💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدوهفتادونه
زندایی رو به نرگس سپردم و خودم برگشتم.
از بوفه ی بیمارستان یه لیوان چایی و چند تا کیک و ابمیوه خریدم و سمت ساختمون اصلی بیمارستان راه افتادم.
وارد سالن شدم، نمی دونستم کجا باید برم.
نگاهی به اطراف کردم و نگاهم به تابلوی سفید رنگی افتاد که فلشی به سمت بالا داشت و روش نوشته بود "بخش مردان"
سمت آسانسور رفتم و همون موقع در بسته شد و بالا رفت. ناچار از پله ها بالا رفتم.
در شیشه ای رو اروم باز کردم، راهروی بخش خلوت بود.
نگاهم سمت ایستگاه پرستاری رفت، نمی دونم اجازه می دند داخل برم یا نه؟
اصلا کدوم اتاق باید برم؟
نگاهی به لیوان چایی و خریدهای توی دستم کردم.
حتی اگه پرستارها اجازه بدند، به سعید چی باید بگم؟
بگم به بهونه ی اینا اومدم؟
چند لحظه حیرون از کار خودم موندم.
واقعا چجوری می خوام جلوی سعید از ماهان ملاقات کنم؟
اگه باز ازم عصبانی بشه چی؟
شاید اصلا اومدنم درست نبوده.
تو همین درگیری بودم که صدای پرستار توی راهرو پیچید
-همراه آقای درخشان!
و بلافاصله سعید رو دیدم که از اتاق روبروی ایستگاه پرستاری بیرون اومد و چند لحظه با هم صحبت کردند.
با پاهای سست و لرزانم چند قدم جلو رفتم و تا سعید خواست دوباره وارد اتاق بشه، صداش زدم
-داداش؟
سرچرخوند و نگاهم کرد.
از دیدنم تعجب کرد و جلو اومد.
-تو چرا اینجایی؟
مگه نرفتی؟
باز این قلب نا اروم من بد موقع ضربان گرفته بود و نمیذاشت من هم ارامش داشته باشم.
دستپاچه شده بودم و نگاه ازش گرفتم.
لیوان چایی رو کمی جلو گرفتم و گفتم
-او...اومدم اینا رو بهت بدم...زندایی...نگران تو بود...
-دستت درد نکن، خودم میومدم پایین.
الان زندایی کجاست.
همونجور سر به زیر گفتم
-رفت
-رفت؟ با کی؟
-با...با نرگس و...برادرش
-یعنی چی، خب پس تو چرا نرفتی؟
میگفتی بمونند باهاشون بری.
اروم نگاهم رو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم
-داداش...من...راستش...باهات کار دارم...یعنی...داداش من...
نتونستم!
نتونستم حرف دلم رو بزنم و دوباره تمام حرفهای سعید یادم اومد.
-این دیگه محمود نیست،
این نیما نیست.
این یکی ماهانه، ماهان!....پسر دشمن مادرمون....من اینبار کوتاه نمیام....من دیگه نمی کشم...من دیگه طاقت خورد شدن و غصه خوردن بابا رو ندارم...اگه گفتند برادرت شب خوابید و صبح بیدار نشد شک نکن ازغصه ی تو بوده...نکن ثمین، تو رو روح مامان نکن!
-ثمین! چته؟
باصدای سعید سر بلند کردم.
-ها؟!
با تعجب نگاهم می کرد
تن صداش رو پایین اورد و با اخم گفت
-معلوم هست چته؟ چرا گریه می کنی؟
دوباره اشکهام بی اجازه سرازیر شده بود.
نتونستم حرفی بزنم و فقط درمونده ناله زدم
-داداش...
سعید که از رفتار من مات و مبهوت مونده بود، نگاهی به اطراف کرد
لیوان چایی رو از دستم کشید و بازوم رو گرفت و باز با تن پایین صداش که غیظ داشت، گفت
-بیا بریم بیرون ببینم چته؟
زشته اینجا وایسادی گریه می کنی.
و من بی هیچ مقاومتی همراهش رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫