💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وچهار
آزمایشگاه خلوت بود...
دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! #الحمدلله. جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت.
امروز دقیقا روز #چهلم_روزه_داری یوسف بود.
عجب #روزی.. عجب #چله_ای.. عجب #نشانه_ای...
💙یکشنبه از راه رسید...
همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود.
💞 هم روز محرم شدنشان...و هم
✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..)
#چقدرخوب_نشانه_هارامیدید..
#آقابزرگ برنامه چیده بود...
که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر #احترامی که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس #اعتراضی_نکرد...
باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣
این بار همه وسایل پذیرایی...
بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌
به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند...
⚜آقابزرگ و خانم بزرگ.
⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش.
⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش.
⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش.
⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش.
⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش.
نزدیک اذان ظهر بود...
قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌
باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨
هرکسی به کاری سرگرم بود...
🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو.
🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد.
🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند.
🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند.
🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، #نمازی_دونفره را ترتیب داده بودند.
🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت.
🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد..
نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی #خلوت پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود.
سجاده را پهن کرد...
با #تسبیح_تربتش خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود...
خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از #سجده برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل #پر میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد..
نماز عصرش را خواند. و برگشت.
فخری خانم و بقیه...
گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود.
#آرامشی، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد.
_عمو #بااجازتون، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍
عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت:
_ #نخیر..! بذار یه ساعت دیگه.😉
_ #چشم، هرچی شما بگین☺️
بعد از صرف غذا...
همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه #باکمی_فاصله کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را.
💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را..
💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...!
💞💞💞💞💞💞💞💞💞
🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞
بعد از خواندن صیغه محرمیت..
فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔
ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت:
_این...خدمت شما..💍
یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت:
_مگه خوشتون نیامده بود؟😒
_وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈
یوسف،لبخند پهنی زد...
تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش #زل_زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈
ریحانه_ممنونم از سلیقتون
_سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #چهل_ودو (اخر)
°°برای همیشه
"وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ."
این آیات با صدای محمد،
در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد.
در تاریکی و تنهایی..
چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد.
پناه برد به وضو و دو رکعت نماز.
بعد از نماز،
رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد:
💤💭درخشش پرتوی نور..
از چشمهایش آغاز شد..
و صحرای پیش رویش را دربرگرفت...
تن های بی سر را دید...
و سرهای بی تن را!..
لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند،دید، دریافت ..
در حادثه عظیم کربلا حاضر شده!..
#هجومغم این نبرد نابرابر،
داشت جانش را به تاراج می برد..
که اهلبیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید..
که لشکر ظلم به اسارت می بردشان... خواست دنبال آنها برود..
که یک سرباز جلویش را گرفت..
و گفت:
اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن.
سرش را بالاگرفت..
و #بیتردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد...
یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکرهای بی سر، عزیزانشان عبور دادند...
جواب هر قطره اشک..
و آوردن اسم پدر،
برای دختربچه ها..
لگد و ناسزا در پی داشت...
آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند.. حلما می دوید..
تا به دختر اربابش برسد...
می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد...
ناگاه..
صحنه مقابل چشمش تغییر کرد...
کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند... زنان شامی..
با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا،..
آمده بودند برای #سنگ و #چوب و #زخمزبانزدن..
به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل،
جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند...
حلما با اضطراب می خواند:
ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی القوم الکافرین.
به اینجا که رسید از خواب بیدار شد.
با خودش فکر کرد،
#روزی#میرسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند..
و برای...
#شنیدنزخمزبانوتهمتها!
زیر لب زمزمه کرد:
در این مسیرِ نور، جلودار، زینب(س) است.
🌸تقدیمـ بھ تمامـ روح متعالی شھدا و صبوری خانواده ھاشان...
"پــــــــایــان"
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊