eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣 عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴🏴🏴🏴🖤 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.. 🖤 چیز دیگری بود..☕️ تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. 🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤😭شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) ✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓 چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭 و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭 بی وفایی کرده بود..😭 دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭 چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭 بعد از سینه زنی.. دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤😭شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار