eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
465 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی نیمکت توی محوطه نشستم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا ممنونم ازت، هر بار کار به مو رسید اما نذاشتی پاره بشه و خودت درستش کردی. با صدای زنگ گوشیم، زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. سمیه بود که از دیروز چند بار تماس گرفته و جویای حال ما شده بود. طفلک سمیه از راه دور نگران من و بابا هم بود. اون هم وقتی خبر بهبودی ماهان رو شنید خیلی خوشحال شد. تماس رو قطع کردم و خواستم گوشیم رو توی کیفم بذارم، نگاهم به پاکتی افتاد که قبل از اومدن داخل کیفم گذاشته بودم. هنوز در مورد مدارکی که ماهان برام فرستاده بود چیزی به کسی نگفته بودم. احتمالا بخاطر همین مدارک، دایی سر لج افتاده و کار ماهان اول به بازداشتگاه بعد هم به اینجا کشیده. آه عمیقی کشیدم و توی دلم با ماهان حرف میزدم -نمی دونم، این مدارک ارزشش رو داشت که اینجوری با جون خودت بازی کنی؟ کاش حداقل از بقیه کمک می گرفتی، شاید این بلا سرت نمیومد. سعید رو دیدم که با زندایی از در سالن خارج شدند. پاکت رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم و جلو رفتم. -تونستید ببینیدش؟ زندایی اشک زیر چشمش رو پاک کرد و با بغض سری تکون داد -آره، خیلی بیحال بود بچم. ولی خدا رو شکر که خطر رفع شد -شما دیگه برید، من باید بمونم بالا سرش زندایی نگاهش رو به سعید داد -الهی خیر از جوونیت ببینی سعید جان، اگه نبودی ماهان خیلی تنها میموند. معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. -زنده باشید، کاری نکردم. زندایی با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت -لبهات خشکه، صبحونه نخورده اومدی؟ کاش یه چیزی می خوردی پسرم سعید لبخندی زد و کمی ویلچر رو به جلو هدایت کرد -اون موقع اشتها نداشتم، حالا یه سر میرم بالا اگه اوضاع خوب بود میام از این بوفه ی جلوی در یه چیزی می گیرم می خورم شما نگران من نباشید. زندایی باز دعاش کرد و از هم خداحافظی کردیم و سمت در راه افتادیم. اما من پاهام نمی کشید که برم، کاش می شد بمونم! جلوی در که رسیدیم، نگاه زندایی سمت بوفه ی کنار در رفت. تو این حال، هنوز فکر سعید بود -ببین اینجا چایی هم داره، کاش یه لیوان می گرفتی برای سعید می بردی. طفلک صبحونه نخورده بود، راضی هم نشد برگرده خونه گفت ماهان همراه لازم داره و می خواد بمونه. با حرف زندایی، فکری به سرم زد این موقعیت خوبیه! ویلچر رو به بیرون از محوطه ی بیمارستان هدایت کردم و گفتم -زندایی جون، شما با نرگس برگردید من یکم خرید می کنم برای سعید می برم بالا، بعد خودم میام. زندایی نگاه پر از محبتی بهم کرد و لبخندی زد. و با لحن آروم و با طمانینه گفت -تو رو ببینه حالش خیلی زود خوب میشه. از حرفش جا خوردم و فقط نگاهش کردم و از اینکه دستم جلوی زندایی رو شده بود، خجالت زده سر به زیر انداختم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زندایی رو به نرگس سپردم و خودم برگشتم. از بوفه ی بیمارستان یه لیوان چایی و چند تا کیک و ابمیوه خریدم و سمت ساختمون اصلی بیمارستان راه افتادم. وارد سالن شدم، نمی دونستم کجا باید برم. نگاهی به اطراف کردم و نگاهم به تابلوی سفید رنگی افتاد که فلشی به سمت بالا داشت و روش نوشته بود "بخش مردان" سمت آسانسور رفتم و همون موقع در بسته شد و بالا رفت. ناچار از پله ها بالا رفتم. در شیشه ای رو اروم باز کردم، راهروی بخش خلوت بود. نگاهم سمت ایستگاه پرستاری رفت، نمی دونم اجازه می دند داخل برم یا نه؟ اصلا کدوم اتاق باید برم؟ نگاهی به لیوان چایی و خریدهای توی دستم کردم. حتی اگه پرستارها اجازه بدند، به سعید چی باید بگم؟ بگم به بهونه ی اینا اومدم؟ چند لحظه حیرون از کار خودم موندم. واقعا چجوری می خوام جلوی سعید از ماهان ملاقات کنم؟ اگه باز ازم عصبانی بشه چی؟ شاید اصلا اومدنم درست نبوده. تو همین درگیری بودم که صدای پرستار توی راهرو پیچید -همراه آقای درخشان! و بلافاصله سعید رو دیدم که از اتاق روبروی ایستگاه پرستاری بیرون اومد و چند لحظه با هم صحبت کردند. با پاهای سست و لرزانم چند قدم جلو رفتم و تا سعید خواست دوباره وارد اتاق بشه، صداش زدم -داداش؟ سرچرخوند و نگاهم کرد. از دیدنم تعجب کرد و جلو اومد. -تو چرا اینجایی؟ مگه نرفتی؟ باز این قلب نا اروم من بد موقع ضربان گرفته بود و نمیذاشت من هم ارامش داشته باشم. دستپاچه شده بودم و نگاه ازش گرفتم. لیوان چایی رو کمی جلو گرفتم و گفتم -او...اومدم اینا رو بهت بدم...زندایی...نگران تو بود... -دستت درد نکن، خودم میومدم پایین. الان زندایی کجاست. همونجور سر به زیر گفتم -رفت -رفت؟ با کی؟ -با...با نرگس و...برادرش -یعنی چی، خب پس تو چرا نرفتی؟ میگفتی بمونند باهاشون بری. اروم نگاهم رو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم -داداش...من...راستش...باهات کار دارم...یعنی...داداش من... نتونستم! نتونستم حرف دلم رو بزنم و دوباره تمام حرفهای سعید یادم اومد. -این دیگه محمود نیست، این نیما نیست. این یکی ماهانه، ماهان!....پسر دشمن مادرمون....من اینبار کوتاه نمیام....من دیگه نمی کشم...من دیگه طاقت خورد شدن و غصه خوردن بابا رو ندارم...اگه گفتند برادرت شب خوابید و صبح بیدار نشد شک نکن ازغصه ی تو بوده...نکن ثمین، تو رو روح مامان نکن! -ثمین! چته؟ باصدای سعید سر بلند کردم. -ها؟! با تعجب نگاهم می کرد تن صداش رو پایین اورد و با اخم گفت -معلوم هست چته؟ چرا گریه می کنی؟ دوباره اشکهام بی اجازه سرازیر شده بود. نتونستم حرفی بزنم و فقط درمونده ناله زدم -داداش... سعید که از رفتار من مات و مبهوت مونده بود، نگاهی به اطراف کرد لیوان چایی رو از دستم کشید و بازوم رو گرفت و باز با تن پایین صداش که غیظ داشت، گفت -بیا بریم بیرون ببینم چته؟ زشته اینجا وایسادی گریه می کنی. و من بی هیچ مقاومتی همراهش رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وارد محوطه ی بیمارستان شدیم و همراه سعید به قسمتی که خلوت تر بود رفتیم. پاکت حاوی کیک و آبمیوه که توی دستم بود رو گرفت و همراه لیوان چایی روی نیمکت گذاشت و روبروم ایستاد کلافه نگاهم کرد و گفت -تو یهو چت میشه دختر؟ جن زده میشی؟ اب دهانم رو قورت دادم و درمونده و با صدای ضعیفی گفتم -می خوام...می خوام باهات حرف بزنم -عه؟ پس یادگرفتی که باید حرف بزنی! خب بگو، می شنوم! چقدر سخت بود! اصلا من چی باید می گفتم؟ این که الان روبروم ایستاده، برادرم بود! مگه راحت بود حرف دل رو به برادر زدن؟ اونم تو این موقعیت... دنبال راهی می گشتم که سر حرف رو باز کنم. یاد پاکت توی کیفم افتادم. دست بردم و پاکت رو بیرون اوردم و بی حرف جلوی سعید گرفتم. سوالی نگاهم کرد و جدی پرسید. -چی هست؟ جوابی به سوالش ندادم نگاه از من گرفت و پاکت رو توی دستش جابجا کرد. لحظه ای نگاهش روی پاکت ثابت موند و اخمهاش در هم شد و از بالای چشم به من چشم دوخت. تازه یاد نوشته ی پشتش افتادم "برای ثمین" سریع نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. در پاکت رو باز کرد و محتویاتش رو بیرون اورد. اروم سر بلند کردم و نگاهش کردم. هر کدوم از برگه ها رو جابجا می کرد، تعجبش بیشتر می شد. -اینا دست تو چکار می کنه؟ بیشتر از قبل دستپاچه شده بودم، دست به صورتم کشیدم و خیسی صورتم رو گرفتم کمی من من کردم و گفتم -اینا رو....اینا رو...ماهان...گذاشته بود...توی ساک زندایی اسم ماهان رو ضعیف و با احتیاط گفتم. وقتی سکوت سعید رو دیدم ادامه دادم -من...منم...نمی دونستم...تو راه کربلا دیدم...فکر کرده اگه دست تو...یا...بابا باشه...ممکنه دوباره...یکی بیاد سراغتون و ازتون بگیره.... یکبار دیگه با دقت همه ی مدارک رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و گفت -خُب؟ اینجا موندی که اینا رو بدی؟ دوباره بغض به گلوم نشست و سر به زیر اتداختم و قطره اشکی از چشمم فرو ریخت . اینبار با لحن محکمی صدام زد -ثمین چیز دیگه ای هم هست؟ سعید منتطر جوابم بود‌و من عاجز از جواب دادن. لحنش آرومتر شد و گفت -حرف بزن، تا صبح هم گریه کنی من نمیفهمم چته. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه خیسم رو به نگاه منتظرش دادم. -چند وقت پیش یه حرفهایی بین من و تو زده شد که هیچ کس نشنید. فقط من بودم و خودت یادته؟ اینبار سعید بود که سوالم رو بی جواب گذاشت و فقط با نگاهش منتطر ادامه ی حرفم بود. فشار بغضم بیشتر شد و و بارش اشکهام بیشتر. لبم رو گزیدم و سعی کردم بغضم رو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم اما صدام به لرزش افتاده بود -داداش...یادته گفتی...گفتی اگه لازم باشه توی دهنم می زنی؟...یادته گفتی اگه لازم باشه...قلم پاهام رو می شکنی... انگار یادش افتاده بود درباره ی چی و کی حرف میزنم که رنگ نگاهش عوض شد و من با جون کندن حرفم رو ادامه دادم -الان...الان اومدم اگه لازمه...بزنی تو دهنم... اگه...اگه لازمه قلم پاهام رو بشکنی... جلوم وایسی داداش... هر لحظه حرف زدن برام سخت می شد و تاب اوردن زیر نگاه های سعید سخت تر ! هق هق کوتاهی زدم و بیچاره تر از،قبل گفتم -داداش به خدا من نمی خوام شماها رو عذاب بدم...به جون خودت نمی تونم ناراحتیت رو ببینم...نمی تونم غصه خوردن تو و بابا رو ببینم.... داداش... من هنوز دلم از داغ مامان خونه... بزن تو دهنم... قلم پامو بشکن نذار از اون پله ها بیام بالا...نذار پام به اون پله ها برسه... خوب منظورم رو فهمیده بود که حتی یک لحظه نگاه خیره اش رو از نگاهم نمی گرفت. و من که حالا از ترس نگاهش هیچ پناهی جز خودش نداشتم! نمی دونم چقدر طول کشید ولی برای من زمان زیادی گذشت تا با کمترین سرعت، نگاه از نگاهم برداشت. درونش رو نمی دونم ولی ظاهرش آروم بود، کاش نبود! کاش همونجا فریاد می زد تا میفهمیدم چی تو ذهن و دلش میگذره! این سکوت و این آرامش از سعید بعید بود. نگاهش سمت نیمکت رفت، خم شد و لیوان چایی رو برداشت. با خونسردی جرعه ای از چاییش خورد و قیافه اش کمی در هم شد. باقیمونده ی چاییش و توی باغچه ی کنارش ریخت ونگاه چپی به من اتداخت. پوزخندی زد و با صدای گرفته ای گفت -لیوان چایی رو دستت گرفتی از همون پله ها اومدی بالا که سرد شده؟ همون موقع نباید میذاشتم پات به اون پله ها برسه. این خراب شده آسانسور هم داره! لیوان رو با غیظ توی سطل آشغال انداخت و سمت ساختمون رفت. چی گفت؟ چرا نفهمیدم؟ منظورش چی بود؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاه مبهوتم دنبال سعید می رفت تا جایی که از محدوده ی دیدم خارج شد. اونقدر تو ذهنم دنبال جواب می گشتم که گریه کردن یادم رفت. منظور سعید چی بود؟ پاکت ابمیوه ها رو برداشتم و با قدمهایی بی حال، سمت در بیمارستان رفتم. جلوی بوفه نگاهم به سماور بزرگی افتاد که بخار اب ازش بلند می شد. با تردید جلو رفتم و کارتم رو روی پیشخون گذاشتم -آقا، یه لیوان چایی می خواستم. فروشنده لیوان کاغذی رو پر از چایی کرد و کارت رو برداشت و رمزش رو پرسید. کارت رو تحویل گرفتم و لیوان چایی که داغیش رو با نوک انگشتانم خوب احساس می کردم برداشتم و دوباره راه رفته رو برگشتم. از ورودیِ راهرو گذشتم و مستقیم سمت آسانسور رفتم. دکمه ی طبقه ی سوم رو زدم و چند لحظه بعد از اتاقک آسانسور بیرون رفتم. اونقدر که تپش قلبم اذیتم می کرد، داغی لیوان چایی اذیتم نمی کرد. اب دهانم رو قورت دادم و قدمهای سنگینم رو سمت اتاق ماهان برداشتم. -کجا خانم؟ الان که ساعت ملاقات نیست. با صدای مردونه ای از جا پریدم وبه پشت سرم نگاه وردم. مرد جوونی با روپوش پرستاری در حالی که جیزی روی برگه ی توی دستش می نوشت، من رو مخاطب قرار داده بود. به سختی لب باز کردم و با صدای ضعیفی گفتم -من...اینا رو برای...همراه مریض اوردم نگاهی به چایی و کیسه ی کیک و ابمیوه ی توی دستم داد و گفت -نباید میومدید داخل، الانم زود تحویل بدید و برید. حوابش رو با تکون سرم دادم و دوباره با سرعت کمی سمت اتاق راه افتادم. هر قدم که نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم بالا تر می رفت و لرزش دست و پاهام بیشتر میشد. این چه حالی بود؟ مگه بار اولی بود که می خواستم ماهان رو ببینم؟ آره بار اول بود!! بار اولی که ماهان رو با تمام قلبم می خواستم ببینم. پس این حال خیلی هم غیر طبیعی نبود. توی چهار چوب در اتاق، توقفی کردم. چشم بستم و نفسم رو عمیق بیرون دادم. کاش کمی اروم میشدم تا حداقل سعید متوجه تشویش درونم نمی شد! فایده ای نداشت. این قلب بی قرار، بنا نداشت با من مدارا کنه. می خواست من رو جلوی همه رسوا کنه. از دست من هم کاری برنمیومد. پس چه بهتر که زودتر برم شاید کمی اروم بگیره. قدم داخل اتاق گذاشتم، از تخت جلوی در یکی یکی نگاه کردم تا نگاهم به آخرین تخت ته اتاق کنار پنجره رسید. انگار قلبم توی دهانم می زد. سعید کنار تخت ایستاده بود و مدارکی که بهش داده بودم رو دوباره نگاه می کرد و بدون اینکه به ماهان نگاه کنه با اخم باهاش حرف می زد. نگاهم به نیم رخ مردی افتاد که از همین فاصله هم میشد رنگ‌پریدگیش رو تشخیص داد. و با دیدن اون مرد، قلبم بیشتر از قبل به تکاپو افتاد. به سختی چند قدم جلو تر رفتم. انگار سعید هم متوجه من نشده بود. لب باز کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -سلام شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید سر بلند کرد و ماهان سرچرخوند و من جسارت نگاه کردن به هیچ کدومشون رو توی خودم نمیدیدم. سر به زیر انداختم و قدمی جلو برداشتم. لیوان و خوراکی های توی دستم رو روی میز جلوی تخت گذاشتم و دستپاچه رو به سعید گفتم -چایی داغ... اوردم برات. حتی نگاهش نکردم تا عکس العملش رو ببینم. اما نیرویی در درونم بی اختیار نگاهم رو سمت ماهان کشید ناباور به من خیره بود و با همون چهره ی دردمند و رنگ پریده لبخند کمرنگی زد. نمی دونم از عوارض بیهوشی بود یا از تعجبش که صداش گرفته بود وقتی پر از احساس گفت -سلام...چقدر گریه کردی! فکر کنم توقع بی جایی بود از کسی مثل ماهان که بخوام جلوی سعید کمی ملاحظه کنه و ایتقدر راحت حرف نزنه. خودم متوجه شدم که رنگ از صورتم پرید و خجالت زده سر به زیر انداختم و انگشتان هر دو دستم رو به بازی گرفته بودم. -این همیشه ی خدا اشکش دم مشکشه و گریه می کنه، تو به خودت نگیر! جا خورده سر بلند کردم و نگاهم رو به سعید دادم که هنوز اخم داشت و طعنه وار این حرف رو به ماهان زد. ماهان اما نگاه از من بر نمی داشت و گفت -مامان گفت که خیلی حواست بهش بوده و مراقبش بودی... ممنونم ازت. اونقدر هول کرده بودم که هیچ کلمه ای برای جواب دادن به زبانم جاری نمی شد. -اومدی چایی بیاری دیگه؟ دستت درد نکنه. دیگه برو. دوباره نگاهم رو به سعید دادم از اون وقتهایی بود که بد جنس شده بود و نمی شد حالش رو فهمید لحنش محکم و جدی بود اما چهره اش خونسرد! سری به علامت تایید تکون دادم و خواستم برم. اما نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نمی شد بی حرف برم. لبه ی کنار چادرم رو کمی جلو کشیدم رو به سمت ماهان کردم و بدون اینکه نگاهش کنم، با همون صدای ضعیف گفتم -زودتر...خوب بشید...زندایی منتظرتونه زود برگردید... -فقط زنداییت منتظرمه؟ متعجب نگاهم رو به ماهان دادم. ابرو بالا انداخته بود و با لبخند مرموزی نگاهم می کرد. و سعید که بدش نمیومد ذوق ماهان رو کور کنه -نه؛ شوهر عمه ی خدا بیامرز منم اونطرف منتظرت بود، چرا نرفتی؟ ماهان که از حرف سعید خنده اش گرفته بود و سعی در کنترلش داشت، لب گزید و از شدت درد پلکهاش رو محکم روی فشار داد صورتش سرخ شده بود اما نمی خواست جلوی سعید کم بیاره -من...حالا حالا ها...اینجا کار دارم...کجا برم؟ -آخی، درد داری؟ با این سوال سعید، هر دو چشمش رو باز کرد و نگاهش کرد. با حالتی که سعی داشت خودش رو اروم و محکم نشون بده گفت - نه زیاد! سعید که هنوز هم از حالت چهره اش نمیفهمیدم لحنش جدیه یا شوخی، چشمهاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت -می خوای یه کاری کنم زیاد بشه؟ ماهان هم هنوز درد داشت، لبهاش رو روی هم فشار داد و بریده بریده و در جواب تهدید سعید گفت -من که...من که بالاخره...از روی این تخت...بلند میشم...آقا سعید! سعید پوزخندی زد و گفت -همین تختم من برات نگه داشته بودم، وگرنه الان داشتی با عزراییل دست میدادی! این رو گفت و اخمی کرد و با اشاره ی چشم و ابرو به من گفت که از اونجا برم. بهتر بود به حرفش گوش بودم. چادرم رو جمع کردم و اروم گفتم -من دیگه میرم، خداحافظ و رو به سمت در چرخوندم اما انگار ماهان قصد داشت همه ی احساسش رو امروز جلوی سعید بروز بده که با لحن مهربونی گفت -خدا حافظ، مراقب خودت باش به سرعت قدم تند کردم و از اتاق خارج شدم. پشت دیوار ایستادم و نفسی تازه کردم. نمی دونم چرا دلم می خواست یکبار دیگه ببینمش و بعد برم. کنار دیوار ایستادم و سرکی داخل کشیدم. سعید مشغول جابجا کردن آبمیوه هایی بود که خریدم و رو به ماهان گفت -آبمیوه چه طعمی دوست داری؟ -فعلا هیچی، الان که نمی تونم بخورم. -چرا نمی تونی؟ خوبم می تونی. بگو چه طعمی دوست داری ماهان کلافه سری تکون داد و نگاهش رو به جعبه های ابمیوه ی روی میز داد -نمی دونم، فرقی نمی کنه. آناناس می خورم. اما سعید آبمیوه ی دیگه ای برداشت. صندلی رو کنار تخت کشید و نشست و لم داد. نی رو داخل ابمیوه فرو کرد و با خونسردی جرعه ای خورد و با بدجنسی گفت -ولی من اناناس دوست ندارم، بنظرم این یکی طعمش بهتره. ماهان که فکر می کرد، قراره سعید با ابمیوه ازش پذیرایی کنه با حرص و تعجب نگاهش کرد و چشم غره ای بهش رفت. سعید متوجه نگاهش شد و حق به جانب گفت -خیلی خب بابا اینجوری نگاه نکن. اون چایی رو گذاشتم خنک بشه تو بخوری. ابمیوه هاش تو یخچال بوده برات خوب نیست. و با غیظ نگاه ازش،گرفت -اون چک ها رو چکار کردی؟ و سعید همچنان خونسرد ابمیوه می خورد و جواب داد -فعلا که خودت شدی عین چک برگشتی، اون طرف هم قبولت نکردند. بذار اول ببینیم با خودت چکار میشه کرد، بعدا به اون چکها هم فکر می کنیم. ماهان کلافه چشم بست و یه دستش رو روی شکمش کمی فشار داد و با غیظ گفت -من درد دارم، اینا رو صدا کن یه مسکن برام بیارند. سعید ابرویی بالا انداخت و گفت -طاقت بیار مرد، زخم شمشیر که نخوردی. وقتی عین سوپر من پریدی وسط باید فکر اینجاشم می کردی. ماهان نگاه پرحرصش رو از سعید گرفت و صداش رو بالا برد -پرستار! معلوم هست کجایید شما؟ با صدای ماهان، سعید سریع از جا بلند شد و با اخم گفت - چه خبرته؟ صداتو بیار پایین. بیمارستانه ها! -بگو یه مسکن برام بیارند -خیلی خب توام. بیمارستانو گذاشتی رو سرت سعید با غیظ دستی توی هوا تکون داد و سمت در اومد. الحق که این دو نفر خوب از پس همدیگه برمیومدند. سعید رو خوب می شناسم، موقعیت خوبی پیدا کرده بود تا حرص ماهان رو دربیاره. از رفتار سعید و عکس العمل ماهان خنده ام گرفته بود. نگاه ازشون گرفتم و قبل از اینکه سعید متوجه حضورم بشه با سرعت از سالن خارج شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر تا خونه توی فکر بودم. خیلی برام جای سوال بود که چی شد سعید اینقدر در برابر ماهان تغییر موضع داده؟ نه فقط اینکه راضی شد من ببینمش، حتی خودش هم تو این شرایط مراقبش بود و تنهاش نمیذاشت. سعیدی که من می شناختم، چشم دیدن ماهان رو نداشت چه برسه به اینکه بخواد اینجوری کنارش بمونه! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان تا خونه ی حاج عباس رفتم. زنگ رو زدم و نرگس در رو باز کرد. وارد خونه که شدم، زندایی رو دیدم با چادر سفید نمازش روی صندلی نشسته بود و نرگس میز کوچکی رو جلوش گذاشت. نزدیک اذان بود و برای نماز مهیا می شد. سلامی کردم، اول نرگس جوابم رو داد و بعد زندایی که تازه متوجه حضورم شده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. خجالت زده از نگاهش سر به زیر انداختم با لحن مهربونی گفت -سلام عزیزم، اومدی؟ بیا اینجا ببینمت. نرگس میز رو گذاشت و گفت -اگه با من کاری ندارید منم برم وضو بگیرم -نه دخترم، دستت درد نکنه نرگس بیرون رفت و من جلو رفتم و روبروی زندایی روی زمین نشستم. لبخندی روی لبش بود و نگاهش رو بین چشمهام جابجا کرد. دستش رو نوازشوار به یک طرف صورتم کشید و پرسید -دیدیش؟ لبهام رو زیر دندانم گزیدم و سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. -دیگه خیالم راحته که زود حالش خوب میشه و برمیگرده. ازت ممنونم ثمین! تو هم به زندگی من رنگ و روی تازه ای دادی هم برای ماهان انگیزه ای ایجاد کردی که در برابر همه ی سختی ها بایسته. ماهان باید خیلی قدر تو رو بدونه. دست دراز کردم و دست گرمش رو گرفتم نگاهم رو به صورت مهربونش دادم و گفتم -شما هم به زندگی من روح تازه ای دادید. بعد از مامان خیلی نا امید بودم، تا اینکه شما رو پیدا کردم. دست آزادش رو آروم روی سرم کشید و گفت -من و تو خیلی به هم نیاز داشتیم.‌ خدا مسیر زندگیمون رو جوری قرار داد تا بتونیم کنار هم باشیم. اون روزهایی که سختی می کشیدیم فکر می کردیم دیگه این زندگی درست نمیشه. ولی باید از اون سختی ها میگذشتیم تا همدیگه رو پیدا کنیم. مکثی کرد و چند لحظه فقط با لبخند نگاهم کرد -خودم برات مادری می کنم، نمی ذارم نبودِ زهرا بیشتر از این اذیتت کنه. سرم رو جلو بردم و بوسه ای از روی دستش برداشتم. -سعید هم تو این مدت خیلی اذیت شد، همیشه دعاش میکنم. با لبخند نگاهش کردم -سعید خودش خواسته که بمونه، خودش گفت زن و بچه اش رو برده و دوباره برگشته. نگاهش نگران شد و گفت -می دونم، ولی من نگران زن و بچه اش هستم.‌چند روزه تنهاند. نگران اینم چند روزه سر کار نرفته یه وقت براش دردسر نشه. -نگران نباشید، سعید خوب بلده این نبودن ها رو برای مرضیه جبران کنه، می دونم که مرضیه هم درک میکنه. -خب پس کارش چی؟ چجوری تونسته این همه مرخصی بگیره خنده ای کردم و گفتم -کار سعید اینجوری نیست که نتونه مرخصی بگیره.‌ چند سالیه با دوتا از دوستاش یه مجموعه ی تاسیساتی دارند. با هم کار می کنند. وقتی یکیشون نباشه، بقیه بجاش هستند. خیلی وقتها شده سعید به جای دوستاش بیشتر مونده و کار کرده. زندایی سری تکون داد و گفت -الهی که کار و زندگیش همیشه پر برکت باشه.‌ دو روز گذشته بود و بالاخره ماهان مرخص شد. توی این دو روز، بیشتر سعید بالای سرش بود و گاهی در حد دو سه ساعت ساعت امیر حسین به بیمارستان می رفت تا سعید بتونه کمی استراحت کنه. سعید که چند روز از زن و بچه اش دور بود، می خواست زودتر برگرده از بیمارستان تماس گرفت و قرار شد تا کارهای ترخیص ماهان انجام بشه، من و بابا هم وسایلمون رو جمع کنیم و آماده ی رفتن بشیم. مهیای رفتن بودیم و وسایل زندایی رو هم جمع کردم. نرگس اصرار زیادی برای موندن زندایی داشت اما زندایی تصمیم گرفته بود حالا که ماهان مرخص شده به خونه ی خودش برگرده. همگی آماده بودیم که صدای زنگ در بلند شد و نرگس گوشی آیفن رو برداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ثمین جان، آقا رحمان میگن بیاید بیرون، انگار آقا سعید اومدند. چادرم رو روی سرم انداختم و نرگس ساکم رو آورد. معلوم بود دلش نمی خواد ما از اینجا بریم. درمونده نگاهم کرد و گفت -کاش یکم دیگه می موندید، دلم برات تنگ میشه.‌ -منم دلم تنگ میشه، ولی دیگه باید بریم. بیچاره سمیه و مرضیه چند روزه میگند چرا نمیاید. -پس باید قول بدی خیلی زود دوباره بیای، نری تا چند ماه دیگه پیدات نشه. خنده ای کردم و گفتم -نه دیگه، نوبتی هم باشه اینبار نوبت شماست.‌ دیگه شما باید بیاید. -ان شاالله که بشه حتما میایم. همدیگه رو در آغوش کشیدیم و بوسه ای از صورت نرگس برداشتم. همونجور که تو آغوشش بودم آروم کنار گوشش لب زدم -لطفا حواست به زندایی باشه، باهاش در ارتباط باش.‌تنهاش نذار -خیالت راحت، حواسم هست -ممنون عزیزم. با کمک نرگس، زندایی رو بیرون بردیم. بابا توی کوچه مشغول صحبت با حاجی بود و حاج عباس هنوز اصرار داشت چند ساعتی بمونیم تا سعید استراحت کنه. همون لحظه ماشین سعید وارد کوچه شد و جلوی خونه توقف کرد. سعید و امیر حسین پیاده شدند. با دیدن ماهان که توی ماشین نشسته بود، ضربان قلبم بالا رفت و خیلی زود نگاه ازش گرفتم. -زندایی، بفرمایید سوار شید اول شما رو می رسونم. زندایی نگاهش رو به سعید داد -نه سعید جان، دیگه بیشتر از این زحمتت نمیدم. الان خیابونها شلوغه، بخواید این همه راه تا خونه ی ما بیاید و برگردید خیلی اذیت میشید. ما با آژانس میریم. -آژانس چرا؟ امیر حسین این رو گفت و نگاهش رو به سعید داد -شما برید خیالتون راحت، من خودم آذر خانم و ماهان رو می رسونم. -باشه، دستت درد نکنه. زندایی بعد از کلی تشکر و دعا برای سعید، سوار ماشین امیر حسین شد بعد از خداحافظی مفصلی که با خونواده ی حاج عباس داشتیم، سمت ماشین رفتم. نفهمیدم ماهان کی پیاده شده بود، اینقدر از حضورش دلهره گرفته بودم که حتی با نگاه هم دنبالش نگشتم. در عقب رو باز کردم و منتظر بابا و سعید نشستم و شیشه ی کنارم رو پایین دادم. بابا هنوز مشغول صحبت با حاجی بود و سعید سمت ماشین اومد. هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که صدای ماهان رو شنیدم -سعید یه لحظه صبر کن. سعید نیم نگاهی به من انداخت و به سمت ماهان برگشت. سر به زیر انداختم تا نگاهم به نگاه ماهان نخوره. چند قدمی از ماشین فاصله گرفتند اما صداشون رو می شنیدم. -چیه؟ -میشه باهاش حرف بزنم؟ می خواست با من حرف بزنه؟ الان؟ اینجا؟ به سختی نفسم رو بیرون دادم و منتظر جواب سعید بودم. -اینجا که جای حرف زدن نیست! -خب شما که دارید میرید، کجا باهاش حرف بزنم؟ سعید خونسرد جوابش رو داد -آهان، ببین آقا پسر. شما اول به بزرگترت میگی زنگ بزنه به بزرگتر ثمین. ازش اجازه ی خاستگاری رسمی بگیره، اگه اجازه دادند بعدش تشریف میارید اونجا هر حرفی هم داشتید همونجا با هم می زنید. ماهان با کلافگی گفت -ولی من و تو با هم حرف زده بودیم -بله، حرف زدیم. قرارمونم این شد که تو یه سری شرایط رو قبول کنی، بعدش اگه ثمین هم موافق بود، من مانع نشم. الانم سر حرفم هستم. توی بیمارستان هم مراعات حال تو رو کردم و حال خراب خواهرم که تازه از راه رسیده بود. نمی خواستم اذیتتون کنم. ولی خواهر من همچین دم دستی هم نیست که هر وقت و هر جا عشقت کشید باهاش حرف بزنی. شما باید رسما اقدام کنید جناب درخشان! ضمنا، قبل از اینکه بخواید تشریف بیارید من باید یه حرفهایی رو باهاش بزنم، باید چیزایی که نمی دونه رو بهش بگم، بعدش تصمیم بگیره چه جوابی بهت بده. لحن ماهان درمونده شد و گفت -اذیت نکن سعید، تو می دونی من تازه از این به بعد کلی درگیری دارم و نمی تونم به این زودی تا اونجا بیام. سعید که قصد کوتاه اومدن نداشت، نفس عمیقی کشید و جواب داد -دیگه اون مشکل خودته، اگه می خوای زن بگیری باید از همین الان یاد بگیری چجوری باید زندگیت رو مدیریت کنی که به همه کارهات برسی‌. ما دیگه بریم. یاعلی! دیگه صدایی از ماهان نشنیدم. سعید سوار ماشین شد و بلافاصله بابا هم اومد. ماشین رو روشن کرد و تک بوقی برای همه زد و راه افتاد. لحظه ای سر چرخوندم تا برای آخرین بار ماهان رو ببینم. چهره اش هنوز رنگ پریده بود و دردمند. یه دستش روی شکمش بود و درمونده نگاهش رو به من بود. سعید دوری توی کوچه زد و دیگه نتونستم ماهان رو ببینم و از اونجا دور شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وقتی به خونه رسیدیم، مرضیه و سمیه زودتر اومده بودند و به استقبالمون اومدند. بعد از چند روز دوباره همه ی خونواده دور هم جمع شدیم و شلوغی و سر و صدای بچه ها خونه رو پر کرده بود. بابا از بازار نجف برای همه سوغاتی خریده بود و بیشتر از همه، بچه ها از دیدن اسباب بازی هایی که بابا خریده بود خوشحال بودند. آخر شب سمیه و صادق آماده ی رفتن شدند اما سعید و مرضیه تصمیم داشتند پیش ما بمونند. با رفتن بچه های سمیه، امیر علی سر ناسازگاری گذاشته بود و مدام بهونه می گرفت. مرضیه بغلش کرده بود و برای آروم کردنش دور اتاق قدم می زد . سعید که متوجه خستگی مرضیه شده بود بلند شد و به سمتش رفت -چی شده پسر بابا؟ چرا اینقدر بد اخلاق شدی تو؟ مرضیه نگاه درمونده ای کرد و گفت -خستم کرده اصلا آروم نمیشه. سعید لبخندی زد و پسرش رو در آغوش کشید -تو برو بخواب، من ببینم این پدر سوخته حرف حسابش چیه؟ بوسه ی عمیقی از صورتش برداشت و از سالن بیرون رفت. مرضیه که بابت پسرش خیالش راحت شده بود، نگاه خسته اش رو به من داد -می خواستم ظرفا رو جمع کنم امیر علی نذاشت، بمونه صبح جمع می کنیم. -دستت درد نکنه عزیزم، خیلی خسته شدی. تو برو استراحت کن من فعلا خوابم نمیبره. ظرفا رو خودم جمع میکنم. لبخندی زد رو تشکری کرد و سمت اتاق رفت. مشغول مرتب کردن آشپزخونه شدم، کارم کمی طول کشید و وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم، پشت پنجره سعید رو دیدم که توی حیاط قدم می زد و امیر علی توی آغوشش خواب بود. پتوی کوچک امیر علی رو برداشتم و اروم و بی صدا بیرون رفتم. از پله ها پایین رفتم، روبروی سعید ایستادم و پتو رو روی امیر علی انداختم. -بده ببرمش تو اتاق، اینجا سردش میشه. سری بالا انداخت و اروم گفت -تازه خوابیده، می ترسم بیدار بشه. یکم خوابش سنگین تر بشه بعد میبرمش. نگاهش رو به من داد و گفت -تو چرا نخوابیدی؟ -یکم کار داشتم. -بابا خوابید؟ -آره، خواب بود. مسیرش رو سمت در تغییر داد و لب ایوون نشست و نگاه پدرانه اش رو به صورت غرق خواب پسرش دوخت. من هم روی پله ها نشستم و نگاهم رو به آسمون دادم. -کربلا خوش گذشت؟ با لبخند نگاهش کردم -مگه میشه بد بگذره؟ در حالی که پتو رو روی امیر علی مرتب می کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت -به شما که قطعا خوش گذشته، ولی من اینجا گیر این پسره ماهان افتاده بودم. باز هم نمیفهمیدم لحنش جدی بود یا شوخی، فقط نگاهش کردم. ناگهان سر بلند کرد و نگاهش رو به نگاهم دوخت. نگاهش عمیق بود و پر از حرف. اینبار میفهمیدم که لحن و نگاهش کاملا جدی بود کمی مکث کرد و گفت -ثمین، تو چقدر ماهان رو می شناسی؟ سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. نفس عمیقی کشید و گفت -نمی خوام خاطرات گذشته رو هم بزنم و ناراحتت کنم. ولی اون وقتی که یه لنگه پا وایسادی و گفتی فقط نیما، خیلی منظر همچین فرصتی بودم که بشینیم و مث دوتا آدم عاقل حرف بزنیم ولی نشد! اما الان می خوام حرف بزنیم. یه چیزایی رو تو باید بدونی، یه چیزایی رو هم ما. حالا جوابمو بده. سر بلند کردم و نگاه کردم -میشه...قبلش من یه چیزی بپرسم؟ -چی؟ بگو؟ انگشتهام رو به بازی گرفتم و دوباره نگاهم رو به زیر انداختم -تو که...تو که خیلی مخالف ماهان بودی. اون روز هم اون حرفها رو زدی و کلی تهدیدم کردی. چی شد که...یه دفعه این همه نظرت تغییر کرد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی در سکوت نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به پسرش داد. وقتی سکوتش رو دیدم، با تعلل پرسیدم -چی شد که...تو بیمارستان مخالفت نکردی و...گذاشتی بیام بالا؟ از بالای چشم نگاهم کرد و گفت -راستشو بگم؟ منتظر، نگاهش کردم که سر بلند کرد و مستقیم تو چشمهام خیره شد -راستش اینه که نمی دونم. خودمم نمی دونم چی شد؟ وقتی اون حرفها رو زدی، انگار دهنم بسته شد. انگار یکی جلوم رو گرفت که باهات برخوردی نکنم. مکثی کرد و سری تکون داد -بعد از ایتکه رفتی خیلی با خودم کلنجار رفتم که چرا چیزی بهت نگفتم؟ ولی انگار به قول بابا بعضی وقتها یه چیزایی دست ما نیست. انگار یه کاری باید بشه، یه ماجرایی باید اتفاق بیوفته و ما هم نمی تونیم جلوش رو بگیریم. تو بیمارستان هم همین شد، من خواستم جلوت وایسم، ولی نتونستم. دوباره چند لحظه سکوت بود و صدام زد -ثمین! با نگاهم پاسخش رو دادم و گفت -تو که بخاطر زندایی نمی خوای به ماهان جواب بدی؟ -نه...نه داداش اینجوری نیست -پس حتما یه شناختی ازش داری دیگه؟ نداری؟ -خب...خب ماهان الان خیلی با قبلش فرق کرده...از وقتی اومده پیش زندایی کلا روش زندگیش عوض شده... خودت که می دونی، حتی با دایی هم در افتاده. -آره می دونم، اما اینم می دونم که از الان زندگی سختی در پیش داره. هیچ فکر کردی کسی که حدود سی سال تو ناز و نعمت و پول زندگی کرده، الان چجوری می خواد از صفر شروع کنه و از نو یه زندگی جدید بسازه؟ به این فکر کردی که برای یه مرد، اونم مردی که تو رفاه بوده چقدر سخته تو نداری زندگی کنه؟ ماهان الان هیچی نداره ثمین! حتی اگه آدم محکمی باشه و دوباره راهش رو عوض نکنه، ولی ممکنه یه جاهایی سختی ها اذیتش کنه و رفتارش تغییر کنه. ممکنه به این راحتی ها نتونه با شرایط،جدیدش کنار بیاد و زمان ببره تا عادت کنه. ممکنه بد خلق بشه کلافه بشه از زندگیش حتی نا امید بشه! تو می تونی کمکش کنی؟ خودت رو در حدی میبینی که یه جاهایی بشی تکیه گاه محکم زندگیت و کم نیاری؟ ثمین! ماهان راه زندگیشو عوض کرده ولی این دلیل نمیشه که فکر کنی کل رفتارهاش هم عوض شده! ماهان هنوز خیلی از رفتارهای قبلش رو داره و خیلی هم طبیعیه چون یه عمر بادهمین رفتار زندگی کرده. اون هنوز زود عصبی میشه و داد و بیداد راه مینداره. هنوز به شدت مغروره و حتی نمی ذاره کسی بهش کمک کنه، چون به غرورش بر میخوره. و این یعنی اگه وارد زندگیش شدی خیلی نمی توی تو سختیها رو کمک من یا بابا حساب کنی، خودت باید راه و چاره پیدا کنی. اینا واقعیت های زندگی با شخصی مثل ماهانه. تو باید اینا رو بدونی و بعد بشینی بهش فکر کنی. تو خودت خوب می دونی که تحمل یه شکست دیگه رو نداری، پس الان احساست رو کنار بذار و بشین با عقلت فکر کن. ببین آدمِ روزهای سخت هستی یا نه؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حرفهای اون شب سعید خیلی فکرم رو مشغول کرده بود. حرفهاش درست بود و جای فکر کردن داشت. گرچه دلم با ماهان بود، اما نمی خواستم اینبار بدون در نظر گرفتن واقعیت های زندگی تصمیم احساسی بگیرم. چند روزی گذشته بود و خبری از ماهان و زندایی نداشتم. فقط یکی دو بار تماس تلفنی کوتاهی با زندایی گرفتم و جویای حالش شده بودم. دو سه ساعتی تا ظهر مونده بود و من مشغول آشپزی بودم. بالا هم امروز بیرون نرفته بود. با صدای زنگ آیفن، از آشپزخونه بیرون اومدم و گوشی رو برداشتم -کیه؟ -باز کن، منم دکمه ی در باز کن رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم و نگاهم رو از پنجره به بیرون دادم. -کی بود بابا جان؟ -مرضیه اس، داره میاد بالا. چند لحظه بعد، در سالن باز شد و مرضیه با چهره ای ناراحت و چشمهایی که آثار گریه داشت، وارد خونه شد. امیر علی رو روی زمین گذاشت و با صدایی بغض دار سلامی داد. من و بابا با تعجب نگاهش کردیم و جواب سلامش رو دادیم -چی شده دخترم؟ چشمهای مرضیه پر از آب شد و شروع به حرف زدن کرد -دایی جون، اومدم یه سوال ازتون بپرسم -باز چی شده؟ سعید کاری کرده؟ مرضیه که تحت فشار بغضش، حرف زدن براش سخت شده بود، سر به زیر انداخت و دستی به چشمهاش کشید -بیا اینجا بشین درست حرف بزن ببینم چی شده بابا این رو گفت بعد من رو مخاطب قرار داد -تو هم برو یه لیوان چایی براش بیار چَشمی گفتم و بی معطلی وارد آشپزخونه شدم. فنجونی برداشتم و پر از چایی کردم و توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم. امیر علی که انگار متوجه بی حوصلگی مادرش شده بود، می خواست تو آغوش مادرش بشینه و غرغر کنان از سر و کول مرضیه بالا می رفت. اما مرضیه سر به زیر و بی صدا، آروم گریه می کرد و توجهی به خواسته ی پسرش نداشت. سینی چایی رو جلوش گذاشتم و امیر علی رو بغل کردم تا دست از سر مادرش برداره. -مرضیه جون، چاییت رو بخور سرد میشه نیم نگاهی به من کرد و سری تکون داد -دستت درد نکنه. -خب بابا جان، بگو ببینم چی شده؟ با سعید حرفتون شده؟ مرضیه جرعه ی کوچکی از چاییش رو خورد و دوباره نگاه بغض دار و دلخورش رو به بابا داد -دایی، شما می دونید که سعید یه چک سنگین کشیده؟ تا چند روز دیگه هم موعد چکش می رسه ولی ما همچین پولی هیچ وقت تو زندگیمون نداشتیم. نگاه گنگم بین بابا و مرضیه جابجا شد. سعید هیچ وقت از این کارها نمی کرد، همیشه تو این موارد خیلی محتاط عمل می کرد تا به مشکل نخوره. حالا جریان این چک سنگین چی بود؟ اما انگار بابا خبر داشت که اصلا از حرف مرضیه تعجب نکرده بود. و مرضیه با بغض ادامه داد -شما خبر داشتید دایی؟ شما می دونید این رو به کی داده؟ می دونید که الان چک سعید دست داییشه؟ شنیدن این حرف اونقدر برام تعجب آور بود که لحظه ای حس کردم دستم توان تحمل وزن امیر علی رو نداره. از آغوشم روی زمین گذاشتمش و ناباور لب زدم -سعید به دایی منصور چک داده؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ... ناباور لب زدم -سعید به دایی منصور چک داده؟! نگاه درمونده ی مرضیه سمت من چرخید و قطره اشکی از چشمهاش فرو ریخت -آره، اونم یه مبلغ خیلی سنگین. دوباره نگاهش رو به بابا داد و با بیچارگی لب زد -الانم می خواد خونه و ماشین رو بفروشه. دایی جون، تو رو خدا شما یه چیزی بگید. سعید چرا این کار رو کرده؟ چرا می خواد تموم زندگیمون رو دو دستی تقدیم داییش کنه؟ کلافه سری تکون داد و ادامه داد -اصلا همون روزی که می خواست بره سراغ اون پسر داییش نباید میذاشتم بره. به بهونه ی کمک رفت و حالا اینجوری خودمون توی درد سر افتادیم. صد بار بهش گفتم به این پسره اعتماد نکن، گفتم اینا همه شون سر و ته یه کرباسند. اینم پسر همون پدره، حرفهاش رو باور نکن. ولی گوش نداد. حالا کجاست پسر داییش که ببینه داریم تموم زندگیمون رو از دست می دیم؟ -یکم آروم باش مرضیه جان... -چجوری آروم باشم دایی. خودتون می دونید ما به چه سختی تونستیم خونه بخریم، حالا انصافه بخاطر یکی دیگه همه چیزمون رو از دست بدیم؟ اونم بخاطر کی؟ کسی که سایه ی سعید و خونوادش رو با تیر می زد. دایی، باور کنید این پسره الانم با نقشه اومده جلو. اومده سعید رو به خاک سیاه بنشونه، اینم که میگه از باباش جدا شده و افتاده دنبال حلال و حروم مردم، حرف الکیه. داره فیلم بازی می کنه. سعید بیچاره هم که ساده و دل رحم. با حرص چشم چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت -صد بار بهش گفتم حرفای اینو باور نکن گفتم آقا سعید عاقبت گرگ زاده گرگ شود! ولی کو گوش شنوا؟ بابا اینا به نون حروم عادت کردند، مگه میشه شب بخوابی و صبح پاشی یهو متحول بشی؟ مرضیه همینجور به هم می بافت و میگفت و من احساس می کردم دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو در مورد ماهان ندارم. اما تو این موقعیت و جلوی بابا هم نمی تونستم حرفی بزنم وازش طرفداری کنم. اما خوشبختانه بابا هم ساکت نموند. -اروم باش دخترم، تو الان عصبی هستی و حق داری. پاشو یه آب به صورتت بزن تا منم زنگ بزنم به سعید ببینم کجاست؟ مرضیه با قیافه ای شاکی و حق به جانب خواست چیزی بگه که همون موقع گوشیش زنگ خورد و نگاهش به صفحه ی گوشیش که جلوش روی زمین بود افتاد اما تصمیم نداشت جواب بده و بابا پرسید -سعید داره زنگ میزنه؟ مرضیه با دلخوری پشت چشمی نازک کرد و به علامت قهر، نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت. و اونقدر زنگ خورد تا قطع شد. به محض قطعِ تماس، بابا گوشی خودش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد. چیزی طول نکشید که سعید جوابش رو داد -الو، سلام بابا کجایی؟ نیم نگاهی به مرضیه کرد و گفت -آره اینجاست. -نمی خواد بابا جان، الان هر چی بگید بیشتر ناراحتی پیش میاد. مرضیه اینجا میمونه، تو هم وقتی کارت تموم شد بیا اینجا با هم حرف می زنیم. -اشکالی نداره، تا شب منتظر میمونیم. -نه، برو به کارت برس. خداحافظ. بابا گوشی رو قطع کرد و گفت -سعید شب میاد اینجا، میشینیم دور همدیگه با هم حرف میزنیم یه راه و چاره ای پیدا می کنیم. مرضیه که هنوز دلخور و ناراحت بود، در جواب بابا سکوت کرد و چیزی نگفت. -ثمین بابا، یه چایی هم برای من بیار -چشم الان میارم قدم سمت آشپزخونه برداشتم که اینبار تلفن خونه به صدا در اومد. با دیدن شماره ی سمیه، گوشی رو برداشتم -الو، سلام آبجی لحن و صدای سمیه هم ناراحتیش رو نشون میداد -سلام عزیزم خوبی؟ -خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی، چیزی شده؟ مکثی کرد و گفت -از مرضیه خبر نداری؟ اونجا نیومده؟ پس قبل از اینکه اینجا بیاد با سمیه هم تماس رفته. سری به تاسف تکون دادم و گفتم -چرا، اینجاست -پس اومده اونجا. سر صبحی خیلی ناراحت بود، زنگ زد کلی از دست سعید گلایه کرد. الان زنگ زدم خونه ش دیدم گوشی جواب نمیده نگران شدم. -نگران نباش، اومده با بابا صحبت کنه نفس،عمیقی کشید و گفت -پس خبر دارید سعید چکار کرده؟ بابا چی گفت -هیچی، زنگ زد به سعید قرار شد شب بیاد بشینند با هم صحبت کنند. -خیلی خب، پس منم شب یه سر میام اونجا. از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه. اصلا نمیفهمم سعید چرا این کار و کرده؟ چیزی نگفتم و سمیه گفت -پس شب می بینمت، کاری نداری؟ -نه دستت درد نکنه. خداحافظ از هم خداحافظی کردیم گوشی رو گذاشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه تا شب بی حوصله بود و ناراحت. گاهی حوصله ی شلوغ کاری های پسرش رو هم نداشت و من سعی می کردم امیر علی رو سرگرم کنم. نزدیک غروب بود که خونواده ی سمیه از راه رسیدند. با اومدن سمیه، تازه درد دل مرضیه باز شد و شروع به گریه و گلایه کرد. به مرضیه حق می دادم اینقدر مشوش و بهم ریخته باشه. مسله ی کوچکی نبود طرف حساب شدن با دایی، تصورش هم چهارستون بدن آدم رو میلرزوند. حالا سعید، دست دایی چک داره اونم به مبلغ سنگین که مجبوره خونه و ماشینش که تموم سرمایه اش بود رو بفروشه و این واقعا جای نگرانی داشت. مشغول آماده کردن وسایل شام بودیم که سعید هم بالاخره اومد. با چهره ای خسته و درمونده. از در که وارد شد سلامی به همه داد و سمت بابا و صادق رفت و باهاشون دست داد. مرضیه بدون اینکه جواب سلامش رو بده، به نشانه ی قهر از جا بلند شد و با غیظ سمت آشپزخونه رفت. سمیه آخرین دیس برنج رو کشید و دستم داد اما خودش توی آشپزخونه موند تا با مرضیه حرف بزنه. صندلی رو کنار کشید و سر میز، روبروش نشست. -مرضیه جان، چرا اومدی اینجا؟ سفره ی شام آماده است. مرضیه که آثار بغض توی صداش بود، سری بالا انداخت و با دلخوری گفت -من اشتها ندارم، شما برید -این کارا یعنی چی؟ از تو بعیده مرضیه جون. یه مشکلی پیش اومده همه دور هم جمع شدیم یه راه حلی پیدا کنیم. الانم پاشو بریم سر سفره بعد از شام مفصل در موردش حرف می زنیم. بغض مرضیه بیشتر شد و چشمهاش پر اب شد -آخه چه کاری میشه کرد؟ مگه راه حلی غیر از فروش خونه زندگیمون هست؟ یا باید چکش برگشت بخوره... سمیه مهربون و دلجو نگاهش کرد و دستش رو گرفت -عزیزم، مگه ما میذاریم این اتفاق بیوفته؟ این همه برای ما مشکل پیش اومد سعید ما رو حمایت کرد، الانم نوبت ماست. هر جوری شده کمکش می کنیم، نمیذاریم زندگیش رو از دست بده. مرضیه که انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود، رنگ نگاهش عوض شد و دستی زیر چشمش کشید. سمیه لبخندی زد و از جاش بلند شد. -پاشو یه آب به صورتت بزن بریم شام سرد شد. مرضیه از جا بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم. من هم دلم می خواست یه راهی پیدا بشه و سعید از این مخمصه رها بشه. بعد از اون همه سختی کشیدن، حالا حقش نبود وارد یه درد سر جدید بشه. دیس رو سر سفره گذاشتم و تو جمع خونوادم نشستم. اما این جمع شلوغ، امشب در سکوت سنگینی شامشون رو خوردند و جز صدای بازی بچه ها صدای کسی بلند نشد. من هم خیلی میل به غذا نداشتم و بیشتر حواسم به برادرم بود که سر به زیر غذاش رو می خورد و عمیق توی فکر بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از شام کم کم سر صحبت باز شد. اما این وسط سر و صدای بچه ها زیاد شده بود و همه بی حوصله بودند. مجبور شدم چند دقیقه بچه ها رو به اتاقم ببرم و سرگرمشون کنم. اما همه ی حواسم بیرون از اتاق بود می خواستم بدونم سعید چرا این کار رو کرده. بعد از کلی کلنجار رفتن با بچه ها، بالاخره امیر علی و نورا خوابیدند و طاها روهم با اسباب بازی آروم کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرضیه دوباره با بغض و گریه حرف می زد -دایی جون، من اصلا می خوام بدونم سعید چرا این کار رو کرد؟ بخاطر پسر داییش چک کشیده؟ اصلا اون آدم ارزشش رو داشت که اینجوری زندگی خودش رو خراب کنه؟ -مرضیه جان من به شما قول دادم... مرضیه که حسابی دلش پر بود، اصلا مهلت حرف زدن به سعید نداد -من قول و قرار ازت نمی خوام. سعید من با همه ی سختی های زندگیت کنار اومدم اما تحمل این یکی رو ندارم اصلا اگه خونه فروش نره چی؟ اگه چکت رو بذارن اجرا و بندازنت زندان چی؟ -وای خدا نکنه مرضیه جون، نگو اینجوری سمیه این رو گفت و پشت بندش صادق -سعید جان داداش، به نظرم برای فروش خونه عجله نکن. صبر کن شاید من بتونم یه وام جور کنم خودتم وام بگیر بالاخره یه جور پاسش میکنیم. سعید لبخند تلخی زد و گفت -دستت درد نکنه صادق جان، مگه تو چقدر می تونی وام بگیری آخه؟ با این پولا درست نمیشه بابا نفس عمیقی کشید و گفت -اصلا نیاز نیست کسی وام بگیره سعید هم خونه ش رو نمیفروشه. دو دانگ این خونه بنام مادرتونه، اگه همه تون راضی باشید اینجا رو میفروشیم هم چک سعید رو پاس می کنیم هم من یه جای کوچکیتر اجاره می کنم. سعید که به شدت مخالف بود، اخمی در هم کشید و گفت -چی میگید بابا؟ اینجا رو بفروشید و تازه برید اجاره نشینی؟ من اصلا نمیذارم این کار رو بکنید. من و مرضیه یه مدت اجاره نشین بودیم، الانم میتونیم یه مدت دیگه یه جا اجاره کنیم تا بتونیم دوباره خونه بخریم. با این حرف سعید، مرضیه پوزخند حرص داری زد و با غیظ نگاه ازش گرفت. -اصلا چرا اینجا یا خونه ی سعید رو بفروشید؟ من یه نظر دیگه دارم. -چی سمیه جان، بگو -ببینید باباجون، خونه ی عزیز خدا بیامرز که همینجور مونده. هیچ کدوممون بعد از فوتش اونجا نرفتیم. بجز من و سعید و ثمین هم که وارث دیگه ای نداره. خب اونجا رو می فروشیم. -من خودمم به اونجا فکر کردم آبجی. ولی نمیشه. برای فروش اون خونه باید بریم دنبال کارای انحصار وراثت که خیلی طول می کشه. من زیاد وقت ندارم. نمی تونم معطل این کارها بمونم. -من دیگه نمی دونم باید چکار کنم؟ هر کی هر راهی میذاره جلوی پات یه اگه و اما میاری. من دیگه تحمل این حرفها رو ندارم. الانم با بچم میرم، یه لحظه هم اینجا نمی مونم. مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. با اخم نگاهش کرد و گفت -چکار می کنی مرضیه؟ داریم حرف می زنیم. -نمی خوام دیگه حرف بزنیم. من هر لحظه دارم تصور می کنم اگه اون چک کوفتی برگشت بخوره و داییت با مامور بیاد سراغت من و این بچه چه خاکی به سرمون بریزیم. تو نشستی میگی داریم حرف می زنیم؟ سعید کلافه چشم بست و چنگی لای موهاش زد. -آروم باش مرضیه، قرار نیست چک من برگشت بخوره -چجوری قرار نیست؟ اینجوری که زندگیمونو به حراج بذاری؟ حق من بعد این همه همراهی با تو اینه سعید خان؟ دستت درد نکنه. برو کنار می خوام برم سعید با حرص لب زد -آخه کجا می خوای بری، صبر کن با هم میریم -نمی خوام، من دیگه تو اون خونه نمیام. میرم خونه ی مامانم سعید نفس سنگینی کشید و زیر لب ذکر گفت -لا اله الاالله، خیلی خب. بیا بریم خودم می رسونمت -لازم نکرده، خودم میرم مرضیه این رو گفت و رو به من کرد -ثمین میشه زنگ بزنی آژانس؟ من جلوی در منتظرم و خواست قدمی برداره که سعید دوباره روبروش ایستاد -مرضیه دارم بهت میگم... -داداش، ما می بریمش تو نمی خواد بیای و نهایتا با پا درمیونی سمیه، قائله ختم شد. مرضیه بدون خداحافظی از خونه بیرون زد . سمیه و صادق هم بچه ها رو بغل کردند و بعد از خداحافظی پشت سرش رفتند. طفلک سعید، درمونده و سردرگم وسط اتاق ایستاده بود و نمی دونست چکار کنه. -بیا بشین بابا. اینجوری اونجا واینسا سعید نگاه درمونده اش رو به بابا داد و با نگاه گرم پدرانه اش روبرو شد -مرضیه حق داره بابا جان، نگرانه. یه طرف تویی یه طرف تمام سرمایه زندگیتون که داره از دست میره. هر کس دیگه هم جای مرضیه بود ناراحت میشد. مکثی کرد و گفت -تو هم نمی خواد امشب بری خونه. مرضیه که رفت پیش مادرش، تو هم اینجا بمون ببینیم به کجا میرسیم. سعید بی حرف، سر به زیر انداخت و روبروی بابا نشست و با هم مشغول صحبت شدند. سینی چایی براشون اوردم و به اتاقم رفتم. من هم مثل مرضیه هر چی بیشتر درباره ی این موضوع می شنیدم بیشتر توی دلم خالی میشد. صحبتهای بابا و سعید به درازا کشید و دیر وقت بود که بالاخره خوابیدند و چراغهای سالن خاموش شد. من هم روی تختم دراز کشیدم و به حرفهایی که شنیده بودم فکر می کردم. تو فکر سعید بودم، فکر مرضیه فکر زندگیی که بعد از مدتها داشت ارامش می گرفت و حالا دوباره دستخوش یه اتفاق جدید شده بود. توی همین افکار بودم که متوجه صدای باز و بسته شدن در هال شدم. از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم. سعید بود که بی خواب شده بود و کمی توی حیاط قدم زد و بعد از چند دقیقه لب ایوون نشست. الان فرصت خوبی برای یه خلوت خواهر و برادری بود! از،وقتی مرضیه اومد و اون حرفها رو زد، مدام فکری توی سرم می چرخید. الان وقتش بود. در کمد رو باز کردم و از بین مدارکم، پاکتی که می خواستم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در رو که باز کردم، سعید با تلفن مشغول بود. کنجکاو از اینکه این موقع شب با کی حرف میزنه کمی همونجا موندم لحنش گرفته بود و حرف می زد -چاره ای نیست، باید یکاریش بکنم. -تو هم یه حرفی می زنی. آخه مرد حسابی باید یه چیزی تهش نگه داری بتونی حداقل یه خونه رهن کنی؟ -تو می تونی ولی مادرت چی؟ اون بنده ی خدا رو کجا می خوای در به در کنی؟ -نه، همون کاری که گفتم بکن. بقیه اش جور میشه. -خیلی خب، خبرت می کنم. فعلا خداحافظ می شد حدس زد مخاطبش پشت تلفن ماهان بوده! صحبتش که تموم شد، بیرون رفتم. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه. بلافاصله سر چرخوند و نگاهم کرد -تو مگه خواب نبودی؟ لبخندی زدم و نزدیکش نشستم -داداشم فکرش مشغول باشه و بیخواب بشه. من بخوابم؟ مگه خوابم می بره. قیافه ای در هم کشید و گفت -پاشو پاشو، این لوس بازی ها رو برای من در نیار حوصله ندارما. از لحنش خنده ام گرفت -خیلی بی ذوقی، منو بگو اومدم که تنها نباشی. چیزی نگفت و نگاهش رو به آسمون داد. نفس عمیقی کشیدم و سوالم رو پرسیدم -داداش، من آخر نفهمیدم جریان این چک چی بود؟ تو واقعا بخاطر ماهان چک دادی؟ نکنه مال همون روزیه که ماهان بازداشت بوده و تو آوردیش بیرون. از گوشه ی چشم نگاهم کرد -تو این چبزا رو از کجا می دونی؟ -خب...تو بیمارستان حاج آقا علوی گفت. میگفت دایی چندتا چک سنگین از ماهان جمع کرده و برگشت زده. اونا وثیقه تداشتند آزادش،کنند ولی تو تونستی آزادش کنی. نگاه ازم گرفت و سری تکون داد -آره، یه چک دادم تا ماهان آزاد شد. -خب آخه چرا؟ فقط...فقط بخاطر ماهان...این کار رو کردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه، سری بالا انداخت -جریانش مفصله. کلافه و نگران گفتم -میشه برام بگی؟ منم می خوام بدونم چی شد که تو این کار رو کردی. کمی مکث کرد و گفت -ماجرا بر می گرده به اون روزهایی که بی خبر از شما رفتم تهران. -خب؟ اون موقع چه اتفاقی افتاد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -رفته بودم سراغ ماهان می خواستم حقش رو بذارم کف دستش که دیگه جرات نکنه این طرفا بیاد و جرات نکنه اسم تو رو بیاره مستقیم رفتم خونه شون. در رو که زدم ماهان باز کرد، تا من رو دید انگار فهمید برای چی رفتم. اونقدر ازش عصبانی بودم که تو همون نگاه اول از قیافم متوجه شد. منتظر بودم اونم مثل همیشه قلدر بازی در بیاره و جلوم وایسه. منم حسابی خودم رو آماده کرده بودم که بعدم با زندایی اتمام حجت کنم. ولی تا خواستم حرفی بزنم، ماهان با چشم و ابرو اشاره کرد و خواست جلو مادرش حرفی نزنم. منم فقط مراعات زندایی رو کردم. یکم پیش زندایی موندیم و بعدش به بهونه ی کار زدیم بیرون. خیلی از ماهان شاکی بودم و دنبال فرصت که حسابم رو باهاش صاف کنم. ولی اون فرصت پیدا نشد. تا با هم زدیم بیرون، بهم گفت میدونم برای چی اومدی اما الانم یه مسله مهمتر هست. گفتم برای من چیزی مهم تر از زندگی ثمین نیست. گفت پس قاتل مادرت چی؟! اولش نفهمیدم چرا اینو گفت. فکر کردم می خواد به بهونه ی اینکه میدونه مقصر تصادف کیه، باج بگیره و سر تو با من معامله کنه. بیشتر ازش عصبانی شدم. بهش گفتم بهونه بدی رو برای معامله با من پیدا کردی. مطمئن باش اگه روند پرونده ده سال هم طول بکشه ما صبر می کنیم ولی نه رو کمک تو حساب می کنیم نه سر ثمین معامله می کنیم. اونجا اصلا مهلت حرف زدن بهش ندادم و حسابی با هم درگیر شدیم. -ای بابا، خب بعدش چی شد؟ لبخندی کمرنگی زد و سری به تاسف تکون داد -هیچی، بعد از کلی داد و بیداد و کتک تازه تصمیم گرفتیم با هم حرف بزنیم. ماهان بعد از اون مهلتی که از ما گرفته، قرار بود بره تو شرکت باباش و سند چند تا ملک که بنام خودش رو بگیره و بعد که کارش تموم شد، بیوفتاده دنبال کار تصادف و وکیل باباش. اینجوری هم اون به حقش می رسید، هم ما. ولی همون روزا فهمیده بود دایی و وکیلش تصمیم دارند یه مدت از کشور خارج بشند. ماهان میگفت ممکنه اگه برند دیگه دستمون بهشون نرسه. گفت باید زودتر پرو نده روبه حریان بندازیم و وکیل دایی رو گیرش بندازیم. -ماهان تونست املاکش رو از باباش بگیره؟ سعید نفس عمیقی کشید و سری بالا اتداخت -نه، اگه گرفته بود که حالا اوضاعش اینجوری نبود. وقتی فهمید اون وکیله می خواد بره، بیخیال کار خودش شد و افتاد دنبال وکیل باباش. اون چند روزی هم که تهران بودم، موندم که با هم یه کارایی بکنیم. -خب پس چرا اون موقع دستگیرش نکردتد؟ ماهان که گفته بود به اندازه ی کافی سند و مدرک داره ازش. -آره، برای اثبات جرم اوت وکیله، مدارک زیادی دست ماهان بود، ولی می گفت اگه دستگیر بشه باباش بیکار نمی مونه و هر ردی تو دفترش باشه رو نابود میکنه بعد دیگه دستمون به جایی نمی رسه. بخاطر همین گفت بهتره اول سند و مدارکی که بابا تو اون تصادف گم کرده بود رو پیدا کنه بعد اون آدم رو لو میدیم. از اون روز افتاد دنبال اون مدارک، تا اینکه ظاهرا یکی دو روز قبل از سفر شما مدارک رو پیدا کرده و رسونده به دست تو! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت یاد اون روز توی راه کربلا افتادم که اون مدارک رو توی ساک زندایی دیدم. همون لحظه با دیدن اون مدارک خیلی نگران ماهان شدم. با تاسف رو به سعید گفتم -بخاطر اون مدارک اون شب ریختند ماهان رو زدند؟ -ماهان با نقشه رفت تو دفتر وکیلشون و اون مدارک رو آورده بود، البته من خیلی راضی نبودم اون کار رو بکنه چون مطمئن بودم درد سر میشه ولی خودش میگفت اون آدمها رو خوب میشناسه و میدونه چجوری باید اون کار رو بکنه. میگفت بفهمند پلیس و قانون دنبالشونه در اولین فرصت همه ی مدارک رو نابود میکنند. نفس،عمیقی کشید و ادامه داد -بالاخره هر جور که بود موفق شده بود. اما چیزی نگذشت که گفت وکیله فهمیده که ماهان داره چکار می کنه و دنبال چیه. خیلی زود خبرش به دایی هم رسیده بود. ماهان میگفت دایی خیلی ترسیده و وکیلش رو فرستاده جایی که کسی نتونه پیداش کنه. اما ماهان دست بردار نبود، اونقدر پیگیر شد تا فهمید تو یکی از شهرای مرزی پنهان شده و می خواد فرار کنه. همون موقع دایی چک های ماهان رو گذاشت اجرا که بتونه اینجوری جلوش رو بگیره. ناباور نگاهش کردم -تو هم بخاطر ماهان چک کشیدی و دادی دست دایی؟ کلافه سری تکون داد -نه...نه. من بخاطر خودمون این کار رو کردم. ما تو یه قدمی قاتل مامان و عزیز بودیم، اگه ماهان میوفتاد زندان من دیگه دستم به هیچ جا بند نبود اونوقت دایی و وکیلش با خیال راحت می تونستند فرار کنند. من باید هر جور شده بود ماهان رو میاوردم بیرون، تمام سر نخ ها دست اون بود. مکثی کرد و دستی لای موهاش کشید -اون مرتیکه شرخره که حکم جلب ماهان رو داشت راضی نمی شد مهلت بده. منم یه چک به مبلغ چکهای ماهان نوشتم و بهش گفتم به رییست بگو شاید قبول کرد رضایت بده. پوزخندی زد و ادامه داد -دایی هم منتظر فرصت بود که یه جوری ما رو این وسط درگیر کنه. بلافاصله قبول کرده بود. چک من رو گرفت و ماهان رو آزاد کرد. اما دایی که نمی تونست ماهان رو آزاد بزاره تا هر کاری دلش می خواد بکنه. پس فرصت خوبی پیدا کرده بود که اول از شر اون خلاص بشه، بعدم چک منو بزاره اجرا. یکی دو روز بعد از آزاد شدن ماهان، ریختند سرش و به قصد کشت زدنش، ولی خدا بهش رحم کرد. حالا فقط مونده چک من. با حرفهای سعید، ترسیده و نگران نگاهش کردم. این دوتا با بد کسی در افتاده بودند و احتمال هر خطری از سمت دایی بود. -وکیله چی شد؟ تونستید پیداش کنید؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سری تکون داد و گفت -ماهان هر چی سرنخ دستش بود رو تحویل مسول پرونده داد، پلیس هم پیداش کرده. البته دایی از کشور خارج شده، ما هم مدرکی علیه دایی نداریم. ماهان میگفت باباش بیکار نمی مونه و نمیذاره این پرونده روال طبیعی خودش رو طی کنه، باید خیلی حواسمون جمع باشه. نفسم رو عمیق بیرون دادم و با لبخند گفتم -پس ماهان اینجوری تونسته نظر تو رو عوض کنه. با گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت -تو اون مدت حتی نذاشتم اسمتو بیاره. جوری باهاش رفتار کردم که این توهّم براش بوجود نیاد که حالا که داره به ما کمک می کنه پس ما هم باید بهش جواب مثبت بدیم. تا اینکه یه روز نشستیم مفصل با هم حرف زدیم. گفتم اگه به خاطر ثمین داری این کارها رو میکنی، دیگه نکن. چون نظرمون عوض نمی شه. گفت بخاطر ثمین نیست، ولی اگه نظر خودش مثبت باشه چی؟ نگاه معنا دارش رو به چشمهام دوخت. من که تحمل نگاهش رو نداشتم، خجالت زده سر به انداختم. نفسی تازه کرد و گفت -بهش گفتم محاله، ثمین چرا باید به تو جواب مثبت بده؟ ولی ماهان از من مطمئن تر بود. گفت اگه راضی بود، تو جلوش واینسا. اگه هم راضی نبود، من دیگه میرم و هیچ وقت سراغش نمیام. ازم خواست فقط یه فرصت بهش بدم تا جواب تو رو بدونه. منم قبول کردم، چون می دونستم تو دلت سمت ماهان نیست. اما ظاهرا اشتباه می کردم. با احتیاط سر بلند کردم و از بالای چشم نیم نگاهی بهش کردم. اثری از عصبانیت و ناراحتی توی چهره اش ندیدم. با صدای ضعیفی گفتم -خب...خب تو که...خودت هم راضی شدی نگاهش رو به آسمون داد و گفت -آره، چون چند بار امتحانش کردم. چند بار تو موقعیت های مختلف قرارش دادم تا اینکه مطمئن شدم واقعا راهش رو عوض کرده و به این راحتی هم حاضر نیست رهاش کنه. الانم میگم این ماهان، با اون ماهانی که قبلا می شناختیم خیلی فرق کرده. تا حدی که ارزشش رو داره بخاطرش خیلی کارها بکنم. اما زندگی کردن باهاش سختی های خودش رو داره. باید محکم باشی، نباید به این راحتی ها کم بیاری. نمی دونم تو میتونی اینقدر محکم باشی یا نه؟ چیزی نگفتم و چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت. سعید نگاهش رو به من داد و نفس عمیقی کشید. -پاشو دیگه، خیلی دیر وقته. پاشو بریم بخوابیم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهی به پاکت توی دستم کردم و با تعلل گفتم -داداش، مبلغ اون چک چقدره؟ ابرویی بالا انداخت و تک خنده ای کرد -می خوای بدونی که چی بشه؟ مبلغش خیلی سنگینه. -یعنی اگه خونه ات رو بفروشی حتما پاس میشه؟ دوباره خنده ای کرد و گفت -من با کل مبلغ اون چک میتونم چندتا خونه ی دیگه بخرم با چشمهای گرد نگاهش کردم و لب زدم -یعنی چی؟ با خونسردی گفت -یعنی اینکه من می خوام خونه رو بفروشم که فقط بتونم کم و کسری اون حساب رو پر کنم. و گرنه با این پولا پر نمی شد. نگران و ناباور گفتم -وای داداش، پس بقیه اش چی؟ -بقیه اش جور شده. وقتی من چک دادم به دایی، ماهان مجبور شد زمینهایی که مادرش بهش داده بود رو بزاره برای فروش. بعد هم که خبرش به زندایی رسید، اونم گفته باید خونه رو هم بفروشند. -یعنی زندایی خونه و زمینهاش رو فروخته؟ با تاسف سری تکون داد و گفت -آره، ماهان این چند روز دنبال فروشش بود. تا اینکه خبر داد پول کم آورده. چون عجله داشتیم مجبور شده زیر قیمت بفروشه. -وای، پس زندایی چکار می کنه؟ قراره کجا زندگی کنند؟ -هنوز خونه رو خالی نکردند، همونجا هستند. ماهان می خواست کل پول رو بریزه به حساب من، ولی گفتم اول بگرده حداقل یه واحد برای خودشون رهن کنه، بعدش هر چی موند بریزه به حساب چک. منم خونه رو میفروشم و ته مونده ی حساب رو پر میکنم. واقعا سعید خطر بزرگی کرده بود که چک به اون سنگینی کشیده بود. اونقدر از شنیدن حرفش شوکه شده بودم که چند لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. -اینم یکی از سختی های زندگی با ماهانه. وقتی بهت گفتم اون الان هیچی نداره، منظورم همین بود. ماهان الان فقط به اندازه پول رهن یه خونه ی کوچیک سرمایه داره، یعنی باید از صفر شروع کنه و زندگیش رو بسازه. و شروع کردن از صفر برای آدمی مثل ماهان خیلی سخته. درمونده نگاهش کردم و گفتم -الان من بیشتر نگران توام، تو هم داری زندگیت رو از دست میدی. سری به علامت نه بالا انداخت -نگران نباش، درست میشه. -داداش...اینو...اینو آوردم بدم بهت شاید دیگه لازم نشه خونت رو بفروشی. نگاهش رو به پاکت توی دستم داد و پرسید -این چیه؟ جوابی ندادم و پاکت رو از دستم گرفت. بازش کرد و محتویاتش رو بیرون آورد. برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! ملتمس نگاهش کردم و گفتم -آره، همونه. داداش لازم نیست خونه رو بفروشی. با پول این زمین هم کارت راه میوفته. اخمهاش در هم شد و چشم غره ای نثارم کرد. سندی که دستش بود رو با غیظ روی پام گذاشت. -لازم نکرده، من خودم فکر همه جاش رو کردم. این زمین مال توئه. -الان این زمین به چه درد من میخوره وقتی تو داری خونه تو از دست میدی و اینجوری تو درد سر افتادی. -بحث نکن ثمبن، همون که گفتم الانم پاشو برو، منم می خوابم بخوابم. تا خواست از جاش بلند بشه،دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم -بشین داداش. چرا ناراحت میشی؟ داداش باور کن این یه تیکه زمین شده کابوس من. همش می ترسم دوباره نیما به بهونه ی زمین سر و کله اش پیدا بشه و زندگی من رو بهم بریزه. اون دفعه هم بخاطر همین اومده بود و اون همه من رو بازی داد. مکثی کردم و درمونده تر گفتم -داداشم، نیما از یه وجب این زمین هم نمیگذره. من تا وقتی این زمین رو دارم ارامش ندارم. اگه بفروشیش نه تنها چیزی از دست ندادم، بلکه خیالمم راحت میشه. داداش بفروش منو از شر نیما راحت کن. این بهونه رو از دستش بگیر که دوباره بخواد بیاد سراغ من. شَرش رو از زندگیم کم کن! چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت انگار داشت راضی می شد. باز اخم کرد و سری تکون داد و با لحن سنگینی گفت -باشه، میفروشمش. بذار ماجرای این چک تموم بشه، بعد میفروشم پولش رو میدم به خودت -چرا اینقدر کار رو سخت می کنی آخه؟ خب الان بفروشش. هم خیال من راحت میشه، هم چک تو پاس میشه هم اینکه اینجوری دیگه مرضیه هم اینقدر ناراحت نیست که چرا خونه رو فروختی. اصلا...اصلا مگه نمی گی تو بخاطر مامان اون چک سنگین رو دادی به دایی؟ خب منم می خوام بخاطر مامان زمینم رو بدم. من دیگه کاری براش نمی تونم بکنم، بذار حداقل این یه کار رو بکنم. باز فقط نگاهم میکرد و من از سکوتش استفاده کردم -بفروشش، بذار این کابوس دایی و نیما یجا تموم بشه. بعدش من و تو با هم طرف حسابیم. تو هم هر وقت تونستی پول زمینو به من برمی گردونی. اینجوری خوبه دیگه! بعد از چند لحظه سکوت، نگاه ازم گرفت و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد. همونجور که نشسته بود، سند زمین رو روی پاش گذاشتم و قبل از اینکه دیگه حرفی بزنه بلافاصله از جام بلند شدم. لبخندی زدم و گفتم -حالا دیگه پاشو بریم بخوابیم که خیلی دیر وقته. تو هم از فردا باید بری دنبال فروش زمین کلی کار داری، پاشو داداش. دستی روی پاش زد و از جا بلند شد. جلوم ایستاد و گفت -باشه، میفروشمش. ولی قول میدم در اولین فرصت پولت رو بهت برگردونم. لبخندم عمیق تر شد و با نگاهم تاییدش کردم. حس خیلی خوبی داشتم از اینکه من هم تونستم یه بار از روی دوش خونوادم بردارم. و فقط دعا می کردم اون زمین به بهترین قیمت فروش بره و مشکلی پیش نیاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سینی چایی رو سر سفره ی صبحانه گذاشتم. سعید هنوز توی حیاط مشغول صحبت با گوشیش بود. به توصیه ی بابا، قصد داشت همین امروز برای فروش زمین اقدام کنه‌ و وقت رو از دست نده. سر سفره نشستم و لیوان چایی رو جلوی بابا گذاشتم که با نگاه عمیقش روبرو شدم. لبخندی زدم و گفتم -چیه بابا؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟ بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت -اگه بدونی چه باری از رو دوشم برداشتی! غصه بود رو دلم که سعید می خواد خونه شو بفروشه و من نمی تونم کاری بکنم. خیال همه مونو راحت کردی. -من کاری نکردم بابا. حالا خدا کنه زود فروش بره، اونم با یه قیمت خوب که مشکل سعید حل بشه. سری تکون داد و گفت -فروش میره، نگران نباش. -راستش یکم نگرانم، آخه سعید که تو اون شهر کسی رو نمیشناسه. قیمت زمینهای اونجا رو نمی دونه. خدا کنه به مشکل برنخوره. بابا با لحن امید بخشی گفت -گفتم که نگران نباش. خیلی وقت پیش آقا مرتضی زنگ زد. خیلی مستاصل و ناراحت بود. گفت نیما دار و ندارشون رو فروخته و اونم زورش به پسرش نرسیده. اون زمینهایی که داشتن رو هم چند قسمت کرده و فروخته، آقا مرتضی هم که دیده حریف پسرش نمیشه پنهانی میره و یه تیکه اش رو بنام یکی از برادراش میزنه که دست نیما بهش نرسه. بعد از مدتی که خیالشون راحت شده که نیما دیگه نمی تونه کاری بکنه، برادرش تصمیم میگیره اونجا رو بسازه و دوباره یه کار و کاسبی برای آقا مرتضی راه بندازه. آقا مرتضی هم می گفت برادرش گفته اگه بتونه اون یه تیکه زمین تو رو هم بخره می تونند یه فروشگاه اونجا بزنند. ولی من اون موقع به تو چیزی نگفتم، چون تازه از شر نیما خلاص شده بودی. به آقا مرتضی هم گفتم فعلا نمی خوام دوباره ثمین درگیر اون زمین بشه، فعلا قصد فروش نداریم. اونم گفت هر وقت قصد فروش داشتیم بهشون بگیم. الانم به سعید سپردم اول بره یه مظنه قیمت بگیره، بعدم یه زنگ به آقا مرتضی بزنه. اگه هنوز بفکر خریدش باشند، زود میتونیم بفروشیمش. -اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه، سعیدم برای فروش به درد سر نمیوفته. -توکل به خدا، ان شاالله درست میشه پاشو برو سعیدو صدا کن چایی سرد شد. -چشم از جا بلند شدم و از سالن بیرون رفتم. سعید پشت به من توی حیاط قدم می زد و با تلفن حرف می زد. -نه دیگه لازم نیست. منم خونه رو نمیفروشم. -از یه جایی جور شد دیگه. -آره، به زندایی هم بگو خیالش راحت باشه. اول برید یه خونه کرایه کنید، بعد بقیه پولو بریز به حساب من از روی ایوون نگاهش می کردم که به سمت من چرخید. در حالی که نگاهش به من بود گفت -خب دیگه من برم، خداحافظ گوشی رو قطع کرد. -صبحونه اماده اس، بیا دیگه چایی سرد شد. کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت -تو مطمئنی می تونی با این پسره کنار بیای؟ خیلی از آدم حرف میگیره. همش چونه میزنه گنگ نگاهش کردم و گفتم -چی؟ گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت پله ها اومد -هیچی بابا، تو هم چشم بازار رو دراوردی باز تیکه پرونی هاش شروع شده بود. دروغ چرا؟ دلم برای این حال خوب سعید و سر به سر گذاشتنهاش تنگ شده بود. حتی اگه دلش می خواست به من تیکه بندازه. خندیدم و پشت سرش وارد سالن شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دور سفره نشستیم. بابا جرعه ای چاییش خورد و رو به سعید گفت -به مرضیه زنگ زدی؟ خیلی نگران بود. سعید اخمی کرد و سری تکون داد -آره زنگ زدم، گفتم میرم فردا برمی گردم. -کاش قبل از رفتن می رفتی خونه مهین یه سر بهش می زدی. دیدی که دیشب چه حالی داشت. سعید که هنوز اخم داشت، کمی چایی خورد و سری به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت. مشغول جمع کردن سفره بودم که زنگ ایفن به صدا در اومد. گوشی رو برداشتم و با شنیدن صدای مرضیه در رو باز کردم. رو به سعید گفتم -داداش، مرضیه اومده نیم نگاه سنگین و دلخوری به من کرد و جیزی نگفت. چند لحظه گذشت که با شنیدن صدای پسرش که با لحن بچه گونه اش"بابا" صدا می زد، از جا بلند شد و سمت در رفت -جونم بابا، بیا ببینمت پدر سوخته. کجا بودی تو؟ پشت سرش برای استقبال تا دم در رفتم. مرضیه پایین پله ها بود و با بغض نگاهش رو به سعید داد و سلامی کرد. سعید هم جلو رفت. از بالای ایوون دست دراز کرد و امیر علی رو از آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی به صورتش زد و با لحن سنگینی جواب سلام کوتاهی به همسرش داد. ترجیح دادم جلو نرم و همونجا موندم. نگاه مرضیه چند لحظه به صورت سعید خیره موند و با بغض گفت. -از دستم ناراحتی؟ سعید در حالی که با پسرش بازی می کرد، با همون لحن دلخور جواب داد -نباید باشم؟ -می دونم، دیشب نباید اونجوری می رفتم. ولی خیلی نگران بودم سعید، خیلی می ترسیدم. دست خودم نبود، درک کن. سعید نگاه چپی بهش کرد و گفت -اتفاقا منم انتظار داشتم تو درک کنی. تو این شرایط سختی که دارم باید درکم می کردی نه اینکه پشتم رو خالی کنی و قهر کنی بری. -من همیشه سعی کردم کنارت باشم، کم سختی ها رو تحمل کردم؟ کم کنار تو و خونوادت بودم؟ سعید چرخید و کاملا روبروی مرضیه قرار گرفت و دیگه چهره اش رو نمیدیدم. از همون بالا نگاهش می کرد و گفت -برای کارهایی که می کنیم لازمه منت سر همدیگه بذاریم؟ صد بار گفتم خونواده ی من و خونواده ی تو از هم جدا نیستند. برای هر کدومشون مشکل پیش بیاد همه مون درگیر میشیم. مرضیه با شرمندگی سر به زیر انداخت -قصدم منت گذاشتن نبود. من هر کاری هم بکنم جبرای کارهایی که تو برای محمود و مامانم کردی نمیشه. من اینا رو می دونم. تو حتی نذاشتی هیچ کس بفهمه چه کارهایی برای محمود می کنی، ولی من که خوب می دونم. با اینکه مامانم با حرفهاش اذیتت میکنه، ولی توجای محمود رو برای مامانم پر کردی اینا رو یادم نرفته سعید جان. ولی یکم حق بده منم تو این ماجرا ناراحت بشم. یه طرف تو بودی، یه طرف خونه زندگیمون. چکار باید می کردم. لحن سعید هنوز دلخور بود اما کمی آرومتر شده بود -من حق میدم نگران و ناراحت باشی. ولی انتظار نداشتم اونجوری شلوغ بازی دربیاری و بعدم قهر کنی بری خونه ی مامانت. دیشب هر چقدرم ناراحت بودی می تونستیم با هم بریم تو خونمون حرف می زدیم، حتی با هم دعوا می کردیم. ولی تو خونه ی خودمون بودیم. نه اینکه جلوی بقیه کم محلی کنی و بعدم دعوا کنی و بری. مرضیه بدون اینکه سر بلند کنه زیر لب ببخشیدی گفت. -حالا چرا اونجا وایسادی نمیای بالا؟ نکنه دوباره می خوای بری مرصیه بلافاصله سر بلند کرد. نیم نگاهی به سعید کرد و از پله ها بالا اومد -نه جایی نمی خوام برم، اومدم ببینم تو کی می خوای بری؟ سعید کمی نگاهش کردو گفت -منتطر بودم بیای ببینمت بعد با خیال راحت برم. مرضیه لبخندی زد و گفت -توی راه چیزی می خوری برات بذارم. -فقط یه فلاسک چایی بذار -چشم. مرضیه وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرس با من و بابا، سعید رو راهی سفر کرد. و من خوشحال بودم که برای یک بار هم که شده تونستم آرامش رو به خونوادم برگردونم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نزدیک ظهر بود که سعید از سفر برگشت. خستگی از سر و روش میریخت. با بابا دست داد و کنارش نشست. پسرش رو که از صبح بهونه گیر شده بود، روی پاش گذاشت و نوازشش می کرد. نگاه خسته اش رو به من داد -چاییت آماده اس؟ -آره، الان میارم وارد آشپزخونه شدم و با سینی چایی برگشتم. کنار مرضیه نشسیتم و گوشم رو به حرفهای بابا و سعید دادم -آقا مرتضی رو دیدی؟ -آره، با برادرش اومدند سر زمین. اونجا با هم حرف زدیم. گفت و سری تکون داد -چقدر آقا مرتضی شکسته شده بود. اولش اصلا نشناختمش بابا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت -اون روزی که به من زنگ زد خیلی دلش پر بود. می گفت از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد، نیما هر کاری دلش خواسته کرده. خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه. هنوزم هر حرفی در مورد نیما میشه، حس بسیار بدی سراغم میاد. اونقدر از این آدم متنفر و منزجر شدم که حتی تحمل شنیدن اسمش رو هم ندارم. نگاهم رو به سعید دادم و گفتم -آخرش چی شد داداش؟ برادر آقا مرتضی قراره زمین رو بخره؟ -والا میگفت که خودمون مشتری هستیم و بهتره که غریبه نفروشم. ولی خب منم گفتم عجله دارم و پول لازمم. نمی تونم صبر کنم. قرار شد اگه تونستند پول جور کنند، همین یکی دو روز خبر بدند. ولی من چند جا دیگه هم سپردم که اگه مشتری دست به نقد پیدا شد زودتر بفروشیم. -بلکه همون برادر آقا مرتضی پولش جور بشه و بخره، نخواهیم منتظر مشتری بمونیم. -اگه اینجوری بشه که خیلی راحت تریم، منتظرم خبر بدند دیگه. سعید در جواب بابا این رو گفت و بابا نگاهش رو به من داد -فقط اگه برسه پای معامله خودت باید با سعید بری متعجب گفتم -من؟ من دیگه چرا؟ -اره دیگه، زمین بنام توئه. سعید که نمی تونه بره محضر و زمین تو رو بفروشه. درمونده نگاهم بین بابا و سعید جابجا شد و گفتم -حالا حتما باید برم؟ من اصلا دلم نمی خواد برم اون طرفا.‌ خاطرات خوبی از اونجا ندارم -یا باید خودت با من بیای، یا اینکه یه وکالت به من بدی تا خودم همه کارهاش رو بکنم. بی درنگ پیشنهاد سعید رو پذیرفتم. -آهان، همین خوبه. من بهت وکالت می دم، خودت هر کاری لازمه بکن. من باید چکار کنم؟ سعید که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود گفت -الان لازم نیست کاری بکنی، صبر کن تا ببینیم اینا خریدار هستند یا نه؟ اگه خواستیم بفروشیم بعدش باید با هم بریم محضر و تو به من وکالت بدی. دو روز نگذشته بود که سعید خبر داد آقا مرتضی باهاش تماس گرفته و قرار گذاشتند برای فروش زمین زودتر اقدام کنند. همراه سعید و بابا به محضر رفتیم و یه وکالتنامه به سعید دادم تا با خیال راحت بتونه تمام مراحل فروش زمین رو انجام بده. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫