🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #سی_ونه
با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...😞
دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم..
صف های چند ساعته ی هلال احمر
و سیزده آبان
و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود...
دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن..
و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن.
اما این کارا طول کشید...😣
برای خرج دوا و دکتر منوچهر #خونمون رو #فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد...
داروها رو که می زدن گر می گرفت...
می گفت:
_انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه...
تا چند روز حالت تهوع داشت...
ده روز دهان و حلقش زخم می شد...
آب دهانش رو به سختی قورت می داد.. و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....😞
منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و موهای سرش رو با تیغ زدم.
صبح که برده بودمش حمام،موهاش تکه تکه می ریخت.
موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد.
گفت:
_با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود.
یک زیر حرف میزدم...
گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر.😭
آینه را برداشتم و جلو ی منوچهر ایستادم...
_خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.😍
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون.
و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش...
انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم...😅
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران