eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تمام مسیر تا خونه توی فکر بودم. خیلی برام جای سوال بود که چی شد سعید اینقدر در برابر ماهان تغییر موضع داده؟ نه فقط اینکه راضی شد من ببینمش، حتی خودش هم تو این شرایط مراقبش بود و تنهاش نمیذاشت. سعیدی که من می شناختم، چشم دیدن ماهان رو نداشت چه برسه به اینکه بخواد اینجوری کنارش بمونه! سر کوچه از تاکسی پیاده شدم و قدم زنان تا خونه ی حاج عباس رفتم. زنگ رو زدم و نرگس در رو باز کرد. وارد خونه که شدم، زندایی رو دیدم با چادر سفید نمازش روی صندلی نشسته بود و نرگس میز کوچکی رو جلوش گذاشت. نزدیک اذان بود و برای نماز مهیا می شد. سلامی کردم، اول نرگس جوابم رو داد و بعد زندایی که تازه متوجه حضورم شده بود سر بلند کرد و نگاهم کرد. خجالت زده از نگاهش سر به زیر انداختم با لحن مهربونی گفت -سلام عزیزم، اومدی؟ بیا اینجا ببینمت. نرگس میز رو گذاشت و گفت -اگه با من کاری ندارید منم برم وضو بگیرم -نه دخترم، دستت درد نکنه نرگس بیرون رفت و من جلو رفتم و روبروی زندایی روی زمین نشستم. لبخندی روی لبش بود و نگاهش رو بین چشمهام جابجا کرد. دستش رو نوازشوار به یک طرف صورتم کشید و پرسید -دیدیش؟ لبهام رو زیر دندانم گزیدم و سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. -دیگه خیالم راحته که زود حالش خوب میشه و برمیگرده. ازت ممنونم ثمین! تو هم به زندگی من رنگ و روی تازه ای دادی هم برای ماهان انگیزه ای ایجاد کردی که در برابر همه ی سختی ها بایسته. ماهان باید خیلی قدر تو رو بدونه. دست دراز کردم و دست گرمش رو گرفتم نگاهم رو به صورت مهربونش دادم و گفتم -شما هم به زندگی من روح تازه ای دادید. بعد از مامان خیلی نا امید بودم، تا اینکه شما رو پیدا کردم. دست آزادش رو آروم روی سرم کشید و گفت -من و تو خیلی به هم نیاز داشتیم.‌ خدا مسیر زندگیمون رو جوری قرار داد تا بتونیم کنار هم باشیم. اون روزهایی که سختی می کشیدیم فکر می کردیم دیگه این زندگی درست نمیشه. ولی باید از اون سختی ها میگذشتیم تا همدیگه رو پیدا کنیم. مکثی کرد و چند لحظه فقط با لبخند نگاهم کرد -خودم برات مادری می کنم، نمی ذارم نبودِ زهرا بیشتر از این اذیتت کنه. سرم رو جلو بردم و بوسه ای از روی دستش برداشتم. -سعید هم تو این مدت خیلی اذیت شد، همیشه دعاش میکنم. با لبخند نگاهش کردم -سعید خودش خواسته که بمونه، خودش گفت زن و بچه اش رو برده و دوباره برگشته. نگاهش نگران شد و گفت -می دونم، ولی من نگران زن و بچه اش هستم.‌چند روزه تنهاند. نگران اینم چند روزه سر کار نرفته یه وقت براش دردسر نشه. -نگران نباشید، سعید خوب بلده این نبودن ها رو برای مرضیه جبران کنه، می دونم که مرضیه هم درک میکنه. -خب پس کارش چی؟ چجوری تونسته این همه مرخصی بگیره خنده ای کردم و گفتم -کار سعید اینجوری نیست که نتونه مرخصی بگیره.‌ چند سالیه با دوتا از دوستاش یه مجموعه ی تاسیساتی دارند. با هم کار می کنند. وقتی یکیشون نباشه، بقیه بجاش هستند. خیلی وقتها شده سعید به جای دوستاش بیشتر مونده و کار کرده. زندایی سری تکون داد و گفت -الهی که کار و زندگیش همیشه پر برکت باشه.‌ دو روز گذشته بود و بالاخره ماهان مرخص شد. توی این دو روز، بیشتر سعید بالای سرش بود و گاهی در حد دو سه ساعت ساعت امیر حسین به بیمارستان می رفت تا سعید بتونه کمی استراحت کنه. سعید که چند روز از زن و بچه اش دور بود، می خواست زودتر برگرده از بیمارستان تماس گرفت و قرار شد تا کارهای ترخیص ماهان انجام بشه، من و بابا هم وسایلمون رو جمع کنیم و آماده ی رفتن بشیم. مهیای رفتن بودیم و وسایل زندایی رو هم جمع کردم. نرگس اصرار زیادی برای موندن زندایی داشت اما زندایی تصمیم گرفته بود حالا که ماهان مرخص شده به خونه ی خودش برگرده. همگی آماده بودیم که صدای زنگ در بلند شد و نرگس گوشی آیفن رو برداشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫