گفت -عزیزم صادق زنگ زده داره میاد، چادرت رو بیارم؟ -نه اینجوری که نمیتونم بشینم، میرم اتاق لباسم رو عوض میکنم نگاهی به ماهان که گرم صحبت با سعید و بابا بود انداختم و از جا بلند شدم. وارد اتاقم شدم، در رو بستم و لب تخت نشستم. چه روزهایی داره برام میگذره، چه ساعت ها و لحظه های شیرینی! وقتی به این لحظه ها فکر میکنم، پشیمون میشم از رفتار گذشته ام. اون روزها دیگه فکرش رو هم نمی کردم زندگیم رنگ خوشی به خودش بگیره و اینده ام رو پر از سیاهی تصور میکردم و هیچ امیدی نداشتم. اما حالا، دوباره نور امید زندگیم رو روشن کرده. حالا از جایی که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم یکی پیدا شده که می تونم کنارش آینده ی خوبی داشته باشم. واقعا اگه آدم تو اوج سختی هاش به این فکر کنه که اون سختی ها هم گذرا هستند و یک روز دوباره قراره روی جدید زندگی رو ببینه، اینقدر خودش رو دستخوش طوفان غم و غصه ها قرار نمیده. من تو این مدت فهمیدم هر اتفاقی هم بیوفته زندگی باز هم جریان داره، و بازنده کسیه که از این جریان عقب بمونه! دستم رو بالا آوردم و به حلقه ی ظریف توی انگشتم نگاه کردم و لبخندی زدم. ماهان!! کسی که یه روزی فاصله مون از زمین تا آسمون بود و حالا نزدیک ترین آدم به من شده. کی فکرش رو می کرد؟ تو این مدت انگار همه ی اتفاقات مثل تکه های پازل کنار هم چیده شده بود تا مسیر زندگی ما دو تا تو این نقطه با هم تلاقی پیدا کنه. و این چیزی نبود جز اراده و مشیت خدایی که همیشه حواسش به بنده هاش هست. حتی بنده ای که به محض برخورد با سختی ها صبر و قرار از کف می ده و منکر همه چیز میشه. اما خدا که منکر بنده اش نمیشه، همیشه و همه جا هواش رو داره و بدون اینکه بنده متوجه بشه به سمت ساحل آرامش هدایتش می کنه. سر بلند کردم و نفس عمیقی گرفتم و از ته دل زمزمه کردم خدایا، ازت ممنونم. بخاطر همه ی آرامشی که دارم بخاطر شادی آدمهایی که تو این خونه دور هم جمع شدند. بخاطر همه چیز ازت ممنونم. با صدای ضربه هایی که به در می خورد سر چرخوندم. -بله؟ در باز شد و سمیه با سینی بزرگی که دستش بود وارد اتاق شد. -چرا تنها نشستی؟ -می خواستم لباس عوض کنم بعد بیام. این سینی چیه؟ سینی رو روی زمین گذاشت و کمی وسایل اتاق رو جابجا کرد. ابرویی بالا انداخت و نفس عنیقی کشید -این سینی دستور مادرشوهر جانه! -یعنی چی؟ چرا آوردی اینجا؟ به شوخی پشت چشمی نازک کرد و گفت -گفتم که، دستور مادرشوهرتونه فرمودند سفره ی ناهار گل پسر و عروسش رو جدا پهن کنیم یه وقت از عشقولانه هاتون جا نمونید. خندیدم و گفتم -زندایی گفته اینجا سفره پهن کنید؟ خب چه کاریه؟ میایم توی هال دور هم میشینیم دیگه. جوری که می خواست مسخره ام کنه نگاه کرد و گفت -لازم نکرده، شما بشین تا عشق جانت تشریف بیاره همینجا. من یکی نمی تونم جواب مادرشوهرت رو بدم. از وقتی اومدیم اینقدر سفارش کرده سفره اینجوری باشه، غذا فلان باشه، یهوقت به عروسم بد نگذره باز خندیدم و گفتم -الان حسودیت شده؟ سمیه هم خندید و کنارم لب تخت نشست -آره واقعا حسودیم شد. نمی دونی چه ذوقی داره، انگار رو ابرا سیر می کنه. منم سعی میکنم هر کاری میگه انجام بدم. وقتی فکرش رو می کنم میبینم حق داره طفلک بعد از اون همه سال سختی و عذاب، حالا داره خوشی بچه ش رو میبینه. حقشه که اینقدر خوشحال باشه. -سمیه جان، یه لحظه بیا! با صدای زندایی نیم نگاهی سمت در کرد و گفت -پاشم برم به بقیه فرمایشات مادرشوهر جانبعالی برسم. -دستت درد نکنه راستی، چرا صادق بیچاره رو بیرون کردی؟ نکنه اینم توصیه ی زندایی بود؟ خندید و گفت -نه بابا وقتی اومدیم خونه طاها دوید روی پله ها خورد زمین دیگه آروم نشد.ح صادقم بردش بیرون. سینی خالی رو برداشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت. -لباس برات اماده کردم تو کمده، همونا رو بپوش کانال Vip 😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی ممنوع⛔️ 💖💫 💖💫💖