💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهشتاد_ویک
سر سفره ی نهار ☀️😋همه دورهم نشسته بودند و با صحبت های مختلف نهار را در کنار هم خوردند...
مهیا هر لحظه نگاهی به ساعت می انداخت👀🕑😒 و هر دفعه که می دید به ساعت رفتن شهاب نزدیک می شود قلبش فشرده می شود.💔😣
با شنیدن صدای آرام شهاب نگاهی به او انداخت ؛
ــ به جای اینکه اینقدر ساعتو نگاه کنی ،یکم همسر گرامیتو نگاه کن😉😁
بعد از پایان نهار همه با کمک هم سفره را جمع کردند..
و دور هم چایی☕️☕️☕️ خوش رنگ و خوش طعمی نوشیدند که با صدای شهاب ناخوادگاه نگاه همه به طرف مهیا کشیده شده
ــ خب دیگه منم دیگه رفع زحمت کنم😊
و آرام خندید
همه نگران مهیا بودند ،😧😥 هنوز خاطرات بد اولین اعزام شهاب را فراموش نکرده بودند
مهیا که متوجه نگرانی بقیه شده بود لبخند غمگینی زد😊😒 و همراه بقیه به حیاط رفت تا شهاب را بدرقه کنند
شهاب در حال خداحافظی با مادر و پدرش بود که مریم نگاه نگرانش را به مهیا دوخت...
مهیا لبخندی به نگرانی مریم زد او دیگر با خود کنار آمد✨
💎او الان با مهیای قدیمی فرق می کرد او الان ✨همسر یک مرد مومن و پاسدار و مدافع حرم بود✨ پس باید قوی تر از این چیزها باشد و همیشه کنار همسرش استوار و محکم باشد، همسر ضعیف به دردشهاب نمی خورد و او باید قوی 💪باشد وکنار شهاب با همه ی بدی های زندگی همراه هم بجنگند و به زیبایی های زندگی همراه هم لبخند بزنند .💎
شهاب روبه روی مهیا ایستاد،...
مهیا برای اینکه اشک هایش سرازیر نشوند کاسه ی فیروزه ای آب رامحکم در دستانش فشرد و سعی کرد لبخندی بر لبانش بنشاند😊😢
ــ خب خانمی ماهم دیگه بریم ،یادت نره چه قولایی به من دادی،یادت نمیره که؟؟😍😊
ــ یادم نمیره☺️😞
ــ مواظب خودت باش مهیا،جواب تماسامو بده نزار نگرانت بشم😊
ــ چشم ،تو هم مواظب خودت باش شهاب ،قسمت میده منو بی خبر نزاری از خودت☺️😥
ــ چشم خانومم. دیگه تکرار نمیکنم. حواست به خودت باش👉 بی قراری نکن ،👉با اون استادت بحث نکن ،👉حرفی زد منتظر من بمون برگردم حسابشو بزارم کف دستش😊👌
ــ حواسم هست نگران نباش☺️😞
ــ من برم دیگه خانمی .خداحافظ😍👋
نزدیک مهیا می شود و بوسه ای بر پیشانی مهیا می نشاند😘 و خم می شود و کوله اش 🎒را بر می دارد و به سمت در می رود دستی برای همه تکان می دهد😍👋...
و چیزی در وجود مهیا تکان می خورد دلشوره ی عجیبی در دلش می نشیند احساس می کرد این دیدار آخر است😨 و هنوز از او جدا نشده عجیب دلتنگش شده بود با بی قراری به سمت در رفت احساس کرد باید جلویش را بگیرد نرود....
اما تا به در رسید ماشین حرکت کرد 💨🚙
مهیا وسط کوچه خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شود...
خیره شد کاسه ی اب را روی زمین ریخت😞 که اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شد...😭
و زیر لب زمزمه کرد:
ــ با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.. 😣😭
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af