🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #یک
°°غریبه
به یک پلک تـــو مـیبخشم تمـــام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشـــیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد مــیگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقبها را
.
.
.
کیفش را باز کرد
و موبایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت،
که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:
_چیکارمیکنی خانم؟
+ببخشید من فقط داشتم...
-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش.. اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:
-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید
-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم
+هیچکس اینجا حال خوشی نداره
_آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...
+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...
_میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم
+بله...خدا رحمتشون کنه
_مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟
+نه، چی رو؟
-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!
+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم
دختر چادرش را جمع کرد
و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:
+پر که شد برش دارید
_ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت
+خداحافظ
-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون
_شماهم کسی رو اینجا داری؟
+بله پدرم همین قطعه جلوییه
_اون قطعه که...قطعه شهداست!
+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه
_تشکر، خداحافظ
ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:
_آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند.
یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
#رمانکده_زوج_خوشبخت
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #یک
🌟سرزمین زیبای من
استرالیا ...
ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع...
از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ...
یکی از غول های اقتصادی جهان ...
که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ...
از همه رنگ ...
از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ...
در سرزمین زیبای من ...
فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی... عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد...
آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ...
این تصویر دنیا ...
از سرزمین زیبای من است ...
اما حقیقت به این زیبایی نیست ... حقیقت یعنی ...
تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ...
یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ... یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ...
هر چه هستی ...
از هر جنس و نژادی ... فقط نباید #سیاه باشی ... فقط نباید در یک خانواده #بومی متولد شده باشی ...
بومی سیاه استرالیا ...
موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ...
مهم نبود که هستی ...
نام و سن تو چیست ...
نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ...
شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ...
مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ... سرزمین زیبای من ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یک
✨زمانی برای زندگی
حتی وقتی مشروب نمی خوردم ...
بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود …
کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و …
هر دفعه یه بهانه،
برای این علائم پیدا می کردم …
ولی فکرش رو نمی کردم #بدترین_خبر زندگیم منتظرم باشه …
بالاخره رفتم دکتر …🏥
بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– متاسفیم «خانم کوتزینگه» … شما زمان زیادی زنده نمی مونید … با توجه به شرایط و موقعیت این تومور … در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو …
مغزم هنگ کرده بود …
دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید …
✨خدایا!!!!
من فقط ۲۱ سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…😰 فقط چند ماه؟ …😱 فقط چند ماه دیگه زنده ام!! …
حالم خیلی خراب بود …
برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم … خودم رو پرت کردم توی تخت …
فقط گریه می کردم …😭
دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو …
✝یکشنبه رفتم کلیسا …
حتی فکر مرگ و تابوت ⚰هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد …
هفته ها به خدا #التماس کردم …😭🙏
#نذر کردم …
اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت …
نا امید و سرگشته
اونقدر بهم ریخته بودم ... که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود …
و پدر و مادرم آشفته و گرفته …
چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن …
#خدا صدای من رو نمی شنید!!! …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے