eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی نیمکت توی محوطه نشستم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا ممنونم ازت، هر بار کار به مو رسید اما نذاشتی پاره بشه و خودت درستش کردی. با صدای زنگ گوشیم، زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. سمیه بود که از دیروز چند بار تماس گرفته و جویای حال ما شده بود. طفلک سمیه از راه دور نگران من و بابا هم بود. اون هم وقتی خبر بهبودی ماهان رو شنید خیلی خوشحال شد. تماس رو قطع کردم و خواستم گوشیم رو توی کیفم بذارم، نگاهم به پاکتی افتاد که قبل از اومدن داخل کیفم گذاشته بودم. هنوز در مورد مدارکی که ماهان برام فرستاده بود چیزی به کسی نگفته بودم. احتمالا بخاطر همین مدارک، دایی سر لج افتاده و کار ماهان اول به بازداشتگاه بعد هم به اینجا کشیده. آه عمیقی کشیدم و توی دلم با ماهان حرف میزدم -نمی دونم، این مدارک ارزشش رو داشت که اینجوری با جون خودت بازی کنی؟ کاش حداقل از بقیه کمک می گرفتی، شاید این بلا سرت نمیومد. سعید رو دیدم که با زندایی از در سالن خارج شدند. پاکت رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم و جلو رفتم. -تونستید ببینیدش؟ زندایی اشک زیر چشمش رو پاک کرد و با بغض سری تکون داد -آره، خیلی بیحال بود بچم. ولی خدا رو شکر که خطر رفع شد -شما دیگه برید، من باید بمونم بالا سرش زندایی نگاهش رو به سعید داد -الهی خیر از جوونیت ببینی سعید جان، اگه نبودی ماهان خیلی تنها میموند. معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. -زنده باشید، کاری نکردم. زندایی با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت -لبهات خشکه، صبحونه نخورده اومدی؟ کاش یه چیزی می خوردی پسرم سعید لبخندی زد و کمی ویلچر رو به جلو هدایت کرد -اون موقع اشتها نداشتم، حالا یه سر میرم بالا اگه اوضاع خوب بود میام از این بوفه ی جلوی در یه چیزی می گیرم می خورم شما نگران من نباشید. زندایی باز دعاش کرد و از هم خداحافظی کردیم و سمت در راه افتادیم. اما من پاهام نمی کشید که برم، کاش می شد بمونم! جلوی در که رسیدیم، نگاه زندایی سمت بوفه ی کنار در رفت. تو این حال، هنوز فکر سعید بود -ببین اینجا چایی هم داره، کاش یه لیوان می گرفتی برای سعید می بردی. طفلک صبحونه نخورده بود، راضی هم نشد برگرده خونه گفت ماهان همراه لازم داره و می خواد بمونه. با حرف زندایی، فکری به سرم زد این موقعیت خوبیه! ویلچر رو به بیرون از محوطه ی بیمارستان هدایت کردم و گفتم -زندایی جون، شما با نرگس برگردید من یکم خرید می کنم برای سعید می برم بالا، بعد خودم میام. زندایی نگاه پر از محبتی بهم کرد و لبخندی زد. و با لحن آروم و با طمانینه گفت -تو رو ببینه حالش خیلی زود خوب میشه. از حرفش جا خوردم و فقط نگاهش کردم و از اینکه دستم جلوی زندایی رو شده بود، خجالت زده سر به زیر انداختم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫