💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهفت
از دور علی را میدیدند...
ریحانه، علی را که دید، چادرش را #جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت.
علی دلش لک زده بود،...
برای اذیت کردن یوسف.😁 به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد.
_میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم.😁😜
یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد
_واقعا میتونستی؟!😳
_آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!!😆😜
یوسف،سریع خم شد...
تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. 😱🏃یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. 😁
یوسف، پیش بقیه رسید...
#چشمش_مدام_پی_خانمش_بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد.
_چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم!😁
_چی..هان...نه...ینی آره... ؟!😅
کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد.😂
_جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟
_نمیدونم😅
خیلی شاد و پرانرژی شده بود...😍☺️
دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و...
نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش.😊
فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند...
یوسف نگاهش را پایین برد.
فتانه_سلام یوسفی خووبی..! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد.!😕
باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد.
ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش.😌
نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد.
مهسا_اهلش؟!🙄
جایی برای #حیا کردن #نبود. باید #دفاع میکرد از #غرورمردش،از #پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد.
_آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش.😌
یوسف دست به سینه #باغرور ایستاده بود. #باعشق زل زده بود به بانویش.😍
فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟!😠
مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.!😏😠
ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! 😌شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم😇😍
سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد
سهیلا_ این👈 یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته😭
ریحانه نقاب بی تفاوتی زد...
دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت:
_بریم عزیزم؟!😌
یوسف هرلحظه...
چیزی میدید بیشتر#خداراشکر میکرد.. ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.😍 این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل..!😍 #خدایاشکرت
دختران...باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند..
یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد...
یوسف _خب میفرمودید..😍 که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟😍عزیزم..؟؟؟😳☺️آقامووون؟؟😳😎
ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد..🙊☺️🙈
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😉😜
ادامه👇
💚ادامه قسمت #چهل_وهفت💚
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😜
ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید...😍😁👏
لحظاتی مهرداد و یاشار...
نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 #مسخره_کردن_حجاب بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است...
گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..😡
_به حرمت مهمون بودنت #الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!😡👎
دستش را برداشت...
با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت..
به محض رفتن یوسف، یاشار گفت:
_بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!😠
مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد.
_ماشالا چه قدرتی داره..😑
یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره😠
مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر
#غیرتیه!!😐😥
یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد #غیرتش_روقلقلک_نده.!😠
مهرداد_ حالا تو چته..!😕
یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت.
دقایقی گذشت...
یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه#به_موقع بدادش رسیده بود..
آن روز گذشت....
یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید #بوقتش میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست.
ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز #وقتش نرسیده بود.!👌
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج