فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای ناهار سوپ بار گذاشتم..
تا اماده بشه، اشپزی به سبک میجان بانو در طبیعت ببینیم...😌👇👇
29.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اشپزی_در_طبیعت 🌴🌳
#اشپزی 👩🍳
سوپ مجلسی به سبک #میجان_بانو
در هوای باروونی..😍
مواد لازم:
جو پرک
سینه ی مرغ
یک تکه گوشت
کره محلی
پیاز
رب گوجه
ادویه شامل ادویه کاری،فلفل سیاه،نمک،زردچوبه
هویج
سبزی های معطر
تقدیم نگاه قشنگتون...✨🌈
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
#اشپزی_من 👩🍳
#سلامت
🙅♀فال بد نزن🙅♀
نفس انسان به امورات منفی که به ذهنش میرسه،کشش داره..🔗🪄
_.______.______.______.______
بفرمایید سوپ خوشمزه با چاشنی #سخنرانی_استاد_عالی..✨😋
این بار با روغن زیتون درست کردم،اگه روغن اصلش رو تهیه کنید ، هیچ بویی نداره و تاثیر بدی روی مزه ی غذاتون نداره و بلعکس کلی فواید داره مثل👈 لاغری، درمان کبد چرب،کاهش فشارخون و پوکی استخون و..
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
#روزمرگی 🌈
برقا تازه اومدن..💡
بفرمایید افطاری به همراه مهمونای کوچولومون..☺️🌭
24.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند ✨
دیگه از شر بوی نم حمام راحت شو🛁🧼
به برشی از روزمرگی هام خوش اومدید🥰
╔═.🍃🌸.═════════╗
❤️ @rozmaregifatemebano ❤️
╚═════════.🍃💕.═╝
🎀روزمرگی فاطمه بانو🎀
* 💞﷽💞 #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_پانزدهم "زهرا" پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه
* 💞﷽💞
#رمان_بانوی_پاک_من
#قسمت_شانزدهم
واسه هیچکس قضیه اون روز و بحث بین من و عمه و کارن رو تعریف نکردم.دوست نداشتم تو دهنا بیفته و مامانم بخواد کینه ای ازشون به دل بگیره.اون شب حسابی درس خوندم چون فردا امتحان مهمی داشتم.
انقدر خوندم که وسط درس خوندن خوابم برد.
باصدای اذون سریع بیدارشدم و نمازصبحمو خوندم.بعدش باز شروع کردم به درس خوندن تا ساعت۸ که باید میرفتم دانشگاه.تند تند حاضرشدم و با برداشتن یک کیک کوچیک ازخونه بیرون رفتم.خداروشکر از پسرهمسایه خبری نبود.
اتوبوس زود اومد و خداروشکر زود رسیدم دانشگاه.با آتنا رفتیم سر جلسه و خوشحال برگشتیم.خداروشکر امتحانمو عالی دادم.حاصل تلاش شبانه روزیم بود واقعا.(خب بابا یکی ازیکی خودشیفته تر)
با آتنا رفتیم سلف و طبق معمول شیرکاکائو و کیکش رو سفارش داد اما من چیزی ازگلوم پایین نمیرفت.کم اشتهاشده بودم این روزا.
شروع کرد به حرف زدن و منم فقط شنونده بودم.تااینکه دیدم سایه ای افتاد رومیزمون.
علیرضا بود طفلی ازخجالت سرشو پایین انداخته بود.
_سلام ببخشید مزاحمتون شدم.
لبخند معنی داری زدم و گفتم:خواهش میکنم امرتون؟
_میخواستم..باخانم رضوی چند کلمه حرف بزنم اجازه هست؟
آخی پسرمردم از خجالت آب شد تا حرفشو زد.
بالبخند بلندشدم وگفتم:بله اختیار دارین بفرمایین.منم کم کم داشتم میرفتم.آتناجان خداحافظ عزیزم روزخوش.
بابدجنسی چشمکی بهش زدم و ازشون دور شدم.آخی حتما میخواد بهش ابراز عشق کنه.آتناهم حتما با کله میره تو دماغش.آخه ازاین دختر سرتق برمیاد هرکاری.
با اتوبوس رسیدم خونه دیدم کسی نیست.
یادداشت گذاشته بودن که مارفتیم خونه مادرجون و ناهار تویخچال هست بخور.
خانواده منم خارجی ندیده ان.همش خونه مادرجونن ازوقتی عمه اومده.
بیخیال ناهارشدم و یکم تو اینترنت سرچ کردم بعدم خوابیدم.آخه دیشب خواب درست حسابی نداشتم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج