eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت تقویم زمستان.. کم کم به نیمه بهمن ماه نزدیک میشد.. چند شبی بود حسین اقا.. خواب میدید.. اهمیتی نمیداد.. پیش خود میگفت.. خواب که حجت نیست.. اما شب بعد باز خواب میدید.. 💤پاسداری در بیابانی.. 🏜 بی سر.. با لباس سبز سپاه.. تنها و غریب افتاده.. کسی نه او را میشناسد.. و نه کمکش میکند..و مدام او را صدا میزند.. از دلهره و غم.. از خواب بیدار شد.. در زیر مهتاب.. روی پیشانی اش قطرات عرق میدرخشید.. بلند شد و نشست.. چند صلواتی فرستاد.. لیوان آبی🍶 که بالای سرش بود خورد.. نفس عمیقی کشید.. و بیرون رفت.. همسر و پسرش را دید.. که یک دستشان به قنوت بود.. و نماز شب میخواندند.. بطرف روشویی رفت.. وضویی✨ گرفت.. بی اراده اشک هایش میریخت😭 و محاسن سپیدش را خیس کرد.. اشکش را پاک کرد.. وضو گرفت.. سجاده اش را از اتاق برداشت.. کنار عباس به نماز ایستاد.. صبح☀️ از صدای.. زنگ گوشی اش📲 بیدار شد.. بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون رفت.. سوار ماشین شد و به سمت اداره مرکزی سپاه راند.. لحظه ای خواب دیشب از یاد نمیرفت.. به دوستانش زنگ زد.. دوستان مشترکش با رضا.. که گاهی جویای احوال هم میشدند.. به هرکسی میشناخت زنگ زد.. در اداره هم هرچه میپرسید.. کمتر اطلاعات نصیبش میشد.. میپرسید تا سرنخی از رضا پیدا کند.. در این مدت سرورخانم و پسرانش.. نگران و چشم انتظار اقارضا بودند.. و حسین اقا نمیدانست.. چه جوابی به آنها بدهد.. چون خودش هم چیزی دستگیرش نشده بود.. فقط شماره اش را داد..📝 که اگر خبری شد.. اول به او اطلاع دهند.. چند روزی گذشت.. ساعت حدود ١٠ شب بود.. گوشی حسین اقا زنگ خورد.. دوست مشترکشان بود.. «مسعود زارع».. دوست قدیمی خودش و رضا.. با اشتیاق گوشی را برداشت.. بعد از سلام و خوش و بش.. از غمی که در کلام مسعود بود.. شک کرد.. به سمت پذیرایی رفت.. روی مبل تک نفره ای نشست.. حتم داشت اتفاقی افتاده.. _مسعود حرف بزن.. یه چیزی شده..!!! مسعود دیگر تحمل.. نگهداشتن بغضش را نداشت.. اشک هایش ریخت.. و حرف زد.. 🌟از رضا گفت.. 🌷از اینکه بعد از دوهفته که سیستان بود.. داوطلبانه به سوریه میرود.. ⛓از اسارت تعدادی مدافع و شهادت چند نفر از آنها.. 🕊از اینکه کسانی که اسیر شدند.. خبری از آنها ندارند.. و از بین شهدا.. رضا تنها شهید است که همه را صبح زود به کشور بازمیگردانند.. مسعود میگفت.. و حسین اقا در سکوت محض.. قطرات اشک محاسن سپیدش را.. خیس کرد.. زهراخانم و عباس.. نگران و ناراحت.. به حسین اقا زل زده بودند.. حسین اقا تلفن را که قطع کرد.. بلند شد و به سمت اتاق رفت.. _لباس بپوشین باید بریم خونه رضا! زهراخانم دلواپس گفت _چیشده حسین..؟!! عباس_ واس چی اونجا..؟؟ حسین اقا برگشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار