eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان شماره : 32 نام رمان :قیمت خدا (تمام زندگی من) ژانر: مذهبی عاشقانه 🌼نام نویسنده :شهید طاها ایمانی🌼 تعداد قسمت :48 با ما همراه باشید رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨زمانی برای زندگی حتی وقتی مشروب نمی خوردم ... بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود … کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و … هر دفعه یه بهانه، برای این علائم پیدا می کردم … ولی فکرش رو نمی کردم زندگیم منتظرم باشه … بالاخره رفتم دکتر …🏥 بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت … – متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو … مغزم هنگ کرده بود … دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید … ✨خدایا!!!! من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…😰 فقط چند ماه؟ …😱 فقط چند ماه دیگه زنده ام!! … حالم خیلی خراب بود … برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت … فقط گریه می کردم …😭 دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو … ✝یکشنبه رفتم کلیسا … حتی فکر مرگ و تابوت ⚰هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد … هفته ها به خدا کردم …😭🙏 کردم … اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت … نا امید و سرگشته اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود … و پدر و مادرم آشفته و گرفته … چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن … صدای من رو نمی شنید!!! … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠 مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم ... از و انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان بود … ‼️اول فکر کردم یه راهبه است... اما حامله بود … تعجب کردم … ‼️با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ... مسلمانان کشور من زیاد نیستند ... یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ... و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن … همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊 دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … ⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود … آنیتا– دعا می کنی؟ … دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم … – چرا؟ …😟 – توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢 چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد … – اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲 – لهجه نداری … – لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم… – یهودی هستی؟ … – نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️ قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد … اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد … – من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊 خیلی دل مرده و دلگیر بودم … – خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞 چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف … – خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش میارم … خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨عهدی که شکست چند ماه گذشت … زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود … رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم … آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود …😳 من خوب شده بودم … من سالم بودم … اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو کردم … علی الخصوص قولی رو که داده بودم … برگشتم دانشگاه … و زندگی روزمره ام رو شروع کردم … چندین هفته گذشت.... تا قولم رو به یاد آوردم … با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد … 💭چه دلیلی وجود داشت که دعای اون 💠زن مسلمان💠 مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود ... و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم … شاید … شاید … ⁉️چند روز درگیر این افکار بودم … و در نهایت … چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ … من که به هر حال به خدا ایمان داشتم … تا اینکه اون روز از راه رسید … روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید … سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت … تعادلم رو از دست دادم … دیگه پاهام نگهم نمی داشت … نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت… به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین … صدای همهمه مردم👥👥 توی سرم می پیچید … از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم … 💭خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم … ادامه دارد.... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨پاسخ من به خدا برای آوردن، .... تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در اسلام بود … دوگانگی عجیبی بود … واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … ⁉️– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …😐😑 فقط می دونستم که من کرده بودم …💚✋ و جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های💭 دوست تازه مسلمانم افتادم … خودش بود … ✨مسجد امام علی هامبورگ … ✨ بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان🇩🇪✨ و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید ... و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …😇 هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام،💚 مسلمانان و ایران🇮🇷 به شدت عوض شده بود … کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم …😊 اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، برای من بودند … … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود … زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی😍😎 مسلمان شده بودم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨راهبه شدی؟ من به لهستان برگشتم … به کشوری که ۹۶ درصد مردمش کاتولیک✝ و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی🕎 … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم …😥 و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود … در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام🌃 بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من ✨باحجاب✨ و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم …😊 هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …😠✋ به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …😠 لبخندی صورتم رو پر کرد …😊 سعی کردم برخورد کنم ... شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …😠 و دوباره لبخند زدم …😊 رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …😡 و با تمام زورش سیلی محکمی 😡👋به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨ دنیای بزرگ رفتم هتل …🏫 اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم … پیدا کردن کار توی یه شهر ۳۰۰ هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …😘 – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …☺️ مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ …😢 محکم مادرم رو توی بغلم فشردم … – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … – مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون … از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨جوان ایرانی روزهای اول، .... همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق 💠 برخورد کنم تا های مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … 💠از طرف دیگه، از دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن …مراقب می شدن تا به برخورد نکنن …😊✨ نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و بود … راه سختی که به من … کردن و برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ📙 و یه شاخه گل🌹 می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … _ خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه…🇮🇷 و این آغاز آشنایی من با 🔥متین ایرانی🔥 بود .... ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨ هرگز اجازه نمیدهم من حس خاصی نسبت به ایران☺️🇮🇷 داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود ... که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود ... که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … 🔥متین🔥 برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری❣ اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🛫🇮🇷 همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم ... تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …😠✋ ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨غیر قابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست ... اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به و پدرم نیاز داشتم … هم شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت می شد …🌸🍃 با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …😠👈 من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم ... اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … ‼️اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … 💞ما با هم ازدواج کردیم …💞 و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم☺️ و به ایران اومدم …🛬🇮🇷 . ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا نام دیگ
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨تقصیر کسی نیست ✈️پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی و اونها رو کاملا درک می کردم …☺️ اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ... که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …😕 اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …🙁 کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم …💻 یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش💞 داشتم … اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨گرمای تهران ما چند ماه توی خونه 🌺پدر و مادر متین🌸 بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد ... و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون …🏡 پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …😍☺️ اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با ، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … 👑اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه شده بودن …👌 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨اولین رمضان مشترک تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمیخونه …😱😥 نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … ✨🌷توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …😞 اولین رمضان 🌖🌙زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم☺️ و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …😕 یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …☺️ با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …😊 و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم ... که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … 😳😧شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` …😳😧 همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨پایه های اعتماد تلخ ترین ماه عمرم گذشت …😢 من بهش کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … 👈چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا … بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … … متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت … کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلوزیون، فیلم های مستهجن📛 نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت🔥 می کرد … حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ … – امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی … رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد … – هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن … سرش رو از کمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش …👈🔥 و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …😐 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مهمانی شیطان چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ … – نه … چطور؟ … – این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …😐 با حالت بی حوصله ای اومد سمتم … – یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها … – امل بازی؟ … امل چی هست؟ …🙁 خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت … – یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …!!! سرش رو آورد بیرون … – محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن … تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم … – چت شد تو؟ … – از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ … با خنده اومد طرفم … – زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن … دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم … – راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …!!!! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨معنای امل دیگه نمی تونستم، جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم... اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … 💫خدایا! خودت گفتی از همسر تا جایی درسته که نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم... و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار☝️ باهاش می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …😒😢 دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم😭 … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨از منبر بیا پایین چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ … – می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم می کنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …😠👿 – من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…😭😠 محکم خوابوند توی گوشم … – همون موقع چی مریم مقدس؟ …😠👋 صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد … – به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …😭 هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محکم تر زد توی گوشم …👿👋 پرت شدم روی زمین … – این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون ... ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دل شکسته دلم سوخته بود... و از درون له شده بودم … و تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود …😭‼️ می خواست به همه بفروشه … همون طور که رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …😭 گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … 🕋– خدایا! من غریبم …😭 تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …😭خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …! کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید …😣 اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت … به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨دختر من پدر و مادرش سراسیمه اومدن …😱😱 با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان … بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت … – ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و … پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد … حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت … – وقتی مودبانه میگم بهت برمی خوره … جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش …😠👋 – چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر شدی که من نفهمیدم؟ … خوردی که به زن چنین حرفی میزنی؟ … بعد هم رو کرد به مادر متین … – خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره … مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد … – بچه؟ … کدوم بچه؟ …😱😧 و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد … – نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد …😠 و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مرگ خاموش یک زندگی یک ماه و نیم طول کشید... تا اومد دنبالم …😞 کلی به پدرش قول داد اما در حیطه ، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد... که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد... و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با اش، من رو داده … اون می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم😞 و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت،... همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا رو حس کرده بودم... ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …😭😂 – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از ۴۸ ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …😞👶🏻 ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا … وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم خیلی ناراحت شدم …😔😐 – چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ … دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم ... و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ … عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد … و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت … غریب و تنها … در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم … هر روز، تنها توی خونه … همدم من، کتاب هام📚 و یه بچه👦🏻 یه ساله بود … کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم… و حسی که بهم می گفت … ایران🇮🇷 دیگه کشور من نیست … و ، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد … اون به شدت از حمایت می کرد … رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود … اوایل سعی می کردم سکوت کنم …تحمل می کردم اما فایده نداشت … آخر، یه روز بهش گفتم … – متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨قتلگاهی به نام ایران دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم… – اونها با ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش می کنه … قدمی برای مردمش … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ … من با تمام وجود نگران بودم …😐😨 ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم و رو داشت … حسی که با مشت محکم متین،😡👊 توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود …😭😣 این مشت، من بود … پاسخ و من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها … پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد … ‼️و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن …😕‼️ مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم … باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے