✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وشش
✨و علیک السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ...
و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ...😢😥
زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ...
چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ...
در اون شب تاريک، 🌃التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...🕌😒
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ...
از توي قباش خودکاري🖊 در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...✍🗒
ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ...😊 اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...👌
برگه🗒 رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام👤👤👥👤👥👥 با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ...
با تمام قوا مي دويدم ...😥🏃
تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ...
تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...🏃
دوباره به ساعتم نگاه کردم ...
فقط چند دقيقه تا 2 صبح🕑🌌 باقي بود ...
جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ...
چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ...
#هيجان و #التهاب_درونم حد و حصري نداشت ...☺️
قامت صاف کردم ...
چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...👀
👀هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ...👀 هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...👀😥😨
تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ...
به سرعت برگشتم سمتش ...
🌤خودش بود ...🌤
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ...😢
دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ...😢😍🤗
دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...😍
کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ...
و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...💖😍☺️
به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ...
و من #براي_اولين_بار با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام☺️
شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ...
اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نمونديد؟😍☺️
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ...
منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ...
🌤ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...🌤
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ...
🌤ـ بفرماييد ...🌤
مثل ميخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...😨😳
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد ..
.
🌤ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...🌤
قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...😍☺️💓💖😢
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_سیزده
✨گمگشته
هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...😊
سرم رو بالا آوردم ...
داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ...
تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ...
پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ...☺️
منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ...😅😊
سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ...
مي تونست خودش سوار بشه ...😟
شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ...
اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ...
و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...☺️❤️
💚هنوز تسبيحش توي دستم بود ...💚 دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ...☺️😇
و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...👀👥👥👤👤👥
مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ...
جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ...💵😊
نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ...
و #براي_اولين_بار تصميم گرفتم به مسلماني که نمي شناسم #اعتماد کنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...☺️
چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
🌟واقعا روز عجيبي بود ...🌟
ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران🇮🇷 عجيب بود يا مسلمان ها؟🌸 ...🙁😟
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ...☺️❤️
از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ...😊
با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ...
چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...😍
بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ...
فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...😃😍☺️
ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ...😅
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ...😉☺️
چند لحظه سکوت کردم ...
براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...😇😍
دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ... 😇اون مرد بود که من رو پيدا کرد ...😍💖
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #ده
🌟معنای تعهد
گل 🌹خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍬 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...
زیاد دور و ورم نمیومد ...
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... .🙈💓
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ...
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ...
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .☺️
اون روز کلاس نداشتیم ...
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ..
#برای_اولین_بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ...
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ...
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
_هنوز که نهار نخوردی؟ ...
امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...😊❤️
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ...
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
_من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ...
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج