eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
129 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ــ به چی فکر میکنی؟!🤔 مهیا لبخندی به شهاب زد. ــ قبول باشه!☺️ شهاب کنار مهیا نشست. ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!😄 مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد. ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با، چه آرامشی...😇 لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد. ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!😉 مهیا با تعجب😳 به شهاب نگاه کرد. ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟! ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!😥🙁 شهاب آرام دستش را نوازش کرد. ــ که باچاقو برید...؟!😉 مهیا نگاهی به دستش انداخت. ــ باور کن با چاقو برید!😕 ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!😐 مهیا، بغض در گلویش نشست.😢 فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد. ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...😒 ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!😕 مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بو‌د؛ چقدر عصبی شده بود😠 و چقدر نگران مهیا شده بو‌د. 😧همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود.😯 ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.😍 مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد. ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!😊 خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟! مهیا سری تکان داد. ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم..... تو سرت شلوغه،... کارت سخته...😔❤️ ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!😊💞 ــ قول میدم!☺️ ــ خداروشکر...😍 شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد. مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود.... نمی دانست در مورد حرف های🔥نازنین🔥 چیزی به او بگویید یا نه؟! میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه داده بود، که چیزی را مخفی نکند. ـــ شهاب!😥 ــ جانم؟!😍 ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.😔 شهاب، اخمی😠 کرد. ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.😥 شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت. ــ بگو خانمی؟!😍☺️ ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟! باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد. ــ خب؟!😠 ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز! ــ نجات زندگی تو؟!😳😠 ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.😐 ــ چی گفت؟!😠 ــ مهم نیست چی گ... ــ مهیا! چی گفت؟!😠 مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاور‌د؛ اما مجبور بود. ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...😒 ــ تو باور کردی؟! ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟! شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد. ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم. مهیا، با نگرانی😧 به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا... ــ چی؟؟ ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...👉 مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد. ــ خودم هم،.. دیگه دوست ندارم ببینمش...😊 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨نامعادلات 🌤ـ در وهله اول سعي مي کنه اين کدها رو بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر مي کنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، مي کنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها نشون ميده ... براي يه انساني حرفي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده ... اين کدها غير از اينکه بخش و زندگي بشر رو مديريت مي کنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل مي کنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه مي کنه ... تمام داده ها رو با هم مقايسه مي کنه ... بين اونها علامت گذاري مي کنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي که و سيستم فکري رو مشخص مي کنه ... اون کدنويسي هاي ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر و ، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ... وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو قرار ميده ...🌤 🌤_مي دوني چرا؟ ...🌤 محو صحبت ها ...😯😧 بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...😳😟 🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت داره ... تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ...😯 و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ... ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ...🤔 🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ... با هيجان خاصي تاييد کردم ...😧😍 🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست ... انسان با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ... اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ... با انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله مي تونه تا جايي پيش بره که ...🌤 ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ... ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ...😳😨 لبخند خاصي چهره اش🌤✨ رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ... 🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ شده ... و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي مي کنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه بيشتر ميشه ... و مسير، سخت تر ميشه ... و اين کاريه که با انسان مي کنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ... چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ...🌤 کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ... 🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ... يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه مسير از وجود داشته باشه؟ ... ✨✍