10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از صب توی اشپزخونه سرگرم کارا بودم،طبق معمول هر جایی که مامانا باشن،وروجک های کوچولوشم همونجان..☺️🐥
حتی سراغی از تلویزیون خاموش گوشه ی اتاق هم نگرفتن و این برام تعجب اور بود..😅🖥
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اشپزی 👩🍳
#آشپزی_در_طبیعت 🌳🌴
#باقلاقاتق یه غذای خوشــــمزه گیلانی هست که خیلــی آسون وفوری درست میشه و بی نهایــت خوشمزه اس😋
پخت با لوبیــا تازه قلق خاصــی داره و خیلی کم باید آب بریزین و خیلــی راحت طبق فیلم درســت میشه
سیــر
لوبیا کشــاورزی
شوید ترجیــحا خشک
ادویه
مقدار مواد هــم دلخواه هست دیگه راحت تر از این غذا تو شــــمال پیدا نمیشه..👌😉
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
#حال_خوب 🌱
زندگی را زیباتر کنیم ؛
گاهی با ندیدن ، نشنیدن و نگفتن ..✨🌟
زندگی زیباتر میشود ..
با یک گذشت کوچک
با یک لبخند
یا با یک خوبی کوچک ..😇
+به وقت سبزی پاک کردن..🌿🍀
#روزمرگی 🌈
ناهار امروزمون سوپ مرغ خوشمزه، برای بچه های سرما خورده از هر دارویی واجبتره، غذای نذری هم باشه، صد در صد شفا بخشه..😋✨
نذر شما هم قبول و نوش جانتون باشه..🥰🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده 🔆
💥آموزش درست کردن جا حوله ای 😍👌
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
14.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از صب سردرد بدی منو گرفت ،نتونستم روزه بگیرم،دختر گلمون همبازی کوثر ،خونمون اومد،تونستم یه تنفسی بگیرم و استراحت کنم..🙂🌸
دختر بلا دوس داره همه دنبالش راه بیوفتن و نازش رو بکشن..😂😁
#دلنوشته ✍
نگاه مهربون خدا رو میشه توی زندگیهامون حس کنیم..😌🌾
گاهی اوج محبتش رو با گذاشتن ادم هایی با دل پر مهر ،دور ورمون میشه دید..
خدایا شکررت برای نعمت های بی انتهات...🙏🌻
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان
اعمال شب نیمه شعبان💚
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
🎀روزمرگی فاطمه بانو🎀
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_نوزدهم "لیدا" شب از ذوق فردا خوابم نبرد و کلی نقشه کشیدم دل کارن
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_بیستم
تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید.
یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟
نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه.
بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم.
از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید.
سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود.
تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل.
یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت.
_اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق
خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش
_حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی.
_اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب.
_همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه.
یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم.
تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود.
بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت.
رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم.
کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها.
منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن.
همونموقع زهرا زنگ زد.
_بله
_سلام اجی کجایین؟
_بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم.
_خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون.
_باشه فعلا.
قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج