💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزاروهشتصدونود
... ناباور لب زدم
-سعید به دایی منصور چک داده؟!
نگاه درمونده ی مرضیه سمت من چرخید و قطره اشکی از چشمهاش فرو ریخت
-آره، اونم یه مبلغ خیلی سنگین.
دوباره نگاهش رو به بابا داد و با بیچارگی لب زد
-الانم می خواد خونه و ماشین رو بفروشه.
دایی جون، تو رو خدا شما یه چیزی بگید.
سعید چرا این کار رو کرده؟
چرا می خواد تموم زندگیمون رو دو دستی تقدیم داییش کنه؟
کلافه سری تکون داد و ادامه داد
-اصلا همون روزی که می خواست بره سراغ اون پسر داییش نباید میذاشتم بره.
به بهونه ی کمک رفت و حالا اینجوری خودمون توی درد سر افتادیم.
صد بار بهش گفتم به این پسره اعتماد نکن، گفتم اینا همه شون سر و ته یه کرباسند.
اینم پسر همون پدره، حرفهاش رو باور نکن.
ولی گوش نداد.
حالا کجاست پسر داییش که ببینه داریم تموم زندگیمون رو از دست می دیم؟
-یکم آروم باش مرضیه جان...
-چجوری آروم باشم دایی.
خودتون می دونید ما به چه سختی تونستیم خونه بخریم، حالا انصافه بخاطر یکی دیگه همه چیزمون رو از دست بدیم؟
اونم بخاطر کی؟
کسی که سایه ی سعید و خونوادش رو با تیر می زد.
دایی،
باور کنید این پسره الانم با نقشه اومده جلو.
اومده سعید رو به خاک سیاه بنشونه،
اینم که میگه از باباش جدا شده و افتاده دنبال حلال و حروم مردم، حرف الکیه. داره فیلم بازی می کنه.
سعید بیچاره هم که ساده و دل رحم.
با حرص چشم چرخوند و نگاهی به اطراف کرد و گفت
-صد بار بهش گفتم حرفای اینو باور نکن
گفتم آقا سعید
عاقبت گرگ زاده گرگ شود!
ولی کو گوش شنوا؟
بابا اینا به نون حروم عادت کردند، مگه میشه شب بخوابی و صبح پاشی یهو متحول بشی؟
مرضیه همینجور به هم می بافت و میگفت و من احساس می کردم دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو در مورد ماهان ندارم.
اما تو این موقعیت و جلوی بابا هم نمی تونستم حرفی بزنم وازش طرفداری کنم.
اما خوشبختانه بابا هم ساکت نموند.
-اروم باش دخترم، تو الان عصبی هستی و حق داری.
پاشو یه آب به صورتت بزن تا منم زنگ بزنم به سعید ببینم کجاست؟
مرضیه با قیافه ای شاکی و حق به جانب خواست چیزی بگه که همون موقع گوشیش زنگ خورد و نگاهش به صفحه ی گوشیش که جلوش روی زمین بود افتاد
اما تصمیم نداشت جواب بده و بابا پرسید
-سعید داره زنگ میزنه؟
مرضیه با دلخوری پشت چشمی نازک کرد و به علامت قهر، نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت.
و اونقدر زنگ خورد تا قطع شد.
به محض قطعِ تماس، بابا گوشی خودش رو برداشت و مشغول گرفتن شماره شد.
چیزی طول نکشید که سعید جوابش رو داد
-الو، سلام بابا کجایی؟
نیم نگاهی به مرضیه کرد و گفت
-آره اینجاست.
-نمی خواد بابا جان، الان هر چی بگید بیشتر ناراحتی پیش میاد.
مرضیه اینجا میمونه، تو هم وقتی کارت تموم شد بیا اینجا با هم حرف می زنیم.
-اشکالی نداره، تا شب منتظر میمونیم.
-نه، برو به کارت برس. خداحافظ.
بابا گوشی رو قطع کرد و گفت
-سعید شب میاد اینجا، میشینیم دور همدیگه با هم حرف میزنیم یه راه و چاره ای پیدا می کنیم.
مرضیه که هنوز دلخور و ناراحت بود، در جواب بابا سکوت کرد و چیزی نگفت.
-ثمین بابا، یه چایی هم برای من بیار
-چشم الان میارم
قدم سمت آشپزخونه برداشتم که اینبار تلفن خونه به صدا در اومد.
با دیدن شماره ی سمیه، گوشی رو برداشتم
-الو، سلام آبجی
لحن و صدای سمیه هم ناراحتیش رو نشون میداد
-سلام عزیزم خوبی؟
-خوبم، ولی انگار تو خوب نیستی، چیزی شده؟
مکثی کرد و گفت
-از مرضیه خبر نداری؟ اونجا نیومده؟
پس قبل از اینکه اینجا بیاد با سمیه هم تماس رفته.
سری به تاسف تکون دادم و گفتم
-چرا، اینجاست
-پس اومده اونجا.
سر صبحی خیلی ناراحت بود، زنگ زد کلی از دست سعید گلایه کرد. الان زنگ زدم خونه ش دیدم گوشی جواب نمیده نگران شدم.
-نگران نباش، اومده با بابا صحبت کنه
نفس،عمیقی کشید و گفت
-پس خبر دارید سعید چکار کرده؟
بابا چی گفت
-هیچی، زنگ زد به سعید قرار شد شب بیاد بشینند با هم صحبت کنند.
-خیلی خب، پس منم شب یه سر میام اونجا.
از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
اصلا نمیفهمم سعید چرا این کار و کرده؟
چیزی نگفتم و سمیه گفت
-پس شب می بینمت، کاری نداری؟
-نه دستت درد نکنه. خداحافظ
از هم خداحافظی کردیم گوشی رو گذاشتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫