eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
464 دنبال‌کننده
135 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت اما نمیدانستم داغ شھادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد : _بیاید برید تو ڪمد! چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : _اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمیخوره! اما من میدانستم این ڪمد آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌ھای قلب عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد : _بیاید دعای توسل بخونیم! در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، ڪلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : _جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون میڪنن! داعش ڪه هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد بیرون آمدیم. تحمل اینھمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و میدید... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد : _قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسید : _حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟ عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد : _نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪ‌هاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن. از تصور حمله‌ای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : _نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪ‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام میگفتن ڪار دولته. و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : _بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برق‌ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم! اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لب‌های خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : _نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده! از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید : _تو ڪه منو ڪشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم میخندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : _گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم : _تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد : _دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم ڪه تمام شد، نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید : _نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت : _والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید : _دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم! از توسل و توڪل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد : _نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! تا من بیام و رو ازش بگیرم! همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم. از اتاق ڪه بیرون آمدم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت از اتاق ڪه بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود ڪه عباس یوسف را در آغوش ڪشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشڪی تَرڪ خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یڪ قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف ڪند ڪه دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : _پس هلیڪوپترها کی میان؟ دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام ڪند ڪه من دوباره پرسیدم : _آب هم میارن؟ از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنڪش ڪند و یڪ ڪلمه پاسخ داد : _نمیدونم. و از همین یڪ ڪلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی ڪه بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از ڪف فرش جمع میڪردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم ڪه عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : _کجا میری؟ دمپایی هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : _بچه داره هلاڪ میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه. از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت ڪه از خانه فرار ڪرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های تشنه‌اش ڪافی بود تا حال حلیه به هم بریزد ڪه رو به زن عمو با بی‌قراری ناله زد : _بچه‌ام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟ و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان‌ شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیڪ شده بود ڪه چهارچوب فلزی پنجره‌ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا میڪردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد ڪه عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها ڪرد و همانطور ڪه به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : _هلیکوپترها اومدن! چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیڪوپتر پیدا بود ڪه به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس بانگرانی پایین آمدن هلیڪوپترها را تعقیب میڪرد و زیر لب میگفت : _خدا ڪنه داعش نزنه! به محض فرود هلیڪوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید ڪه عباس و عمو درحالیڪه تنها یڪ بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یڪ عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دختر عموها مات این سهم اندڪ مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : _همین؟ عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ڪه به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد : _باید به همه برسه! انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود ڪه پیڪرش را روی‌پله ایوان رها ڪرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : _خب اینڪه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد : _انشاءالله بازم میان. و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد : _این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن! عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : _با این وضع، چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟ و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد : _اونی که بهش میگفتن و همه دورش بودن، یڪی از فرمانده‌های ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچه‌ها میگفتن ! لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد : _ فرمانده‌هاشو برای به ما فرستاده آمرلی! تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند ڪه از عباس پرسیدم : _برامون اسلحه اوردن؟ حال عباس هنوز از خمپاره‌ای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد : _نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن! حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم ڪردند. غریبه‌ها ڪه رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسش‌گرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند : _این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون! سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد : _از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن! احساس ڪردم حاج قاسم در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راڪتی ڪه روی‌سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله‌های تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید، اما دلمان به گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانه‌ها "پرچم‌های سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم ڪنج همین مقام بود، جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بی‌صدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بیرون آمدم ڪه حس ڪردم قدرتی مرا بر زمین ڪوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میڪردم از زمین بلند شوم ڪه صدای انفجار بعدی در سرم ڪوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یڪی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد ڪشید : _نمی‌بینید دارن با تانڪ اینجا رو میزنن؟ پخش شید! بدن لمسم را به سختی از زمین ڪَندم و پیش از آنڪه به ڪنار حیاط برسم،گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشت‌زده میدویدیم ڪه دیدم تویوتای عمو از انتهای ڪوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از ڪنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز ڪشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود ڪه سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای ڪنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانڪ ارباً ارباً شود ڪه با نگاه نگرانم التماسش میڪردم برگردد و او در یڪ چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد "لبیڪ یا حسین" شلیڪ ڪرد. در انتقام سه گلوله تانڪ ڪه به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم ڪوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش ڪه به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف ڪرد و همزمان ڪه پیاده میشد،اعتراض کرد : _تو اینجا چیڪار میکنی؟ تڪیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سرپا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شڪسته است. با انگشتش خط خون را از ڪنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاڪ ڪرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید ڪه سد صبرم شڪست و اشڪ از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام،به رزمنده‌ای ڪه پشت بار تویوتا بود اشاره ڪرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت ڪنند ڪه همانجا ڪنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید : _داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بھمون ندارن. خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند ڪرد : _واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟ عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی ڪه از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد : _خبر دارین با روستای بشیر چیڪار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام ڪرد! روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی ڪه سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _میدونین با دخترای بشیر چیڪار ڪردن؟ تو بازار موصل حراجشون ڪردن! دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود ڪه همانجا پای دیوار زانو زدم، ڪابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تڪان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد : _این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشڪنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و ڪبیرمون رحم نمیڪنن! شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد ڪه مردانه اعتراض ڪرد : _ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش ڪنیم؟ اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع ڪند و دوباره خروشید : _همین غذا و دارویی ڪه برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ ڪه دولت رو راضی میڪنه تو این جهنم هلیڪوپتر بفرسته! و دیگر نفس ڪم آورد ڪه روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس ڪرد : _ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت ڪنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع ڪردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن! عمو تڪیه‌اش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت عمو تڪیه‌اش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد و با غیرتی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، سوال ڪرد : _فڪر ڪردی من تسلیم میشم؟ و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد : _اگه هیچڪس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم! ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود ڪه بدون هیچ ڪلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند ڪه به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت : _والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاڪریزها رد بشه. و دیگر منتظر جواب عمو نشد ڪه به سرعت طول حیاط را طی ڪرد و از در بیرون رفت. در را ڪه پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تڪه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود ڪه یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشڪ زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به ڪار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود ڪه حداقل یوسف ڪمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرڪه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا ڪسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشڪ از چشمانم چڪه ڪند ڪه به آشپزخانه رفتم. پس از یڪ روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی ڪه از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا ڪام دلم را از ڪلام شیرینش‌تَر ڪنم ڪه با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما بازهم موبایلش خاموش بود. گوشی دردستم ماند و وقتی ڪنارم نبود باید با عڪسش درددل میڪردم ڪه قطرات اشڪم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچڪید. چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملا از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ ڪند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به ڪابینت بود، لیز خوردم و ڪف آشپزخانه روی زمین نشستم ڪه صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی ڪرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته ڪه مشتاقانه جواب دادم : _بله؟ اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد ڪه دلم از جا ڪنده شد : _پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟ صدایی غریبه ڪه نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود ڪه نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، ڪار دلم را ساخت : _البته فڪر نڪنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم! لحظه‌ای سڪوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای ڪه از درد فریاد ڪشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره ڪرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده ڪه با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد : _شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب ڪن چی دوست داری برات بیارم! احساس نمیڪردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاڪستر از گلویم بالا می‌آمد ڪه به حالت خفگی افتادم. ناله حیدرهمچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میڪشید و ڪاری از دستم برنمی‌آمد ڪه با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد : _پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب ڪنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره! از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای ڪه در گوشی میپیچید و عدنان میشنید ڪه مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت : _از اینڪه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم! و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد : _این ڪافر اسیر منه و خونش حلال!میخوام زجرڪشش ڪنم! ارتباط را قطع ڪرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.جانی ڪه به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی ڪه در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. دستم را به لبه ڪابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود ڪه قامتم از زانو شڪست و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز ڪرد و جریان گرم خون را روی صورتم حس ڪردم. از تصور زجرڪُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه به آشپزخانه ریخته و خیال میڪردند سرم اینجا شڪسته و نمیدانستند دلم درهم شڪسته و این خون، خونانه غم است ڪه از جراحت جانم جاری شده است. عصر، عشق حیدر با من بود ڪه این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرڪشیدن عشقم بودم ڪه همین پیشانی شڪسته قاتل جانم شده بود. ضعف روزه‌داری، حجم خونی ڪه از دست میدادم و وحشت عدنان ڪارم راطوری ساخت ڪه راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن عمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا ڪنند و من میدیدم درمانگاه قیامت شده است. درحیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میڪردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت درد و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری ڪه نمیدانست با این جراحت چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی ڪه تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر میزد ڪه بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره ڪرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن عمو اعتراض ڪرد : _سِر نمیکنی؟ و همین یڪ جمله ڪافی بود تا آتشفشان خشمش فوران ڪند : _نمیبینی وضعیت رو؟ ترڪش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سری داریم نه بیهوشی! و دربرابر چشمان مردمی ڪه ازغوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد : _آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما ڪمڪ میفرسته!چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم! یڪی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود ڪه با ناراحتی صدا بلند ڪرد : _دولت از آمریڪا تقاضای ڪمڪ ڪرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، ڪمڪ نمیڪنه! باید ایرانی‌ها برن تا آمریڪا ڪمڪ ڪنه! و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت : _میخوان حاج قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن! پرستار نخ و سوزنی ڪه دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض ڪرد : _همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه ڪار حاج قاسمِ! اما آمریڪا نشسته قتل عام مردم رو تماشا میڪنه! از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش ڪرده و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه دوباره به سمت من چرخید و با خشمی ڪه ازچشمانش می‌بارید، بخیه را شروع ڪرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود ڪه به یاد ناله‌های مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه ڪنم. به چه ڪسی میشد از این درد شڪایت کنم؟ به عمو و زن عمو میتوانستم بگویم... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت به عمو و زن‌ عمو میتوانستم بگویم فرزندشان غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه ڪه دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس ڪه از هیچڪس ڪاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز غربت حیدر نداشتم ڪه در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میڪند ڪه از همه فرار میڪردم و تنها در بستر زار میزدم. از همین راه دور، بی‌آنڪه ببینم حس میڪردم عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم ڪه دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب ڪاری جز ڪشتن من و حیدر نداشت ڪه پیام داده بود : _گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش! و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تڪه‌ای یخ شده و جرأت نمیڪردم فیلم را باز ڪنم ڪه میدانستم این فیلم ڪار دلم را تمام خواهد ڪرد. دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میڪشد و میدانستم این نفس ڪشیدن برایش چه زجری دارد ڪه آرزوی خلاصی و شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش ڪشید. انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس ڪرد و تصویری دیدم ڪه قلب نگاهم از ڪار افتاد. پلڪ میزدم بلڪه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لبهایش را به هم فشار میداد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاڪ میڪشید و من نمیدانستم از ڪدام زخمش درد میڪشد ڪه لباسش همه رنگ خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و طاقتم را تمام ڪرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به جای اشڪ، خون فواره زد. این درد دیگر غیرقابل تحمل شده بود ڪه با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به خدا التماس میڪردم تا معجزه‌ای ڪند. دیگر به حال خودم نبودم ڪه این گریه‌ها با اهل خانه چه میڪند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنڪه حال‌من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های داعش شهر را به هم ریخت. از قداره‌ڪشی‌های عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال آمرلی امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریحشان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم ڪوبید طوری ڪه حس ڪردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریڪی مطلق فرورفت. هول انفجاری ڪه دوباره خانه را زیر و رو ڪرده بود، گریه را در گلویم خفه ڪرد و تنها آرزو میکردم این خمپاره‌ها فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود ڪه حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن عمو با صدای بلند اسمم را تڪرار میڪرد و مرا در تاریڪی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میڪردند دوباره ڪابووس دیده‌ام و نمیدانستند این‌بار در بیداری شاهد شهادت عشقم هستم. زن عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم ڪند، عمو دوباره میخواست ما را ڪنج آشپزخانه جمع ڪند و جنازه من از روی بستر تڪان نمیخورد. وحشت همین حمله و تاریڪی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زن عمو چقدر شڪسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیڪشید ڪه دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محڪم گرفته بود تا ڪمتر بیتابی ڪند و زهرا وحشت‌زده پرسید... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت زهرا وحشت‌زده پرسید : _برق چرا رفته؟ عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد : _موتور برق رو زدن. شاید داعشی‌ها خمپاره باران ڪور میڪردند، اما ما حقیقتاً ڪور شدیم ڪه دیگر نه خبری از برق بود، نه پنڪه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به حدی بود ڪه همین چند دقیقه از ڪار افتادن پنڪه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنڪای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینڪه علی‌اصغر کربلای آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول ڪشید تا خانه‌های آمرلی تبدیل به ڪوره‌هایی شوند ڪه بیرحمانه تنمان را ڪباب میڪرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان میزد. ماه رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم ڪه غذای چندانی در خانه نبود و هر یڪ برای دیگری ایثار میڪرد. اگر عدنان تهدید به زجرڪش ڪردن حیدر ڪرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ تشنگی و گرسنگی سر میبرید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود ڪه هر از گاهی هلیڪوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌ آب چاه کار خودش را ڪرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ ڪردن نبود و من آخرین خبری ڪه از حیدر داشتم همان پیڪر مظلومی بود ڪه روی زمین در خون دست و پا میزد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره مقاومت میڪردند و من از رازی خبر داشتم ڪه آرزویم مرگ در محاصره بود؛ چطور میتوانستم آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجر ڪشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده صبروسڪوت پنهان میڪردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه ڪنم. اما امشب حتی قسمت نبود باخاطره عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریڪی و گرمایی ڪه خانه را به دلگیری قبر ڪرده بود، گوشمان به غرش خمپاره‌ها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار ڪه اذان صبح در آسمان‌شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند ڪه دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروڪش کردن حمالت، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف ڪه ساڪت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی ڪه از بی‌آبی مرده بودند، نگاه میڪردم و حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم ڪه عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاڪی و خونی ڪه از سر انگشتانش میچڪید.دستش را باچفیه‌ای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد ڪه ڪاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمیخواست ڪسی او را با این وضعیت ببیند ڪه همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تڪیه داده و چشمانش را بسته بود. از صدای پای من مثل اینڪه به حال آمده باشد، نگاهم ڪرد و زیر لب پرسید : _همه سالمید؟ پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاڪریز به خانه ڪشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود ڪه دلواپس حالش صدایم لرزید : _پاشو عباس، خودم میبرمت درمانگاه. از لحنم لبخند ڪمرنگی روی لبش نشست و زمزمه ڪرد : _خوبم خواهرجون! شاید هم میدانست... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : _یوسف بهتره؟ در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد : _حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی‌ها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان. سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت : _دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش! اشڪی ڪه تا روی گونه‌ام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم : _میخوای بیدارش ڪنم؟ سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد : _اوضام خیلی خرابه! و از چشمان شڪسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪرده‌ام ڪه با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد : _ان‌شاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده! و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد : _نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن! نفس بلندی ڪشید تا سینه‌اش سبڪ شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم : _دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچه‌ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی ڪه آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم. سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد : _انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط و پشت ما هستن! اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد : _سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش! صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد : _تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم! دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد : _بلدی باهاش ڪار ڪنی؟ من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت : _نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد... و ازفڪر نزدیڪ‌ شدن داعش به ناموسش صورت رنگ‌پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت تنها یڪ جمله گفت : _هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بڪش. با دست‌هایی ڪه ازتصور تعرض داعش میلرزید، نارنجڪ را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجڪ را به دستم داد، مرد و زنده شد. این نارنجڪ قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یڪجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود ڪه با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشت‌زده‌ام افتاد : _ان‌شاءالله ڪار به اونجا نمیرسه... دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام ڪند، به سختی از جا بلند شد و با قامتی شڪسته از پله‌های ایوان پایین رفت. او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد ڪه پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش ڪنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز ڪرد، دیدم زن همسایه، ام جعفر است. ڪودڪ شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس ڪرد : _دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما شیر دارید؟ عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالیڪه برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. میدانستم از شیرخشڪ یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم ڪه یڪسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشڪ را با خودش آورد. از پله‌های ایوان ڪه پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا ڪردم : _پس یوسف چی؟ هشدار من نه تنها پشیمانش نڪرد ڪه با حرڪت دستش به ام جعفر اشاره ڪرد داخل حیاط شود و از من خواهش ڪرد : _یه شیشه آب میاری؟ بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت ڪه قاطعانه دستور داد : _برو خواهرجون! نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل همسایه را سیر ڪند ڪه راهی آشپزخانه شدم. وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره ڪرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشڪ باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود ڪه بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشڪر میڪرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میڪند ڪه دوباره بیتاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، ڪنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه‌ای ڪه گلویم را بسته بود التماسش ڪردم : _یه ساعت استراحت ڪن بعد برو! انعڪاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانی‌اش شده بودم ڪه لبخندی زد و زمزمه ڪرد : _فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاڪریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم! و نفهمیدم این چه قراری بود ڪه قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرڪه میڪشید. در را ڪه پشت سرش بستم، حس ڪردم قلبم از قفس سینه پرید. یڪ ماه بیخبری از حیدر ڪار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود ڪه آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان ڪه رسیدم ام جعفر هنوز به ڪودڪش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشڪر ڪرد : _خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ ڪنه! او دعا میڪرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود ڪه شیشه چشمم شڪست و اشڪم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود ڪه به رویم خندید و دلگرمی داد : _ و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت به حاج‌قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد! سپس سری تڪان داد و اخباری ڪه عباس از دل غمگینم پنهان میڪرد، به گوشم رساند : _بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت ڪنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو ڪشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده! با خبرهایی ڪه میشنیدم ڪابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیڪتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت ڪه با نگرانی ادامه داد : _شوهرم دیروز میگفت بعد از اینڪه فرمانده‌های شهر بازم امان‌نامه رو رد ڪردن، داعش تهدید ڪرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون! او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود ڪه برای ما نارنجڪ آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینڪه عباس با چه دلی ما را تنها با یڪ نارنجڪ رها ڪرد و به معرڪه برگشت، طوری سوختم ڪه دیگر ترس اسارت در دلم خاڪستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی ڪه عدنان به سرش می‌آورد، عذاب میڪشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجڪ را در دستم لمس ڪردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم ڪه دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیرخشڪ افتاد ڪه شاید تنها یڪبار دیگر میتوانست یوسف را سیر ڪند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجڪ چه ڪنم ڪه ڪسی به در حیاط زد. حس ڪردم عباس برگشته، نارنجڪ و قوطی شیرخشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور ڪه به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم ڪه چهره خاکی رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشڪم زد و لب‌های او بیشتر به خشڪی میزد ڪه به سختی پرسید : _حاجی خونه‌اس؟ گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشڪهایش مقاومت میڪند ڪه مستقیم نگاهش ڪردم و بی‌پرده پرسیدم : _چی شده؟ از صراحت سوالم، مقاومتش شڪست و به لڪنت افتاد : _بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه... گاهی تنها خوش‌خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند ڪه ڪودڪانه میان حرفش پریدم : _دیدم دستش زخمی شده! و ڪار عباس از یڪ زخم گذشته بود ڪه نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : _الان ڪه برگشت یه راڪت خورد تو خاڪریز. از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت‌در آمد و پیش از آنڪه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای ڪوچه میدویدم. مسیرطولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میڪردم ڪه در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود ڪه‌خیال‌ڪردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیڪرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه ڪوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلڪی هم نمیزد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود ڪه پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی‌آمد ڪه همان دست از بدن جدا شده و ڪنار پیڪرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شڪاف پیشانی به‌قدری خون روی صورتش باریده بود ڪه دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشڪ پُر شده و حتی یڪ قطره جرأت چڪیدن نداشت ڪه آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم ڪه دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند ڪردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میڪردم و زیر لب التماسش میڪردم تا فقط یڪبار دیگر نگاهم ڪند. با همین چشم‌های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجڪ را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره ڪافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میڪشیدم و نمیخواستم ڪسی صدایم را بشنود ڪه نفس نفس میزدم : _عباس من بدون تو چی ڪار ڪنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم!تورو خدا با من حرف بزن! دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم ڪه پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم وجراحت جانم را نشانش دادم : _عباس میدونی سرحیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، اسیرش ڪردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی ڪار ڪردن اما انقدر خسته بودی خجالت میڪشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میڪنم! دیگر باران اشڪ به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلڪه یڪبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره مظلومش برای ڪشتن دل من ڪافی بود. حیایم اجازه نمیداد نغمه ناله‌هایم را نامحرم بشنود ڪه سرم را روی سینه پُر خاڪ و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم. بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس ڪنم دوباره در آغوشش جا شده‌ام ڪه ناله مردی سرم را بلند ڪرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی قلب دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش میڪشید. پایین‌پای‌عباس رسید، نگاهی به پیڪرش ڪرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود ڪه با نفس‌هایی بریده نجوا میڪرد. نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر ڪلمه رنگ زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیڪر پاره‌پاره عباس، عمو ڪه از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی ڪه جز پایداری پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. بیش از دو ماه درد غیرت و مراقبت از ناموس در برابر داعش و هرلحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام ڪرده و شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی ڪرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو ڪه پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش ڪنند پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یڪ ساعت درد ڪشیدن جان داد. یڪ نگاهم به قامت غرق خون عباس بود، یڪ نگاهم به عمو ڪه هنوز گوشه چشمانش اشڪ پیدابود و دلم برای حیدر پر میزد ڪه اگر اینجا بود، دست دلم را میگرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام امام مجتبی﴿؏﴾ را پیدا نمیڪردم، نفسی برای دعا نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس میڪردم به فریادمان برسد. میدانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیڪری ڪه روبرویم مانده بود، با چه دلی میشد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش میچرخید برای حال حلیه ڪافی بود و میترسیدم مصیبت شهادت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و میدانستم رفتن عباس و عمو با هم، تاروپود دلشان را از هم پاره میڪند. یقین داشتم خبر حیدر جانشان را میگیرد و دل من به تنهایی مرد اینهمه‌درد نبود ڪه بین پیڪر عباس و عمو به خاڪ مصیبت نشسته و در سیلاب اشڪ دست و پا میزدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان منتظر حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آنها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمیشد چه میبینند و همین حیرت نگاهشان جانم را به آتش ڪشید. دیدن عباس بی‌دست،...... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنڪه از پا بیفتد، در آغوشش ڪشیدم. تمام تنش میلرزید، با هرنفس نام عباس در گلویش میشڪست و میدیدم در حال جان دادن است. زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورڪردنی نبود ڪه زینب و زهرا مات پیڪرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی ڪه به سختی تڪان میخورد حضرت زینب ﴿س﴾ را صدا میزد. حلیه بین دستانم بال و پر میزد، هر چه نوازشش میڪردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میڪرد : _سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش! و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو ڪرده بود و میدیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه میشڪافد ڪه چشمانش را با شانه‌ام میپوشاندم تا ڪمتر ببیند. هر روز شھر شاهد شھدایی بود ڪه یا در خاڪریز به خاڪ و خون ڪشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل‌ مدافعان شهر ڪه همه گرد ما نشسته و گریه میڪردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شب‌هایی ڪه در گرما و تاریڪی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل ڪنیم. شب ڪه شد ما زنها دور اتاق ڪِز ڪرده و دیگر نامحرمی در میان نبود ڪه از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میڪردیم. در سرتاسر شهر یڪ چراغ روشن نبود، از شدت تاریڪی، شهر و آسمان شب یڪی شده و ما در این تاریڪی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میڪردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میڪردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شڪایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود ڪه لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم ڪه استخوان‌هایم یخ میزد. زن‌عمو همه را جمع میڪرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد ڪه دو هلیڪوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیازداشتند حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد ڪشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشڪی ڪه هلیڪوپترها آورده بودند به ڪار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم میخورد ڪه یڪ قطره‌آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و ڪاری از دستش برنمی‌آمد ڪه ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلیڪوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش ڪشیدم و تب‌ولرز همه توانم را برده بود ڪه تا رسیدن به هلیڪوپتر هزار بار جان ڪندم. زودتر از حلیه پای هلیڪوپتر رسیدم و شنیدم رزمنده‌ای با خلبان بحث میڪرد : _اگه داعش هلیڪوپترها رو بزنه، تڪلیف اینهمه زن و بچه ڪه داری با خودت میبری، چی میشه؟ شنیدن همین جمله ڪافی بود تا ڪاسه دلم ترڪ بردارد و از رفتن حلیه وحشت ڪنم. در هیاهوی بیمارانی ڪه عازم رفتن شده بودند حلیه ڪنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد ڪه زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود ڪه یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی ڪه از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه ڪرد : _نرجس دعا ڪن بچه‌ام از دستم نره! به چشمان زیبایش نگاه میڪردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری ڪه تهدیدشان میڪرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا ڪرد : _عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم! و بغض طوری گلویش را گرفت ڪه صدایش میان گریه گم شد : _اما آخر عباس رفت ونتونستم باهاش حرف بزنم! رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلیڪوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه ڪند ڪه یوسف را محڪمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیڪوپتر ڪشید و رو به من خبر داد : _باطری رو گذاشتم تو ڪمد! قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میڪُشد ڪه زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. هلیڪوپتر از زمین جدا شد... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت هلیڪوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیڪوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تنمان باشیم ڪه یڪی از فرمانده‌های شهر رو به همه صدا رساند : _به خدا توڪل ڪنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ آزادی آمرلی نزدیڪه! شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما ڪه سرمان را گرم ڪند تا چشمانمان ڪمتر دنبال هلیڪوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحب‌الزمان ﴿عج﴾را صدا میزدم ڪه گلوله‌ای به سمت آسمان شلیڪ نشود تا لحظه‌ای ڪه هلیڪوپتر درافق نگاهم گم‌شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به خدا سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه میڪشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود ڪه قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد. در خلوت مسیرخانه، حرف‌های فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمڪ میپاشید ڪه رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره در حالیڪه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود. به خانه ڪه رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم ڪوبید و دست خودم نبود ڪه باز پلڪم شڪست و اشڪم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه ڪنم و با این حال بی‌اختیار سمت ڪمد رفتم. در ڪمد را ڪه باز ڪردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود ڪه همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای ڪمد نشستم. حلیه باطری را ڪنار موبایلم ڪف ڪمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس‌انتظاری ڪه روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به ڪام خیالم شیرین آمد ڪه دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی ڪه موبایل را روشن میڪردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید وچشمانم بی‌اراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند. ڪلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن امام مجتبی﴿؏﴾ شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سڪوت و بوق آزادی ڪه قلبم را از جا ڪَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محڪم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم میتپید. فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر ڪشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد ڪه دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین ڪوبیده شد. پی‌درپی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر ڪم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود ڪه دیگر ڪارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نڪرده بودم ڪه دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود ڪه عطش چشیدن صدایش آتشم میزد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم ڪه پیامی فرستادم : _حیدر! تو رو خدا جواب بده! پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر ڪردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم ڪه دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری ڪمتر میشد و این جان من بود ڪه تمام میشد و با هرنفس به‌ خدا التماس میڪردم امیدم را از من نگیرد. یڪ‌ دستم به تمنا گوشی را ڪنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را ڪنار زدم و چوب لباسی بعدی با ڪت و شلوار مشڪی دامادی حیدر در چشمم نشست. یڪبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود ڪه دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم،... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوری‌ام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها ڪردم تا ضجه‌های بی‌ڪسی‌ام را ڪسی نشنود. دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به‌ خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثی‌ها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بیخبری از عشقم! قبل از خبر اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد. اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپاره‌ای نفسم را خفه ڪرد. دیوار اتاق به شدت لرزید، طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشت‌زده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود : _نرجس نمیتونم جواب بدم. نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید : _میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟ ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر ڪشیدم : _جانم؟ حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم : _حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟ انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم. دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد : _من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم! نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت : _نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلی‌ها رو خریده. پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم : _من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟ ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید : _یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟ نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد : _ام جعفر و بچه‌اش شهید شدن! خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت ام‌جعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد. مصیبت مظلومانه همسایه‌ای ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریڪی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بی‌مقدمه شروع ڪرد : _نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و شروع عملیات رو داده! غم ام‌جعفر و شعف این خبر ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : _بلاخره حیدر هم برمیگرده! و همین حال حیدر شیشه شڪیبایی‌ام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : _پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی. زمین‌های ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : _نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام ڪجاست. و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم : _حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن! تاریڪی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشه‌ای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو دخترعموها را خالی میڪردم، بی‌سروصدا شالم را سر ڪردم و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم. پشت لباس عروسم،... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان ڪرده بودم و حالا همین نارنجڪ میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.شیشه آب و نان خشڪ و نارنجڪ را در ساڪ ڪوچڪ دستی‌ام پنهان ڪردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد ڪه با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی، تنم ازترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود ڪه خودم را به خدا سپردم و از خلوت‌خانه دل ڪندم. تاریڪی شهری ڪه پس از هشتادروز جنگ، یڪ‌چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تل ی از خاڪ و خاڪستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی﴿؏﴾ تمنا میڪردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم ڪند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد ڪه‌ دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یڪ‌تنه از شهر خارج میشدم.هیچڪس در سڪوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمیشد و همین سڪوت از هر صدایی ترسناڪتر بود. اگر نیروهای‌ مردمی به نزدیڪی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد. از شهر ڪه خارج شدم نور اندڪ موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های ڪشاورزی نمیشد ڪه مثل ڪودڪی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میڪردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سڪوت شب دیده میشد. وحشت این تاریڪی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست ڪسی به فریادم برسد ڪه خدا باآرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و باقامتی ڪه ازغصه زنده ماندن حیدر دراین تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.میترسیدم تا خانه را پیدا ڪنم حیدر از دستم رفته باشد ڪه نمازم را به سرعت تمام ڪردم و با وحشتی ڪه پاپیچم شده بود،دوباره در تاریڪی مسیر فرو رفتم.پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت ڪه در تاریڪ و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود ڪه قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میڪردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه ڪشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد ڪه صدایی غریبه قلبم را شڪافت : _بلاخره باپای خودت اومدی! تمام تن و بدنم در هم شڪست، وحشت‌زده چرخیدم و ازآنچه دیدم سقف اتاق بر سرم ڪوبیده شد. عدنان ڪنار دیوار روی زمین نشسته بود، یڪ دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد : _یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت! از نگاه نحسش نجاست میچڪید و میدیدم برای تصاحبم لَه‌لَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت میبرد و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد : _خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی! باهمان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم ڪشید : _با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم! پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت : _پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد : _زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس! همانطور که روی زمین بود، بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله‌ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو می‌آمد، با نگاه جهنمی‌اش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت : _واسه پسرعموت چی اوردی؟ و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد : _مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟ صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی‌میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _پسرعموت رو خودم سر بریدم! احساس کردم حنجره‌ام بریده شد ڪه نفس‌هایم به خس‌خس افتاد..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم. من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشت‌زده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد. خودش را روی‌ زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد : _برو اون پشت! زود باش! دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد : _برو پشت اون بشڪه‌ها! نمیخوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم ڪنم! قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمه‌ای را از بیرون‌خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی‌ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد : _میری یا بزنم؟ و دیوار ڪنار سرم را با گلوله‌ای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪه‌ها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساڪم هنوز ڪناردیوار مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با یک دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : _از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم! و صدایی غریبه می‌آمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد : _دارن میرسن، باید عقب بڪشیم! انگار از حمله نیروهای مردمی ڪرده بودند ڪه از میان بشڪه‌ها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده‌بودم ڪه تنها به بهای از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾ را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید، ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪه‌ها از تڪانهای بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر به‌دوزخ رفته و هنوز بوی‌تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیڪردم از پشت این بشڪه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاه‌چال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای‌خودی بر سنگرهای‌داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪ‌ظهر شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی‌ شوم. پشت بشڪه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنه‌تر میشدم. شیشه آب و نان خشڪ در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم میشد ڪه در این تنگنای‌تشنگی‌وگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشی‌ها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه‌ بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند : _حرومزاده‌ها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن! و دیگری هشدار داد : _حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه! از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای‌مردمی سر رسیده‌اند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪسته‌ترم را از پشت بشڪه‌ها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد ڪشیده‌بود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاه‌خیره رزمندگان فقط‌ خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد : _تکون نخور! نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه‌ فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد : _انتحاری نباشه! زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق‌هق گریه در گلویم شڪست.با اسلحه‌ای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیڪر بی‌جان ڪاری برنمی‌آید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم : _من اهل آمرلی هستم. وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند : _پس اینجا چیڪار میڪنی؟ قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده‌اند ڪه یڪی سرم فریاد زد : _با داعش بودی؟ و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه به‌سمتشان‌چرخیدم و مظلومانه شهادت دادم : _من زن حیدرم، همون‌ڪه داعشی‌ها شهیدش ڪردن! ناباورانه نگاهم‌میڪردند و یڪی‌پرسید : _ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم! و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد : _اینجا چی‌ڪار میڪردی؟ با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ‌ ڪردم و آتش مصیبت‌حیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم : _همون ڪه اول اسیر شد و بعد... و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم. ڪف هر دو دستم را.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ڪف هر دو دستم را روی‌زمین گذاشته و باگریه گواهی‌میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت : _ببرش سمت ماشین. و شایدفهمیدند منظورم ڪدام‌حیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد : _بلند شو خواهرم! با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازه‌ام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪرده‌اند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست : _نرجس! سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد : _نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟ باورم نمیشد این نگاه حیدر است ڪه آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه‌ام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت : _بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟ و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه‌مرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی‌ زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه برافروخته‌تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمام‌توانم را جمع‌ڪردم و تنها یڪ جمله گفتم : _دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت! ومیدانست موبایلش دست‌عدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم : _قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم ڪرد.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم : _مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود... از تصور تعرض‌عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید : _زخمی بود، داعشی‌ها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن! و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد : _دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش تا من بیام! و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سری‌تڪان داد و تأیید ڪرد : _حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقب‌نشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه! و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم : _عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه... ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد : _هیچی نگو نرجس! میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لاله‌های‌دلتنگی را درنگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه‌میڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده‌هان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. باپشت‌دستم اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرمانده‌ها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهن‌وشلواری‌ خاڪی‌ رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرمان‌نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : _معبر اصلی به سمت شهر باز شده! ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق اینچنین سینه سپر ڪرد : _حاج قاسم بود! با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج‌قاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد : _عاشق سیدعلی خامنه‌ای و حاج قاسمم! سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : _نرجس! به خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد! و دررڪاب حاج‌قاسم طعم را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید : _مگه مرده باشه ڪه حرف و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به و برسه! تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ﴿آخــࢪ﴾ برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم‌ هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد : _عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟ و عباس روزهای آخر شده بود ڪه سرم را به‌نشانه‌تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفی‌بزنم و دردی جز داغ‌ عباس‌وعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم : _چطوری آزاد شدی؟ حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید : _برا این گریه میڪنی؟ و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم : _حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت! و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد : _اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه! و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : _امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم! و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینه‌اش از هجوم غیرت میلرزد ڪه دوباره بحث را عوض ڪردم : _حیدر چجوری اسیر شدی؟ دیگر به ورودی شهر رسیده و حرڪت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود ڪه ترمز دستی را ڪشید و گفت : _برای شروع عملیات، من و یڪی دیگه از بچه‌ها ڪه اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو ڪمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار ڪنم، اسیرم ڪردن و بردن سلیمان بیڪ. از تصور دردوغربتی ڪه عزیزدلم‌ ڪشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی ڪه عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت : _یڪی از شیخ‌های سلیمان بیڪ ڪه قبلا با بابا معامله میڪرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمڪ ما رو خورده بود و میخواست جبران ڪنه ڪه دو شب بعد فراریم داد. از اعجازی ڪه عشقم را نجات داده‌بود دلم لرزید و ایمان‌داشتم از ڪرم ﴿؏﴾ حیدرم سالم برگشته ڪه لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم : _حیدر نذر ڪردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم! و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود ڪه عاشقانه نگاهم ڪرد و نازم را خرید : _نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده ڪه وقتی‌حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم! دستانم هنوز درگرمای دستش‌ مانده‌و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیڪردم ڪه از جام چشمان مستش سیرابم ڪرده بود. مردم همه با پرچم‌های یاحسین﴿؏﴾ و یا قمربنی‌هاشم﴿؏﴾ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان ڪرده بود ڪه حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باورڪنم این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. "پایان" 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af